Monday, October 29, 2007

وقتش رسيده!از يک مقاله دريافتی
سر ناسازگاری حکومت با حقوق بشر و جامعه مدنی و دمکراسی، پايه های" تئوريکی" دارد، که در اتاق ها و ستادهای راهبری تدوين شده است.انبوهی از آقازاده های سياسی و امنيتی پشت درهای بسته می نشينند و برای پايمال ساختن حقوق اوليه مردم تئوری و دکترين تدوين می کنند و بدست ارگان ها و مقامات امنيتی می دهند تا اجرا کنند. حاصل آن، فاجعه کنونی است که ساختار فرهنگی و اجتماعی و سياسی و امنيتی کشور را فرا گرفته است. اين تئوری سازان معيار های جهانی حقوق بشر و جامعه مدنی و دمکراتيک را قبول ندارند و استخراج هائی از "قرآن" و حديث و تاريخ اسلام بيرون کشيده و روی ميز می گذارند تا مطابق آن با مردم برخورد شود. توهم می پرورانند و تصميم می سازند. ديکتاتوری را می ستايند و باده قدرت را تا حد سرمستی به گلوی مراکز و نهادهای قدرت می ريزند.برخورد با دانشجويان؛ اصناف؛ حقوق زنان، کارگران، زنان، جوانان، معلمان، پرستاران و... از بين بردن آثار و ثروت فرهنگی و باستانی کشور، بازنشسته و اخراج اساتيد دانشگاهها و ....؛ از طريق بازوهای اجرايی شورای امنيت ملی و شورای فرهنگ عمومی و شورای امنيت عمومی راهبردی می شود. اين قلع و قمع حتی گريبان نظاميان، سپاهيان و بسيجيان و خانواده شهدا و جانبازان هم می شود، البته اگر بر خاک نيفتند و بوسه بر جای پای قدرت نزنند.می گويند کاروانی از تجار و بازرگانان که قريب به هزار( 1000) نفر بودند همراه با شترهای خود که کالاهای قيمتی آنها را حمل ميکرد با شبيخون ده نفر(10) راهزن روبرو شدند ؛ کاروان غارت و هر هزار نفر آنها سخت کتک خوردند و دست از پا درازتر به شهر رسيدند. گشنه و تشنه!مردم شهر با نگاهی متعجب از آنها پرسيدند چه بر سرتان آمد؟ گفتند ده 10 سارق به ما حمله کردند و اين بلا را برسر ما آورده اند. شخصی از ميان مردم به صدا در آمد و گفت: شما که هزار تن بوديد. رندی از کاروانيان پاسخ داد ما هزارنفر بوديم تنها؛ آنها ده 10 نفر بودند همراه!وقت آن نرسيده که ما هزار نفر نيز همراه شويم؟ و عنان خويش از کف آن 10 تن راهبری در آوريم؟

Thursday, October 25, 2007

تاریخ بیهقی

هارشنبه 2 آبان 1386
گنج های خراسان، تاملی بر تاريخ بيهقی، نسيم خاکسار
تاريخ بيهقی را که می‌خواندم گاه برمی‌خوردم به صحنه‌هائی و نکاتی که نمی‌توانستم ساده از آن ها بگذرم. بعد از خواندن کتاب فکرهای زيادی را که به ذهنم آمده بود پس زدم و اين يکی را دست به نقد شروع کردم...عجيب اين کتاب آينه‌ای است بی زنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار همان آينه استاندال است که کنار راه گذاشته است
تاريخ بيهقی را که می‌خواندم گاه برمی‌خوردم به صحنه‌هائی و نکاتی که نمی‌توانستم ساده از آنها بگذرم. زير جاهائی را خط می‌کشيدم و جاهايی را با ماژيک رنگی می‌کردم و گاهی هم يادداشتکی می نوشتم حواشی صفحات، بيشتر برای خودم که ببينم وقتی خواندن کتاب را تمام کردم با نگاه دوباره به آنها سر از کجا درمی‌آورم.بعد ازخواندن کتاب فکرهای زيادی را که به ذهنم آمده بود پس زدم و اين يکی را دست به نقد شروع کردم تا با يادداشتها و علامتگذاريهام اگر توانستم بعدها کاری ديگر کنم و اگر نشد، فبها، همين را داشته باشم.هنگام خواندن اگر دوستانی به من زنگ می‌زدند، چون دوست زياد دارم بطور معمول سه چهار نفری در طول يکی دو روز يا هفته به من زنگ می زنند يا من به آنها زنگ می‌زنم، تشويقشان می‌کردم اگر وقت پيدا کردند، حتما بروند تاريخ بيهقی را از نو بخوانند. و اينرا با تاکيد می‌گفتم که حتما چيزهای محشری در شناخت خودمان، گذشته و حال، در آن پيدا می‌کنند. و عجيب اين کتاب آينه‌ای است بی زنگار برای نشان دادن چهره خودمان. انگار همان آينه استاندال است که کنار راه گذاشته است. و از اين حرفها.اول برای آن دسته از خوانندگانی که از موضوع کتاب زياد مطلع نيسنند يا آنرا نخوانده‌اند، شرحی می‌نويسم از موضوع اصلی کتاب، بعد می‌روم سر آن آينه ببينم چه چيزهائی در آن ديده‌ام. شايد درهمين شرح مختصر يا مطول، آينه هم روی نشان دهد. می دانيد که سلطان محمود دو پسر داشت. بزرگه؛ امير مسعود بود، کوچکه امير محمد. دخترهايی هم داشت، که يکيش را به نام حُره زينب برای پيوند دوستی با خان ترکمانان، عقد کرده بود برای پسر او. البته بعد از مرگ سلطان محمود با آن مرافعه‌ها که بين اميرمسعود و ترکمانان پيش آمد، عروس بيچاره همانطور بی داماد ماند. تا چه وقت، معلوم نبود. منتظر بود عهد مودتی تازه پيش بيايد تا او هم به مراد دل برسد. اگر واقعاً مراد دل اينجا بکار بردنش درست باشد. می بينيد که وضع زن در تاريخ ما حتا اگر طرف، دختر سلطان هم باشد باز از دور فلاکت و ادبار تحميلی بيرون نمی‌رود. البته اگر در تعريف سلطان و پادشاه تعريفی داريد دست يا زبان نگه داريد تا کمی برويم جلو. چون ممکن است انگشت به ماتحت بمانيد که اين چه سلطانهای قدر قدرتی بود که ما داشته‌ايم. زيرا سلطانهای ما در آن دوره‌ها، آنطور که خيال می‌کرديم، خيلی خيلی هم سلطان نبوده‌اند. تاج و تختی داشتند و فتح و فتوحاتی می‌کردند اما نام و مقام و مثال را تا از خليفه بغداد همراه به خلعتی نمی‌گرفتند، نه خودشان انگار سلطانی خودشان را قبول داشتند و نه رعيت از آنها می‌پذيرفت. اين دو تکه پاره زير را از کتاب بيهقی سر همين موضوع اينجا داشته باشيد که اگر از قلم افتاد بدهکار کسی نباشم. اينها را هم زياد جدی نگيريد که چرا خليفه وقت، اسم سلطان محمود را، يمين الدوله گذاشته بود- شايد چون از محمود عربی تر بود- يا چرا در مساجد اول به نام خليفه خطبه می‌خواندند و بعد نام محمود يا مسعود می‌بردند. اين يکی دو تا که الان می‌آورم نشان می‌دهد که بندگی آنها برابر خلفای بغداد کمی جدی تر است. تکه اول، وقتی است که خليفه بغداد از حسنک وزير خشم گرفته است.حسنک از راه بازگشت از مکه به غزنين بجای آنکه از بغداد بگذرد و به دستبوسی او برود از مصر و سوريه گذشته و سر راه از فاطميان خلعتی گرفته بود.واقعيت اين است که به دليل راهزنهای توی مسير بغداد به غزنين و سابقه حمله آنها به کاروانها، آنطور که بيهقی گزارش می‌دهد، حسنک راهی جز آن نداشته که مسيرش را به سمت مصر کج کند. با قبول آن، بايد گفت، حسنک گناهی که نکرده، هيچ، بسيار از خودش تديبر و عقل نشان داده که راه ديگری را برگزيده است. قافله بزرگی همراه داشته که مسئوليت حفظ جان آنها به عهده او بود. خلعت گرفتنش هم از فاطميان ربطی به او نداشته. لطفی بود که امير فاطميان کرده بود به کاروان سلطان. اما خليفه عباسی که از قدرت گرفتن فاطميان هراس داشت برای چشم زهره گرفتن از مردم و هواداران مخفی آنها که مخالف حکومت بغداد بودند، حسنک را دست بسته می خواست و سلطان محمود به خشم روی به دبيرش می کند و می‌گويد: «بدين خليفه خرف شده ببايد نبشت که من از بهر قدر عباسيان انگشت در کرده‌ام درهمه جهان و قرمطی می‌جويم و آنچه يافته آيد و درست گردد بر دار می‌کشند و اگر مرا درست شدی که حسنک قرمطی است خبر به اميرالمومنين رسيدی که در باب وی چه رفتی..» اگر حرف و عمل سلطان تا آخر همين طور پيش می‌رفت، به يک کف زدن مفصل نياز داشت. اما واقعيت ديگر است. و دبير و وزير سلطان محمود، می‌دانستند که اينها هارت و پورتهای سلطان در خلوت است. و خوب می‌دانستند که نمی‌شد با خليفه يا اميرالمومنين وقت با کلماتی اين چنينی از در گفتگو درآمد. بيهقی از زبان استادش بونصر مشکان که دبيری سلطان محمود را داشت می‌نويسد:«هرچند آن سخن پادشاهانه بود، به ديوان آمدم و چنان نبشتم که بندگان به خداوندان نويسند.» يعنی در واقع عر و گوزهای سلطان محمود را که ممکن بود اگر برملا شود کار دستش بدهد تبديل به حرفهای جان نثارانه می‌کند که خليفه از خرشيطان پايين بيايد. و بعد هم خلعتی فاطميان به حسنک را همراه همان نامة‌ بندگانه و چاکرانه می‌فرستند به بغداد تا در آنجا به آتش بکشند.آن وقتها مثل حالا وقتی می‌خواستند کسی را مفسد فی‌الارض کنند، يک چيزی برايش در‌می‌آوردند. محکومش می‌کردند به داشتن رابطه با بيگانه يا منتسبش می‌کردند به فاطميان و قرمطيها. و آنوقت جان و مالش برای ملت مسلمان حلال می‌شد.اين تکليف اولی. دومی را وقتی به سلطنت مسعود رسيديم می‌نويسسم.به هرحال، سلطان محمود وقتی داشت نفس آخر را می‌کشيد دم گوشی به چند نفر از نزديکانش از جمله حسنک وزير و حاجب علی قريب و چند نفر ديگر می‌گويد من چشمم از اين امير مسعود کله خر زياد آب نمی‌خورد و اين دم آخر که دارم ريق رحمت را سر می‌کشم، برای عاقبت شما و اين مُلک می‌ترسم. اين امير محمد را جانشين من بکنيد و اصفهان و هر ايالت دورتری از هرات و غزنين و خراسان را بدهيد به دست امير مسعود، تا هر غلطی می‌خواهد همانجاها بکند. امير مسعود آنوقتها در نزديکيهای سپاهان يا همين اصفهان حالا بود و رفته بود با لشکر و خدم و حشم تا پسرِکاکوی ديلمی را که خيال سرکشی داشت سر عقل بياورد و بعد برود همدان و ری و گرگان و بالاخره چند منطقه ديگر را هم بگيرد و ضميمه کند به قلمرو زير فرمانش که نامه عمه‌اش حُره ختلی رسيد که زودتر بتاز بطرف پايتخت، والا دير می‌شود. چون پدرت مرده و برادرت امير محمد به کمک حاجب علی قريب جای او بر تخت نشسته است.راستش هنوز نفهميدم ختلی اسم عمه‌اش است يا منظور بانوی اهل ختل است که اسم بردن از او برای بيگانه‌ای که من و شما باشيم حرام است. در سرتاسر اين کتاب جز در چند جا هرجا بيهقی آمد از زنان نام ببرد پوشاندشان در نام حُره و حُره ها. اسم دختران را هم گذاشت فرزندان سر پوشيده.به هرحال امير مسعود سر اسب را از ری و سپاهان کج می کند به طرف هرات و همانجا در بيابان خيمه و خرپشته ای می‌زند و بزرگان و نقيبان دور و برش را که از همه به او نزديکتر بودند از طريق طاهر دبير که آنوقتها طرف اصلی مشورت اوست، صدا می‌زند و نامه عمه بر آنها می‌خواند و نظر می‌پرسد که بروند به فتح سپاهان، يا برگردند به غزنين و تاج و تخت از برادر بگيرند؟انگار که سپاهان مملکت ديگری است، نه ايالتی از همين ميهن خراب شده.همينجا تا يادم نرفته بنويسم که اين عمه ختلی با همه حُره بودنش از قرار معلوم تو همان پستوها هوای خودش را داشته. الا قضيه عشق و عاشقيش با غلامی از سلطان محمود به نام نوشتگين خاصه آنطور نمی زد از درزهای حرم بيرون که بيهقی جائی در قضيه خيشخانه وقتی از نوشتگين خاصه می‌گويد که در ضمن مشرف يا جاسوس امير مسعود بوده در بارگاه پدر، به صراحت بنويسد که اين نوشتگين خاصه، همان کسی است که عمه ختلی سوخته او بود.اين اميرمسعود عمه‌ای ديگر هم داشت به نام حُره کالجی که قبلاً زن امير ابولعباس خوارزمشاهی شده بود. فکر می‌‌کنم اگر تا آنوقت توی حرم می‌ماند بين او و حُره ختلی سر نوشتگين خاصه گيس و گيس کشی می‌شد. (۱)به هرحال بعد از خواندن نامه عمه ختلی که با همه سر پوشيدگيش، دلش همچنان برای جاسوس اميرمسعود می‌شنگيده، شايد هم برای همين می‌خواسته تاج شاهی نصيب اين يکی برادر زاده‌اش شود تا او هم اين وسط سودی ببرد، لشکريان مسعود از تازيک و ترک گرفته تا عرب و فارس همه فی‌الفور ناچخها يعنی همان تبرزينهای دسته کوتاهشان را برابر امير مسعود بلند می کنند، بعضی هم حتماً پنهانی يا آشکار چماقهای کافرکوبشان را که مخصوص له کردن کله کافرها به خصوص هنديهای بت پرست بيچاره بود، تکان می‌دهند و يکصدا فرياد می‌زنند:- پيش بسوی غزنين و هرات.و تازيانه بلند می‌کنند برای هی کردن اسبهاشان، که خبر می‌رسد ازغزنين، حاجب علی قريب، يعنی همان که در نامه عمه ختلی، پشت به تخت نشاندن امير محمد ايستاده بود، اينبار زده است به خال. و امير محمد را با اهالی حرمش محبوس کرده است در قلعة کوهتيز و منتظر فرمان امير مسعود است که با وی چه رفتاری پيشه کند.امير مسعود که ازخوشحالی با دمش گردو می‌شکند، بلافاصله سواری از خيلتاشان همراه آنها می‌کند با اين پيغام که عجالتا برادر را در همان قلعة کوهتيز محبوس نگه داريد تا من به موقع برسم و چنان ميلی به چشمش بکشم که بفهمد نافرمانی از من و ادعای يادشاهی بر غزنين و خراسان وقتی برادر بزرگ هنوز زنده است چه عاقبتی دارد. برای حاجب علی قريب هم نقشه‌ای در کله‌اش می‌پزد، اما بروز نمی‌دهد تا بعد در هرات سرش را زير آب کند. و از عجله‌ای که دارد زودتر به هرات برسد، تاييديه از لشکرش هم که گرفته است، سپاهان را همانطور که هست با شرط و شروطی می‌سپارد به همان پسر کاکوی ديلمی.( البته چاره ای هم نداشت چون از پيش خليفه بغداد حکم او را به نام نامی والی آن ولايات روانه کرده بود) و او همانطور که بعدها در نامه‌اش به پسر کاکوی می نويسد، فرمان خليفه اميرالمومنين را بسمع و طاعت پيش می‌برد و امتيازی هم می‌دهد به ترکمانان و بعد راهی ری و نيشابور می شود. در نيشابور است که رسول خليفه می‌رسد و خلعتی و مثال سلطانی از بغداد برای مسعود می‌آورد. و امير مسعود آنطور که بيهقی می‌نويسد آنقدر هدايای گرانبها نثار رسول خليفه می‌کند که طرف گيج می‌شود و « در اثنای نان خوردن بتازی نشابور را» می‌ستايد و اين پادشاه را بسيار دعا می‌کند و می‌گويد:« در عمر خويش آنچه امروز ديد ياد ندارد» و بعد نزلها می‌آورند« از حد واندازه گذشته و بيست هزار درم سيم گرمابه» ، نفهيمدم سيم گرمابه چه نوع سيمی است، چنانکه رسول متحير می‌شود. وقتی بعدها برسيم به ماجرای باج و خراج بستن به مردم فقير آمل، آن وقت معلوم می شود که اين دست و دلبازيهای امير مسعود در برابر رسول خليفه، بذل و بخشش از کيسه خودش بوده يا از دسترنج زارعين بينوا و مردم فقيری که در تاريخ به آنها رعيت سلطان می‌گويند.به هرحال روز بعد هم رسول خليفه، جامه خلعتی خليفه قادر بالله يا قائم بالله را همراه با منشور تازه می‌دهد به مسعود که مسعود در همان آن، بعد از پوشيدن جامه ‌خلعتی از تخت به زير می‌آيد و مصلی پهن می‌کند و دو رکعت نماز شکر می‌خواند. بيهقی می‌نويسد که شکرگزاری از خليفه مسلمين را بدين شيوه، يعقوب ليث صفاری رسم کرده بود . (۲) خليفه بغداد در نامه‌اش او را « ناصر دين الله، حافظ عباد الله، المنتقم بالله و ظهير خليفه الله» می خواند. و ايالاتی را که پدرش داشت به او تفويض می‌کند. امير مسعود هم در پاسخ بيعت نامه‌ای می‌نويسد و قسم می‌خورد که دست از پا خطا نکند. و «اگر بشکند اين بيعت را يا چيزی را از آن بگرداند و تاويلی ديگر کند سی بار پياده نه سواره به زيارت خانه خدا که ميان مکه است برود.» و در ادامه می نويسد:« اگر به اين قسم که خورده ام وفا نکنم، پس قبول نکند هرگز خدا از من توبه. و اين قسم، قسم من است. و اين بيعت نوشته، بيعت من است. قسم خورده‌ام به آن از اول تا آخر. قسمی که اعتقاد دارم به آنکه بجا آرم آنرا و آن لازم است بر گردن من و پيوسته است بعضی به بعضی و نيت درهمه نيت سيد ماست عبدالله بن عبدالله بن ابو جعفر امام قائم بامرالله امير المومنين ...» ص ۹۶۱ ملحقات. تاريخ بيهقیيک سال بعد هم خليفه عمامه‌ای را که «دست بستة » اوست يعنی با دست خودش آنرا بسته است برای امير مسعود می‌فرستد و از او می‌خواهد که پس از تاج برسر نهد. به هرحال از آن به بعد اميرمسعود که به حکم خليفه شده بود ناصردين آلله و المنتقم بالله راه می‌افتد به سمت هرات تا به نام دين و سلطان، تيغ برکشد و حساب همه آنهائی را برسد که در وقت سلطنت پدر برای او پايوش دوزی می‌کردند. و نخست از همه برای خوشامد خليفه، حسنک وزير را که در زمان سلطان محمود، بغداد برايش پاپوش درست کرده بود،‌ سنگسار می‌کند و دار می‌زند. و بعد حاجب علی قريب و برادرش را به حيله می کشاند به هرات و همانجا بعد از نوازشی که در بارعام برابر ديگران به آنها می‌کند، در پشت و پسله دستور می‌دهد به غلامانش که به محض بيرون رفتنشان از درگاه کت و کولشان را ببندند و بيندازند توی هلفدونی تا وقت مالش و مرگ آنها برسد. و امير مسعود می‌شود شاهی يکه برای هرات و غزنين و خراسان و گرکان و چند ايالت و شهر و ده ديگر، تا غلامان او از آن پس چماقهای کافرکوبشان را برای کوبيدن کله رعيتهای بيچاره اين مناطق بلند کنند. رعيتهائی که در بلبشوی دست به دست شدن حکومت از امير محمد به او و اجبار به باج دادن به اين اميرک و آن اميرک، منتظر بودند با به تخت نشستن امير مسعود روی آسايشی ببينند.بيهقی از اين به بعد هنگام شرح ماجراها، از ابتدای بقدرت رسيدن امير مسعود تا شکست خوردن نهائی‌اش از طغرل و سقوط و به قتل رسيدن او توسط غلامانش و به قدرت رسيدن سلاجقه، آينه‌ای دست می‌گيرد و می‌گرداند روی بخشهای مختلف زندگی او و پدرش و اطرافيان آنها تا در بازتاب زندگی آنها در آينه، همانطور که پيشتر گفتم، سيمايی از گذشته‌مان را در اين کتاب به ما نشان بدهد. کاری که در يک رمان خوب و قوی معمولاً انجام می‌گيرد.اولين تصاويری که در اين کتاب، چشم خواننده را به طرف خود می‌کشاند، تصاوير غلامان خاصه يا پسرهای جوان است که همراه با کنيزکهايی زيبارو از اطراف و اکناف، اميرکان و خواتين در ابراز دوستی و مودت هرساله برای سلطان محمود و مسعود می‌فرستادند. و ماجراهائی که به دنبال خود پيش می‌آوردند.يادمان باشد البته چون پروريدن کنيز و غلام خوشگل،‌ شغل نان و آب داری بود، کسانی که دو ر و بر اين امرا و خواتين به قوادی مشغول بودند از دست آنها گاه خلعتی يا غاشيه می‌گرفتند. از همان خلعتيها که بخاطر انجام کاری مهم و نيک از طرف امير به دبيری و يا سپهسالاری داده می‌شد. برای مثال، بيهقی در کتابش از يکی از اين قوادان بنام ابولقاسم رازی نام می‌برد که« کنيزک پروردی و نزديک امير نصر (برادر سلطان محمود) آوردی و با صله بازگشتی. و چند کنيزک آورده بود وقتی، امير نصر، ابولقاسم را دستاری داد ( اين دستار، همان غاشيه است که صاحب آن به نشانه افتخار بر اسب و يا قاطرش می‌گذاشت که وقتی سواره از جائی گذشت همه بدانند که او غاشيه دار از سلطان است.) و در باب وی عنايت نامه‌ای نبشت. نشابوريان او را تهينت کردند.» بزرگان قوم با شنيدن اين داستان، پوشيده به هم می‌گفتند« قوادی به از قاضی‌گری» و وقتی او را بر گذر سواره بر اسب می‌ديدند که با افتخار غاشيه بر زين گذاشته و می‌گذرد، به طنز به او می‌گفتند:« مبارک باد خلعت سپاه سالاری» و برخی از بزرگان غاشيه‌هائی را که از سلطان داشتند به دور انداختند و بی آن بر اسب می‌نشستند و می‌گفتند:«چون بوالقاسم رازی غاشيه دار شد، محال باشد پيش ما غاشيه برداشتن.»خبر به سلطان محمود رسيد عصبانی شد و « برادر را ملامت کرد و از درگاه، اميران، محمد و مسعود، را در باب غاشيه و جناغ فرمان رسيد.» که برای حرمت غاشيه داری از آن پس به جاکشان يا به زبان بيهقی به اين کشخانکها غاشيه داده نشود..بيهقی با چرخاندن آينه رو به اين غلامان زيبارو ته و توی زندگی و مناسبات خصوصی اميران را توی آن بازتاب می‌دهد.در يکی از اين چرخشهای آينه، مجلسی از شرابخواری سلطان محمود نشان ما داده می‌شود. در اين مجلس برادر سلطان محمود، امير يوسف هم که از ديگر برادرها به او نزديکتر و عزيزتر است، حضور دارد. بقيه درباريان هم هستند.اين امير يوسف همان کسی است که بعدها برادر زاده‌اش امير مسعود وقتی به سلطنت می‌رسد کلکش را می‌کند. بيهقی می‌نويسد در اين مجلس، ميان ساقيان سيمين ساقی که برای مهمانان شراب می‌ريختند غلامی بود به نام طغرل،‌ که « از ترکستان، خاتون ارسلان فرستاده بود بنام امير محمود. و اين خاتون عادت داشت که هر سالی امير محمود را غلامی نادر وکنيزکی دوشيزه خياره فرستادی بر سبيل هديه.» در آن مجلس به توصيف بيهقی،« طغرل قبای لعل پوشيده بود. امير يوسف را شراب دريافته بود چشمش بر وی بماند و عاشق شد. و هرچند کوشيد چشم از وی برنتواست داشت. و امير محمود دزديده می‌نگريست و شيفتگی و بيهوشی برادرش می‌ديد و تغافلی می‌زد.» به هرحال آخر کار خون محمود از نگاه هيز برادر روی طغرل بجوش می‌آيد و روی به او می‌گويد:« در مجلس شراب در غلامان ما چرا نگاه می‌کنی؟ تو را خوش آيد که هيچکس درمجلس شراب در غلامان تو نگرد؟» (۳)امير محمود آنروز از خون برادر می‌گذرد و طغرل را به او می ‌بخشد. اين طغرل البته بعدها در بزرگی، می‌شود جاسوس امير مسعود و باعث فروگرفتن و بلاهای بعدی برای امير يوسف می‌شود.از همين نوع عشق و عاشقيها داستانی هم از امير مسعود بياورم که حرف از اين موضوع نيمه تمام رها نشده باشد. امير مسعود هم به سنت پدران و اجدادان خود ازغلامبارگی چيزی در وجودش کم نداشت. برای او هم در اين باب ماجرائی رخ داد، نظير همان ماجرائی که در مجلس پدر رخ داده بود، که خواندنی است و بيهقی گزارش از آنرا در کتابش بدين صورت آغاز می کند:« روز سه شنبه پنجم شعبان، امير از پگاهی نشاط شراب کرد. و غلامی که او را نوشتگين نوبتی گفتندی» در مجلس صبحگاهی ِ آنروز برای سلطان ساقيگری می کرد.يادتان باشد اين نوشتگين نوبتی با آن نوشتگين خاصه که عمه ختلی سوخته و مرده‌اش بود يکی نيست. اين يکی را قدرخان فرستاده بود برای امير محمود. ولی عُمر امير محمود زياد کفاف نداد که از اين خرمن تازه و نورسيده گلی بچيند. بعد از مرگ او خرمن نورسيده‌اش رسيد به امير محمد و با فروافتادن امير محمد، امير مسعود شد صاحب نوشتگين نوبتی. دليل اينکه چرا او را مثل بقيه اهل حرم امير محمد در قلعه حبس نکردند، حتما به خاطر زيبائی و رعنائيش بوده. چون بيهقی در وصف جمالش می نويسد: « غلامی چون صد هزار نگار که زيباتر و مقبول صورت تر از وی آدمی نديده بود و اميرمحمود فرموده بود تا او را در جمله غلامان خاصه‌تر بداشته بودند که کودک بود و در دل کرده بود که او را بر روی اياز برکشد که زيادت از ديدار جلفی و بد آرامی داشت.» (با اين تعريفها هيچ بعيد به نظر نمی رسد که اميرمسعود همانوقتها برايش نقشه هائی داشته اما از ترس پدر بروز نمی داده.)به هرحال در آن مجلس شرابخواری پگاهی يکی از حاضران به نام بونعيم نديم که مدتها در تصاحب اين غلام زيبا دل بباد داده بود، مست از شراب شبانه، پروای حضور سلطان نمی کند و آنقدر به جمال بيمثال غلام نگاه می‌کند که مثل اميريوسف بند را آب می‌دهد و امير مسعود متوجه می‌شود. پس به حيله دسته‌ای شب بوی و سوسن آزاد نوشتگين را می دهد و می‌گويد به بونعيم دهد. « نوشتگين آنرا به بونعيم داد. بونعيم انگشت را بردست نوشتگين فشرد. نوشتگين گفت اين چه بی ادبی است انگشت ناحفاظی بردست غلامان فشردن!» در اعتراض او، حيله امير می‌گيرد و بونعيم بيچاره به وصال نرسيده تازيانه می‌خورد و اموالش از ضياع و عقار برسلطان حلال که می‌شود هيچ، چند سالی هم در قلعه موقوف می شود. اين ساقيان سيم ساق در جوانی که شغل و کارشان برای همه معلوم بود، پير که می‌شدند و از رنگ و روی که می افتادند، حاجبی و سپه سالاری و حکمروايی ولايات را از امرا می‌گرفتند. همين نوشتيگن نوبتی که در مجلس کوتاه اميرمحمود و امير محمد در ساقيگری خبره شده بود بعد از مدتی خدمت به امير مسعود والی گوزکانان می‌شود. قبلاٌ هم امير مسعود می‌خواست ولايت ری را به اياز که «عطسه پدر» بود، بسپارد که عقب انداخت و در اين باب به وزيرش خواجه احمد گفته بود:« هرچند عطسه پدر ماست، از سرای دور نبوده است و گرم و سرد نچشيده است و هيچ تجربت نيفتاده است وی را، مدتی را بايد که پيش ما باشد بيرون از سرای تا در خدمتی گامی زند و وی را آزموده آيد آنگاه نگريم و آنچه بايد فرمود بفرمائيم.»با اين حکايات بايد از نو در باب پيشينه همه اين امرا و نقيبان و حاجبان و سرلشکرهای آن دوره و دوره‌های بعد، مطالعه‌ای دقيق کرد. البته اگر اين حرفها جائی ديگر ثبت شده باشد.(۴) دومين تصاوير، فکر می‌کنم اينطور که دارم پيش می‌روم به سومين و چهارمين هم برسم، که باز چشم ما را می‌گيرد، اين شيوه مرضيه توطئه چينی برای ديگران و دروغ بافی برای دوست و آشنا و رقبای شغلی بين اين اجدادان ماست تا بتوانند يکی را به خاک سياه بکشانند. از همه مشهورتر کار اين بوسهل زوزنی دبير است در مورد حسنک وزير. اين بوسهل تا آنجائی که بيهقی بيچاره ماجرا را دنبال کرده است، درجوانی يکبار که می‌رفته به سرای حسنک، پرده داری که او را نمی‌شناخت او را هل داده و حتماً چند قفا زده بود. حسنک آنوقتها وزير سلطان محمود بود. همين استخفاف به‌نظر بيهقی باعث شده بود که بوسهل به خون حسنک تشنه شود. و بعدها که امير محمود می‌ميرد و حسنک از وزارت خلع شده است، اين ميرزا بوسهل زوزنی می‌رود سراغ يک پرونده قديمی و توی گوش امير مسعود می‌خواند که حسنک قرمطی بوده است و خليفه از او شاکی است و او را در رديف مفسدالارض می‌داند و آنقدر نامه نگاری می‌کند به بغداد تا حکم قتل و رجم او را می‌گيرد و بعد زير گوش مسعود می‌خواند که به صلاح او نيست، آنهم در ابتدای حکومتش، فرمان خليفه را فرمان نبرد و يا عقب بيندازد و از اينحرفها تا حکم اجرای مرگ حسنک را می‌گيرد. از همين بوسهل زوزنی نقلی ديگر هست در آغاز همين کتاب. وقتی هنوز پای امير مسعود به غزنين نرسيده اما خبر در بند شدن امير محمد به همه جا رسيده است. از هرجا قاصدانی از راه می‌رسند برای اميرمسعود و نامه‌هائی می‌آورند برای او. از جمله نامه‌هايی می‌رسد به دست او که پدرش در چند سال پيش فرستاده بود برای بعضی از امرا و مسعود را عاق کرده بود. برخی از اطرافيان اين امرا رونوشتی از آن نامه‌ها را که جسته‌اند برای او می‌فرستند. امير مسعود چند نامه‌ای را نشان بوسهل زوزنی و ديگرانی که همراهش بودند می‌دهد که بخوانند و نظر بدهند. آنها از جمله بوسهل زوزنی به امير مسعود پيشنهاد می‌کنند که نامه‌ها را نگاه دارد چون مهم است که سلطان « دل و اعتقاد نويسندگان بدانند.». حقارت و خباثت طبع آنها در اين پيشنهاد و نظر آنچنان آشکار است که سلطان مستبدی چون مسعود هم وقعی بر حرفشان نمی‌گذارد و در پاسخ می‌گويد: «نويسندگان را چه گناه توان نهاد؟ که ماموران بودند و مامور را از فرمانبرداری چه چاره است، خاصه پادشاه، و اگر ما دبيری را فرمائيم که چيزی نويس اگرچه اسيتصال او در آن باشد زهره دارد که ننويسد؟ و فرمود تا جمله آن ملطفه‌ها را پاره کردند.» و در کاريز انداختند. بيهقی درباره شخصيت بوسهل می‌نويسد:« هميشه چشم نهاده بودی تا پادشاهی بزرگ و جبار بر چاکری خشم گرفتی و آن چاکر را لت زدی و فرو گرفتی ، اين مرد از کرانه بجستی و فرصتی جُستی و تضريب کردی و المی بزرگ بدين چاکر رسانيدی و آنگاه لاف زدی که فلان را من فروگرفتم.»وقتی خواننده بيچاره بداند که اين بوسهل زوزنی، دبيرپيشه يعنی جد قديم با سوادان و فرهنگورزان اين ملک بوده است،آنوقت می‌رود گوشه‌ای می‌نشيند و از غصه زار می‌زند به حال سرزمينی که دبير پيشگانش به اين گهُی بوده‌اند.در اوائل کار اميرمسعود آنقدر از اين نوع ملطفه‌ها از عوام و خواص به دست او می‌رسيد ازاطراف و اکناف مملکت و از سوی اصناف مختلف شهرها و دهات عليه يکديگر و همه در لو دادن هم که کيها در همان روزگار کوتاه حکومت برادرش امير محمد، از او حمايت کردند و يا کيها شهر را چراغانی کردند برای امير محمد و نذر و نيازها کردند، که وقتی امير مسعود فرمان می‌دهد همه آن ملطفه‌ها را پاره کنند و در آب اندازند، بيهقی دست به دعا در بزرگداشت و بقای پادشاهی مسعود بلند می‌کند. و در آن فضای بگير و ببند و دعواهای پنهان و آشکار بين محموديان و مسعوديان، رحمت او را ناشی از رحمت الهی می‌داند که« پادشاهان را اندرين ابواب الهام از خدای عزٌ و جلٌ باشد.» (۵) چون حرف دور و بريهای امير مسعود و رفتارهای او شد، بد نيست همينجا داستانی را برايتان از اين پادشاه تعريف کنم که خيلی شنيدنی است. يکجائی هست توی اين کتاب که امير مسعود لشکر کشيده برای ترکمانان در مصاف با طغرل. فراموش نکنيد که اين طغرل همان کسی است که عاقبت کار مسعود را رقم می‌زند و بانی و باعث به وجود آمدن سلسله سلجوقيه يا سلجوقيان در تاريخ خدا هزار ساله سرزمين ما می‌شود. و اين جنگی که می‌خواهم ازش نکته‌ای بياورم آغاز شورش و نافرمانی اين طوايف به رهبری طغرل است. اميرمسعود با دو هزارغلام سرائی و دو هزارسوار از هر دستی و دو هزار پياده با سلاح تمام عزم کرده است کلک طغرل را بکند. جنگ هم حوالی نيشابور است. و امير نقشه کشيده، نقشه‌ای بسيار دقيق و عزمش به زبان بيهقی بر اين قرار گرفته است« که سوی طوس رود تا طغرل ايمن گونه فرا ايستد و ديرتر از نشابور برود تا وی از راه نوق ( اسم جائی است) تاختنی کند سوی استوا (اسم جائی است) و راه فرو گيرد چنانکه نتواند که اندر نسا (اسم جائی است) رود. و چون نتواند بر آن راه رفتن، اگر به راه هرات و سرخس رود ممکن باشد او را گرفتن.» با اين توصيف نقشه اعليحضرت از هر جهت کامل است و احتمال در دام افتادن طغرل بالاست. امير شب پيش از حمله چون مزاجش خوب کار نمی‌کند داروی مسهل ‌خورده است و خوابيده. بحمداله وضع مزاجش خوب می‌شود و بعد خواب سبکی می‌کند و نماز ديگر از خواب بيدار می‌شود و بر پيل می‌نشيند و به لشکريان هزار هزارش از پياده و سوار وغلام سرائی‌ها طبق همان نقشه‌ای که در کله دارد دستور حمله و پيشروی به سمت قلب دشمن می‌دهد. و بيهقی می‌نويسد:« و طغرل سواران نيک اسبه داشته بود بر راه؛ چون شنوده بود که اميرسوی طوس رفت مقرر گشت که راهها بر وی فرو خواهد گرفت، به تعجيل سوی اون (حتما اسم ناحيه‌ای است) کشيد. ( تا اينجا نقشه سلطان خوب و محشر پيش رفته است. اما بقيه را که بخوانيد می‌فهميد سلطان چه زرتی زده است.) از اتفاق عجايب که نمی‌بايست که طغرل گرفتار آيد آن بود که سلطان اندک ترياکی خورده بود و خواب تمام نايافته، پس از نماز خفتن بر پيل بخواب شد و پيلبانان چون بدانستند زهره نداشتند پيل را بشتاب راندن و به گام، خوش خوش می‌راندند و سلطان خفته بود تا نزديک سحر و آن فرصت ضايع شد. » سلطان که بيدار شده است، طغرل با استفاده از چُرت طولانی سلطان از محاصره جهيده و سلطان بعد از آن هرچه می‌تازد به گرد او هم نمی رسد. و از عصبانيت سر فحش را می‌کشد به پيلبانان و همراهان که چرا او را از خواب بيدار نکرده بودند. و به چنان ضُجرتی می‌افتد که بيهقی می‌نويسد تا پيش از آن هرگز در او نديده بود. بيچاره پيلبانان که تمام کاسه کوزه‌ها سر آنها شکسته شده بود و جرات هم نمی‌کردند به او بگويند مردک تو خودت وقت جنگ ترياک خورده‌ای و خوابت رفته آنوقت سر فحش را به ما می‌کشی. (۶)البته پيلبانان از روی غريزه و تجربه اجدادی می‌دانستند، بيدارش هم که می‌کردند باز فحش می‌خوردند. چون بيهقی جائی ديگر می نويسد در همان تعقيب و گريزهای آنروزهای طغرل، يکروز امير مسعود در تعقيب او قصد رفتن به مرو را می‌کند و همه از سرداران و حاجبان بزرگ و کوچک به او می‌گويند وقت خوبی نيست و ستوران خسته‌اند و بی‌علف‌ و بهتر است اول به هرات رود و در وقت ديگر اينکار را بکند. شاه خشمگين می‌شود و باز زبان به دشنام می‌گشايد که: «شما همه قوادان زبان در دهان يکديگر کرده‌ايد و نمی‌خواهيد تا اين کار برآيد تا من درين رنج می‌باشم و شما دزدی می‌کنيد، من شما را جائی خواهم برد که همگان در چاه افتيد و هلاک شويد تا من از شما و از خيانات شما برهم و شما نيز از ما برهيد.» و هشدار می‌دهد که « ديگر بار کس سوی من درين باب پيغام نيارد که گردن زدن فرمايم.» (۷) اين اميرمسعود يکجای ديگر هم باز به نصايح اطرافيان فهيم و درست و حسابيش گوش نکرد و وقتی با لشکريانش در آمل خيمه و خرگاه زده بود به توصيه چند دبير ابن الوقت چنان خراج سنگينی به مردم آمل بست که مردم بيچاره از ترس جان و مال به کوهها پناه بردند. و مبلغ آنقدر زياد بود که وزيرش به او گفته بود« اگر آن نواحی بکنند و بسوزند سه هزار درم هم نيابند.» گوش نکرد. کند و سوخت و چيزی نيافت. و حاصل آن، شد کشت و کشتاری که سپاهيان او برای گرفتن آن خراج سنگين در شهر راه انداختند. و وضع رقتبار مردم از آنهمه جور به جائی رسيد که بعد خودش از ديدن صحنه هائی از آن، در راه بازگشت از آمل، از کرده پشيمان شد:« پيادگان درگاه را ديد که چند تن را از آمليان ببند می‌بردند. پرسيد که اينها کيستند؟ گفتند آمليانند که مال ندادند.گفت رها کنيد که لعنت برآنکس باد که تدبير کرد به آمدن ِ اينجا.»با اين خرابکاريها که می‌کرد معلوم بود از ديد بيهقی «راست بدان ماند که قضاء آمده رسن در گردن»اش کرده و استوار می‌کشيد. اين اميرمسعود در همان وقتهای جنگ و گريز با ترکمانان، يکباری هم به عادت پدرش لشکر کشيد به طرف هندوستان تا با شکستن بتخانه‌ها در سرزمين کفر، و کشتن و غارت هنديهای بيچاره بختش در جنگ با طغرل باز شود که افاقه نکرد و کارش به آخر رسيد.از من می‌شنويد در پی اهداف گنده گنده‌ای برای حملات پی در پی اين پدر و پسر به هندوستان نگرديد. اينطور که بيهقی نوشته وقتی اينها بواسيرشان عود می‌کرده يا قولنج روده می‌گرفتند و بعد بهبود پيدا می‌کردند برای رفع قضا و بلا به آيت اله‌های آن وقت که به آنها قاضی می‌گفتند، بايد پولی می‌دادند که حلال بی‌شبهت باشد. و اين درمهای حلال بی‌شبهت همه در لشکر کشی به هند نصيبشان می‌شد.در جائی، امير مسعود بعد از برخاستن از بستر يکی از آن بيماريها و خوب شدن، ابوالفضل بيهقی را صدا می‌زند و چند کيسه زر به او می‌دهد که به بونصر دهد که ببرد برای قاضی بوالحسن. و در وقت سپردن کيسه ها به او می‌گويد‌« بونصر را بگوی که زرهاست که پدر ما رضی‌الله عنه از غزو هندوستان آورده است و بتان زرين شکسته و بگداخته و پاره کرده و حلال تر مالهاست. و در هر سفری ما را ازين بيارند تا صدقه‌يی که خواهيم کرد حلال بی‌شبهت باشد.»اميرمسعود دو پسر داشت بنام امير سعيد و امير مودود. به اميرسعيدش الفت بيشتری داشت و همو را هم کرده بود وليعهد خودش. اما اين پسر بعد از يکبار گرفتن بيماری آبله از مردی افتاده بود. زنان حرم گفته بودند اين خداوند زاده را بسته‌اند يعنی طلسم کرده‌اند و پيرزنی با جادو و جنبل می‌خواست بندهای اميرزاده بگشايد که موجب مرگش شده بود. بيهقی می‌نويسد بيماريش اينبار«آبله نبود که علتی افتاد جوان جهان ناديده را و راه مردی بر وی بسته ماند چنانکه با زنان نتوانست بود و مباشرتی کرد. و با طبيبی نگفته بودند تا معالجتی کردی راست استادانه، که عنين نبود، و افتد جوانان را ازين علت. پيرزنی از بزی زهره درگشاد و از آن آب بکشيد و چيزی بر آن افکند و بدين عزيز گرامی داد، خوردن بود و هفت اندام را افليج گرفتن، و يازده روز بخسبيد و پس کرانه شد.» (۸)در ماه و روزهای نزديک بپايانِ کار امير مسعود، بيهقی يک اتفاق کوچک را برای نشان دادن وضع مردم و چگونگی زندگيشان، در چهره پيرزنی جائی در کتابش ثبت کرده که فراموش نشدنی است. و نمی‌دانم چرا من را ياد پيرزن داستان گدای ساعدی می‌اندازد.يکی يکی شهرها و ايالات زير حکومت غزنويان، از گرسنگی و فشار خراجگيران حکومتی سربه طغيان برداشته‌اند و خبر قوت گرفتن ترکمانان و حمله آنهاست به خراسان، و از دست رفتن اين ناحيه بزرگ از زير قدرت غزنويان که خبر می رسد:«مردم آمدن گرفتند بطمع غارت خراسان. چنانکه در نامه‌ای خوانديم از آموی که پيرزنی را ديدند يک دست و يک چشم و يک پای، تبری در دست.پرسيدند از وی که چرا آمدی؟گفت شنودم که گنجهای خراسان از زير زمين بيرون می‌کنند، من نيز بيامدم تا لختی ببرم.امير ازين اخبار بخنديدی، اما کسانی که غور کار می‌دانستند، برايشان اين سخن صعب بود.»
هفتم اکتبر ۲۰۰۷اوترخت
توضيح: ۱- تمام متن‌های توی گيومه ها ، از کتاب تاريخ بيهقی است. به تصحيح دکنر علی اکبر فياض.۲- کتاب مورد استفاده من، چاپ مطبعه دولتی تاجيکستان بوده است.
***
زيرنويس
۱ - اين حره کالجی يا حره خواهر، از همان اول بخت و اقبال خوبی نداشت. شوهرش، ابوالعباس را، لشکريانش به سالاری آلبتگين در کودتائی که عليه او کردند کشتند، و حضور او در خوارزم شد يکی از مشکلات محمود که چگونه به آنجا لشکرکشی کند. در ظاهر به خونخواهی دامادش ، ابوالعباس، و در باطن برای ضميمه کردن خوارزم به قلمرو تحت حکومتش. ۲ - و به نقل از باستانی پاريزی در کتاب يعقوب ليث صفاری، از جمله کارهای ديگر اين عيار، خواندن سيصد و سی و چند رکعت نماز در شبانه روز بود.۳ - - اين امير يوسف هم مثل خواهرش عمه کالجی آدم بد شانسی بود. خودش که عاقبت بخير نشد هيچ، دخترهايش هم سفيد بخت نشدند. تو همان وقتهائی که نازش را امير محمود می‌خريد، با اينکه سر همان غلام خوشگل نزديک بود همانوقتها کلکش کنده شود، دو دخترش را امير محمود عقد کرده بود برای پسرانش. يکی رسيده، حتما هشت نه ساله برای امير محمد و يکی نارسيده حتماً چهار پنج ساله برای امير مسعود. هشت نه سالههِ درهمان روز يا شب عروسی تب کرد و مرد. دومی را زود عقد کردند برای امير محمد که بيچاره وقتی شد زن امير محمد که مجبور شد همراه او در قلعه زندانی شود. فکر می کنم دعوای امير مسعود با امير محمد ازهمانجا پاگرفت.۴ - بيچاره تاريخ سرزمين ما ايران که چه چيزهای هنوز نانوشته ای در دل خود دارد.۵ - البته با تعقيب امير مسعود در دومنزل بعد از دريافت اين ملطفه‌ها، و دقت روی حيله‌هائی که بکار می‌برد تا حاجب علی قريب وبرادرش را به هرات بکشاند يا دنبال کردن دسيسه‌های او برای آن که در همان ديدار اولش با آلتونتاش خوارزمشاه، او را به بند بکشد، معلوم می‌شود المنتقم بالله ذهنش آنقدر به جاهای ديگر مشغول بوده است که نمی‌توانسته در آنوقت به اين امور بپردازد. که البته بازهم جای شکر داشته. ۶ - راستش من تا حالا، در پی شکست هر سلطانی، اميری، سر دسته‌ای، رهبر والا مقامی، جستجو می‌کردم ببينم در استراتژی و تاکتيک هاشان کجاها خطا داشته‌اند، اما با اين نکته‌ای که بيهقی ثبت کرده، فکرمی‌کنم بايد برای علت وعلل بيشتر اين شکستها دنبال چيزهای ديگری گشت. يعقوب ليث هم در آخرين جنگش با خليفه بغداد وقتی قولنج روده کرده بود اگر به غيرت مرديش برنمی‌خورد و به فکرش می‌رسيد، می‌گذاشت تنقيه‌اش کنند، يعنی يک چيز کوچکی در ماتحتش فرو کنند، نه خودش زود می‌مُرد و نه ميهن ما آنقدر دير به استقلال می‌رسيد. البته اين فکرهايی است که ما می‌کنيم. شايد اين موضوع به فکر اوهم رسيده بود اما در انتخاب بين وطن يا کون برهنگی، سبک و سنگين کرده بود و ديده بود نمی‌ارزد به خاطر يک چيز بيخود شلوارش را بکشد پائين و کون مبارکش را لخت لخت کف دست اطبا بگذارد. به نقل از باستانی پاريزی در کتاب روضة الصفا آمده است که در جواب به اصرار اطبا برای تنقيه گفته بود: «مرگ بر من آسانتر از احتقان است.» يادمان باشد اين جمله در وقتی است که توسط سفير خليفه در دفاع از استقلال کشورش همان جمله معروفش را خطاب به خليفه بغداد گفته بود که «اگر از اين بستر بيماری برخاستم حکم ميان من و خليفه شمشير است.» ۷ - البته زمان ديگر اين فرصتها را به اونداد. رفت و در همان نزديکهای مرو، در حصار دندانقان چنان شکستی خورد از طغرل که ديگر نتوانست کمر راست کند.۸ - البته می‌ماند هم هيچ فايده ای به حالش نداشت. وليعهد سلطانی که کارش تمام شده بود ديگر به دردش نمی‌خورد. زنده می‌ماند عاقبت کارش می‌کشيد به برادر کشی يا محبوس شدن در قلعه.

Tuesday, October 02, 2007

کدام نمايندگي؟ کدام مشروعيت؟
عيسي سحرخيز - سه شنبه 10 مهر 1386 [2007.10.02]
"ميهمان نوازي" و "تعارف" شده است دو خصلت، خصوصيت و شاخصه ي معروف ايرانيان، که هرچه اولي در عالم سياست نيز خوب است و پسنديده، دومي بد است و نکوهيده، و مي نشيند در مقابل "صراحت" و "شفافيت" که از ضرورت هاي سياست است در دنياي مدرن، و در تضاد با منافع ملي و مصالح ملت.
سفر احمدي نژاد به آمريکا و سخنراني در دانشگاه کلمبيا، فرصتي شد که اين دو خصوصيت بار ديگر در افکار عمومي داخلي و خارجي مطرح شود و رسانه اي گردد؛ اولي را رئيس جمهور ايران در قبال سخنان و لحن غيرمنطقي و توهين آميز- هرچند حاوي نکات به حق و صحيح- رئيس دانشگاه کلمبيا به ميان افکار عمومي برد، و دومي را منش و رفتار سياستمداران ايران، به ويژه در جناح منتقدان دولت و بيشتر در ميان آنان که در جامعه معروف شده اند به "اصلاح طلبان حکومتي".
بد نيست که در آستانه ي برگزاري انتخابات مجلس هشتم، و در شرايطي که نگراني گسترده و فزاينده اي در مورد رعايت سه اصل بديهي " آزاد، سالم و رقابتي" بودن انتخابات در ميان جريان هاي سياسي اصلاح طلب، تحول خواه و مستقل وجود دارد، مقوله ي "تعارف در سياست" هرچه بيشتر کالبد شکافي شده و آسيب ها و مضار آن عيان گردد، تا فردا روزي که در شرايط فراهم نبودن شرايط مشارکت تمام احزاب و گروه هاي سياسي، و عامه ي مردم در جايگاه "انتخاب شوندگان" و "انتخاب کنندگان" آراي خاصي از صندوق ها بيرون آمد، باز مردم به جاي "نمايندگان ملت"، نگويند "راه يافتگان به مجلس".
هرچند که در مورد برگزاري يک انتخاب آزاد، سالم و رقابتي، اما و اگرهاي فراوان ديگري وجود دارد، از جمله پيش شرط هايي چون ضرورت وجود رسانه هاي خبري و مطبوعات آزاد و مستقل و نبود سانسور و خودسانسوري، فعاليت آزاد احزاب و گروه هاي سياسي، و نهادهاي جامعه مدني چون اتحاديه ها و سنديکاها و ... که وضعيت و چگونگي عملي آن در کشور اظهر من الشمس است، و جاي بحث و گفت و گوي چنداني ندارد. هرچند که احمدي نژاد در اين زمينه در برابر پرسش هاي صريح و مستقيم روزنامه نگاران عضو "باشگاه رسانه هاي آمريکا" در نيويورک، حرف هايي زد و حديث هايي گفت که نتيجه اش در رسانه هاي بين المللي شد، عناوين، اخبار و گزارش هاي خبري در مورد "دروغ هاي شاخدار" و "دروغگويي" رئيس جمهور ايران، و نيز بي آبرويي براي ايران و ايرانيان.شايد پرسش شود که موضوع سفر احمدي نژاد چه ارتباطي دارد به موضوع "تعارف در دنياي سياست"؟ اجازه دهيد مقدمه اي ديگر بچينم و بعد وارد اصل بحث شوم. چند سالي است که در گفت و گو با دوستان سياسي، اين بحث را طرح مي کنم که پندار، گفتار و کردار شما در قبال برنامه هاي "سازمان تبليغات اسلامي"، تحت مديريت جناب احمد جنتي، دست کم در يک زمينه مسئله ساز شده است؛ گرامي داشتن سالگرد "انقلاب بهمن 57"، و در مواردي حمايت از حقوق ملت مظلوم فلسطين. تاکيد من اين است که بسياري از مردم که هنوز انقلاب را حرکتي درست در مسير توسعه و ارتقاي مردمسالاري و بسط آزادي ها و حاکميت ملت ايران مي دانند، در زمان گراميداشت اين روز، به اين دليل در خانه مي نشينند، که حاضر نيستند زيرعلم جريان اقتدارگرا سينه بزنند و شعارهاي هدايت شده آنان را تکرار کنند، و در نهايت آب به آسياب جريان آزادي ستيز، ملت گريز و ضد اصلاحات بريزند. پيشنهاد من به دوستان سياسي اين بوده است، که بيائيد در اين گونه مناسبت ها زير بار و علم جريان فاقد مشروعيت نرويم، و برنامه اي مستقل بچينيم و مسيرراهپيمايي و شعارهايي مستقل برگزينيم. کمترين فايده ي اين کار اين خواهد بود که درشرايط ضعف احزاب و جريان هاي سياسي اصلاح طلب و تحول خواه و ممنوعيت فزاينده امکان تجمع ها و راهپيمايي ها، اين حرکت و برنامه اي است درست و راهي مناسب براي سامان دادن اين گروه گسترده از ملت، و فکري به حال آينده، از جمله راه صحيح و مناسب شکل دادن "سازمان هاي راي".
با توجه به اين مقدمات، واقعيت اين است که همانگونه که اکثريت قريب به اتفاق تکيه کنندگان به صندلي هاي سبز رنگ ساختمان هرمي شکل ميدان بهارستان، به دليل سازوکار حاکم بر انتخابات مجلس هفتم، نمي توانند سزاوار کلامي جز "راه يافتگان" باشند؛ با همين استدلال، احمدي نژاد برآمده از سازوکار انتخاباتي شبهه دار رياست جمهوري گذشته و دخالت حزب پادگاني در نتايج برآمده از آن نيز نمي تواند "مقبوليت" و "مشروعيت" عمومي داشته باشد، هرچند که به آن جنبه ي قانوني داده باشند.حال دوستان مي خواهند به اين نوع گفتار و کردار برآمده از دلسوزي براي ملت و ميهن، به اين چهره ي برآمده از يک انتخابات "نامقبول" و "نامشروع"، که تمام نامزدهاي انتخاباتي شاخص و رقباي انتخاباتي اصلي او، در مورد نتايجش اما و اگرهاي فراوان داشته و دارند، جنبه ي قانوني دهند و او را "نماينده ملت ايران" معرفي کنند. عقل حکم مي کند که اگر در اين ماجرا بتوان "التزام قانوني" داشت، مسلما نمي توان به حاصل اين انتخابات "مشروعيت"، "مقبوليت" و از همه مهمتر "نمايندگي" داد.
اين سوال مطرح مي شود که چگونه است که در هر سخنراني به "آن دو ساعت خواب نيمه شب" اشاره مي شود، و يا "شکايت به درگاه خداوند مي برند" و حتي "نشستن در مکاني که دروغگو به آن وارد مي شود را جايز نمي دانند"، اما هم زمان به نتايج يک انتخابات مسئله دار، و پيامد کارها و گفتار رئيس جمهور برآمده از آن گردن نهاده مي شود؟
در اين ميانه، ديگر سخنان و اظهارنظرهاي احمدي نژاد در آمريکا، در مورد آزادي هاي مدني و سياسي و ميزان رعايت حقوق بشر در ايران، تحت الشعاع نمايش دانشگاه کلمبيا قرار گرفته است، و آنچه که در جهان به عنوان "دروغگويي رئيس جمهور ايران" در حال جا افتادن است، دارد گريبانگيرملت ايران نيز مي شود- آن هم ملتي باستاني که "راستگويي" از اصول بنياني دين و آئين آن است.
مگرجز اين است که اين "تعارف" هاي بي مورد و گسترش دامنه ي اين خصلت نيکوي ما ايرانيان، به مکاني نامناسب، دنياي سياست، که لازمه ي آن "صراحت " است و "شفافيت"، دودش بدجوري دارد به چشم ملت ايران مي رود؟
واقعيت اين است که در شرايطي که طي بيست ماه آينده دو انتخابات مهم پيش رو داريم- که از هم اکنون احزاب و گروه هاي اصلي بر اساس شواهد و قرائن مشارکت در آنها را مشروط کرده اند به "آزاد، مستقل و رقابتي" برگزار شدن آنها- اين نوع "تعارف" ها، نوعي "مشروعيت" و "مقبوليت" بخشيدن است به نتايج انتخابات غيرعادلانه گذشته، و نوعي "رسميت" و "قانونيت" بخشيدن است به نتايج انتخابات هاي آينده؛ تعارف هايي در جهت برنامه ها و منافع جريان اقتدارگرا و ضد اصلاحات، و به زيان اهداف و خط مشي هاي اصلاح طلبان و تحول خواهان و حقوق ملت.

یادتان هست، دوستان یادتان هست
سید ابراهیم نبوی e.nabavi@roozonline.com - سه شنبه 10 مهر 1386 [2007.10.02]

دوستان! نوشته های درخشان و نشاط بخش شما را طی هفته گذشته در مذمت رئیس دانشگاه کلمبیا و تقدیر و تشکر از ملت ایران که در رئیس جمهور کنونی خلاصه شده است، خواندم و به این هوشمندی و خردورزی بی کران همه دوستان نازنینم آفرین فرستادم. به قول قدما، هبذا بر همه تان و ایدون بر شما باد!
دوست عزیز من!همگان می دانند که منظورم آن عطابخش جرم ناپوشیده نیست، و اگر عطایی را نام می برم، لقایش را پیش از این خودش به حکومت بخشیده است. شما این وسط چه می گوئید؟ شمایی که اسب خرد خویش به گردون جهانده اید و خویش را به مملکت ملکه اعظم چپانده اید، شما چه می گوئید از حکمات و برکات و سکنات و کرامات این عجوز بی مرتبت که شما را از وزارت به غربت نشانده است و قاضی شارح او ... بگذریم. عطای عزیز که اکنون شمع جمع مهاجرانی و خود نیز نیک می دانی که این کرامت به هیچ حاصل نیامده جز ظلمی که بر حضرتت رفته است. شما را چه شده است که سخن آن دانشمند جهان فهم آزاداندیش را به سخافت و سبکی می شمارید و سخن این کوته قامت و کوته اندیش و کوته سیرت را چنانش جلوه می دهید که هیهات من الذله! اسلام رفت و دین رفت و خدا رفت و آب روی دانشگاه رفت. ای کاش انگشت تان به اشاره مردان این کوته آستینان کوته قامت نشکسته بود، در سنه خمسه مائه تا می گفتم که از شماست که بر شماست، اما، درید و برید و شکست و ببست آن انگشت نازنین را که جز مهر و کلمه چیزی از آن صادر همی نشد. کجای کاری اخوی؟
چه شد که در این یک به میخ و یک به نعل، ضربه کوبنده را بی بی سی در مقاله حضرت زید که امرش و عمرش دراز باد، به سوی کلمبیا حواله کرد و از آن مقاله هزار کلمه ای همان بیست کلمه که در نقد آن رئیس دانشگاه نوشته بود تیتر کرد، در حالی که تمام مقاله حضرتش این نبود که در عنوانش گفته شد. یا حداقل من چنین نخواندم. چرا همه تان یکباره قلم را تیز کردید و حواله آن مرد محترم که جز حقیقت چیزی نگفته بود و کاری که به ایران و ایرانی نداشت، هیچ، همه مقصودش و منظورش شخص احمدی نژاد بود. می پرسم که آیا در دانشگاههای وطن این منزلت آکادمیک رعایت می شود؟ آیا در دانشگاه تهران دانشجویان حق دارند از رئیس جمهور سووال کنند؟ اصلا شما خودتان را می گویم، حق دارید در دانشگاه تهران یا در هر دانشگاه دیگری یک سخنرانی و پرسش و پاسخ آزاد برگزار کنید؟ وقتی خودتان ده درصد این آزادی را ندارید، چرا به آنها که از آزادی هشتاد درصدش را دارند، چنین می تازید؟ آیا حرف رئیس دانشگاه کلمبیا حرف دل تان نبود و نیست؟ من می دانم که نمایش بی طرفی حرفه ای اقتضا می کند که بی بی سی اینگونه بنویسید. اما من فکر می کنم آن سکوت که حضرت زید می فرمود، چه خوب بود جایش اینجا باشد.
و بدان ایدک الله فی الدارین حضرت خاتمی، که مرتبت آن بزرگوار در هیچ دانشگاهی در جهان جز به بزرگی و کرامت ذکر نشد و شما را جز به نیکی یاد نکردند و شما پس از پایان ریاست ات به دعوت دانشگاههای مختلف رفتید و شما را همچنان بی آنکه نماینده ملت باشید بزرگ شمردند، از آنکه بزرگی در شما بود. گفتید اگر ایشان به آن جایگاه نمی رفت، چنین بی احترام نمی شد، می پرسم: مگر شما به صد مرتبه به چنین جایگاهی نرفتید؟ مگر در هاروارد شما را با حرمت تمام خطاب نکردند؟ مگر چنان هوشمند و شریف رفتار نکردید که حتی در مراسم مرگ پاپ، رئیس جمهور اسرائیل نیز دست به سوی شما دراز کرد؟ اما مگر همین رئیس جمهور و عمله جات و اکره جاتش نبودند که حتی دفتر شما را هم برای گفتگوی محترمانه با جهان از شما گرفتند و از آنجا بیرون تان کردند؟ لابد خوششان نمی آید رئیس جمهور کشور از ده دانشگاه دکترای افتخاری بگیرد و برای هر رئیس جمهوری افتخاری باشد که در کنار شما عکسی به یادگار داشته باشد، نه اینکه مثل ملک عبدالله از دست احمدی نژاد فرار کند و طرف مثل سریش بچسبد به سلطان که با او عکسی بگیرد. چنین موجودی لیاقتش بیش از آن سخنان مودبانه و منطقی است که استاد محترم حضرت بالینجر گفت؟ شما چرا چنین می گوئید؟
و خطاب می کنم به جناب هاشمی که گفت توهین به احمدی نژاد توهین به ایرانیان بود، چرا؟ شما که در انتخابات ستاد خودتان حداقل هشت بار نامه هایی منتشر کرد که فرماندهان بسیج با اسم و رسم در انتخاب احمدی نژاد دخالت کردند و برای پیروز شدن بر شما حیثیت برای خانواده و پسران و دختران شما نگذاشتند و شما را مصداق بارز مفسد اقتصادی خواندند و با شعار پیروزی بر حضرتعالی، سعی کردند رئیس جمهور شوند. یعنی شما نمی دانید که آرای احمدی نژاد در مرحله اول جز با تقلب گسترده به دست نیامد و در مرحله دوم جز با فریبکاری و سازماندهی نظامیان در انتخابات پیروز نشدند. شما که تا شش ماه پس از انتخابات بخاطر این تقلب گسترده، با رهبری و دولت و حکومت قهر کردید، چرا کاسه داغ تر از آش می شوید و موجود حقیر بی سوادی را که ایران را تا مرز جنگ کشانده، اقتصاد را ویران کرده، آزادی را نقض کرده و حتی کتاب خاطرات خود شما را اجازه انتشار نمی دهد، نماینده ملت می دانید؟ شما بگوئید کجای سخنان رئیس دانشگاه کلمبیا خلاف بود؟ آیا احمدی نژاد دیکتاتور، طرفدار تروریسم، سنگدل، کوچک، طرفدار تردید در هلوکاست و همه این چیزها نیست؟ دانشگاهیان و روشنفکران در انتخابات پشت شما ایستادند و در مقابل پوپولیسم دروغ و فریب شکست خوردند، حالا که خودتان اجازه حرف زدن ندارید، روزنامه تان را هم تعطیل می کنند، کتاب تان را هم سانسور می کنند، وب سایت رئیس دبیرخانه شورای تشخیص مصلحت تان را هم دقیقا یک روز پیش از آن که آقای احمدی نژاد جلوی پانصد میلیون نفر بگوید که در ایران آزادی کامل وجود دارد، خودش و دفترش توقیف می کند، تا آنجا که شخص مرتضوی به مسوولان بازتاب می گوید، از من دیگر کاری ساخته نیست، هر روز دارند از دفتر رئیس جمهور می آیند اینجا و می نشینند تا ما بازتاب را تعطیل کنیم، شما چرا احمدی نژاد را نماینده ملت ایران می دانید؟ شما چرا ناراحتید که اگر این همه نمی توانند در ایران سخن بگویند، در کلمبیا هم نباید واقعیت را در مورد این رئیس جمهور دیوانه و ویرانگر اعلام کنند؟ شما که برادری تان را اثبات کرده اید حق سخن گفتن ندارید، لااقل بگذارید دیگران حرف تان را بزنند.
و به تو بگویم رفیق شفیق! تو نیز گفتی که سخنان رئیس دانشگاه کلمبیا خارج از عرف دانشگاهی بود و آنرا زشت و نادرست دانستی. گله ای هم نیست. وردی است رایج و سوراخی است گشاده و دعایی است که اهل ایمان این روزها دعا ورد زبان شان است. تو چه می گویی که بخاطر اینکه کلماتت سانسور نشود، در دوشابی به این خوشمزگی و شیرینی که در کلام توست، دوغی به آن ترشی را مخلوط می کنی؟ مگر نمی دانی که همگان منتظرند تا تمام آن دوشاب را که به صد زحمت ساخته ای به کناری نهند و این دوغ را به سفره بی نفت رسانه های بمباران شده کشور ببرند. این چه نفاقی است! به تو نمی آید با مومنان نشستن و همدلی کردن و با فاسقان نشستن و دل به آنان دادن. فسقی چنین، به ایمانی چنان صدبار می ارزد. و تو می دانی که آن مردک که نه قیافه اش به ملت ایران شبیه است، نه به گذشته و سرنوشت تاریخی این مرزوبوم معتقد است، به قول خودت از هر هزار وعده اش یکی هم وفا نمی کند و ما را به این کثافت و خجالت نشانده است. حالا او نماینده ایران و ایرانی است؟ مگر هر کسی که به زور و با تقلب و تردید 17 درصد رای بیاورد، نماینده یک ملت می شود؟ و چرا از خودت نمی پرسی که چرا همزبان کسانی می شوی که آن رئیس جمهور را با 60 درصد رای نماینده ملت نمی دانستند و حالا این یکی را با 17 درصد نماینده خدا که هیچ، پیامبر را هم نماینده او می دانند؟ چه می کنی؟ چه می کنید؟
دوست نوجوان من!نوشته عصبی ات مرا مالامال از غرور و حیرت کرد، که چه خوش ترانه می سرایی و خوش نغمه می خوانی از غیرت ایرانی، گفته ای که منتقد موسیو بالینجر هستی و به ایرانی بودنت فخر ورزیدی و گفتی که ایرانیان چه انسانهای بزرگی اند. گفتی که توهین رئیس دانشگاه کالیفرنیا به احمدی نژاد توهین به همه ایرانیان است. دوست نوجوان من! یا بهتر است بگویم دوست جوان کم سن و سال من، نامت نمی برم و آب روی ات را به همین قدر حرمت می گذارم که بی نام با تو سخن بگویم. دوست من! تو که از دست احمدی نژاد به فرنگ پناهنده شدی و وقتی من به تو می گویم برگرد، چون با تو کاری ندارند، می گویی که اگر بازگردی خشتکت را بادبان می کنند و حیثیتت را آویزان می کنند، تو چرا چنین از آن که چنین خفتی بر زندگی ات رانده است تقدیر می کنی؟ دیگران را کاری ندارم، تو چرا؟ تو به قول گوگوش مان از کدام قبیله ای که گفتن ات بدین سیاق عادت است؟ ای مرده شورت ببرد، که ننگ و عار را به صد بار بر خود روا می داری و دروغی چنین را تنها به آن دلیل که نامت هنوز به ذهن مردمان بطوری بایسته و شایسته شناخته نیست، بر قلم جاری می کنی. آیا روا نیست که من به هجو و هزل حواله قلمت را به جائی دهم که این قلم به هزار چیز آلوده تر است و شایسته همان که صاحبش پرونده ای سترگ از مخالفتش با جمهوری اسلامی بسازد برای گرفتن پناهی از ممالک محترمه جهان و نه در غربت دلی شاد بدارد و نه رویی در وطن داشته باشد. تو چه می گویی؟ تو که رانده از این دولتی و مانده از هر عدالتی تو چرا مجیز می گویی و دل به آن کسی می دهی که آواره غربت ات کرده است؟
و برای تو می گویم، ای رفیق همزبان که 25 سال است زبان خود را به هزار رنج در خانه زنده نگه داشته ای و در نیویورک در جایی زندگی می کنی که به قول خودت در شعاع یک کیلومتری تان شبی یکی را با اسلحه می کشند و مادر روستایی ات وقتی که آنجا آمده بود، می گفت: بهشت که می گن همین جاست! یادت هست که علی عزیز پیش از آن که دستگیر شود، مرا به تو معرفی کرد تا سه شب میهمان خانه ات باشیم و میهمانی ات چه مهربان و چه بزرگوارانه بود. همه چیز خوب بود و همه چیز با مهربانی و رفاقت. علی رفت و سه چهار ماهی را زندانی شد و به مناسبت سخنرانی نابغه کبیر میهن مان در آمریکا آزادش کردند. نامه ات را خواندم، گفتی که برای شرکت در مراسم دیدار با رئیس جمهور نامه ای برایت فرستاده اند و قرار است بروی و گفتی فقط می خواهم بروم و ببینم این مردک چه می گوید. می دانی آن مردک چه گفت؟ گفت: « صدها ایرانی در دیدار با ما به نمایندگی از میلیونها ایرانی مقیم آمریکا پشتیبانی کامل خود را از نظام و سیاست های دولت اعلام کردند.» این همان چیزی بود که تو بخاطرش رفته بودی؟ در آنجا سووال نکردی که بهترین رفیق تو که مخالف سیاست های آمریکا و طرفدار صلح است، چرا توسط دولت احمدی نژاد زندانی شده است و تو نیز حتی اگر در میهمانی رئیس جمهور در نیویورک مورد استفاده قرار بگیری باز هم بعید نیست مثل انسانهای شریفی مانند هاله اسفندیاری و کیان تاجبخش و علی شاکری زندانی شوی؟ این چه رفتاری است که شما با خودتان می کنید؟ با خودتان؟ با دوستان تان؟ با ملت تان؟ و با حقیقت؟
و آخر سخن با رفیق دوست داشتتنی ام که اهل طنز است و شیرین سخن می گوید و کلامش را که می خوانی خنده بر لب هایت شکوفا می شود. گفتگوی من و تو به آنجا رسید که من گفتم می خواهم چیزی بنویسم در پاسخ به فلانی و فلانی و فلانی، و گفتی چرا در پاسخ به من نمی نویسی؟ گفتم: مگر تو هم از رئیس دانشگاه کلمبیا انتقاد کردی؟ گفتی: این مادر[...] ها دارند کلی تبلیغات می کنند و این مردک کلی مظلوم شده و گفتی اگر لازم باشد من هم از او انتقاد می کنم. گفتی چیزی می نویسم که در آن از رئیس دانشگاه کلمبیا انتقاد می کنم و تو به من پاسخ بده، این جوری می شود یک دیالوگ. فکر کنم خیلی جالب بشود.....
من می خواستم بگویم که مشکلی نیست، ما همگی مثل هم هستیم، شما نقاب بر چهره می زنید، ما نقاب بر چهره می زنیم، آنها نقاب بر چهره می زنند، همگی مثل هم هستیم، دیگر چه جای ناراحتی است؟ نفاق هم چیز بدی نیست، راستش را بخواهید گاهی آدم باید چهره پنهان کند، یادتان هست زمانی که مغولها حمله کردند؟ یادتان هست؟ واقعا یادتان هست؟

Monday, October 01, 2007

Sat 29 09 2007 0:54
بخش اول)
چگونگى تاسيس حزب توده ايران درهفتم مهرماه ۱۳۲۰
بابك اميرخسروى
جنگ جهانى دوم و ورود ارتش متفقين به ايران در سوم شهريور۱۳۲۰عصر تازه‌اى در فضاى سياسى ايران بازگشود. از پيامدهاى فورى آن، كناره‌گيرى رضا شاه از سلطنت وآزادى زندانيان سياسى، به ويژه گروه معروف به «۵۳ نفر» بود. تصادفى نيست كه تقريبا يك ماه پس ازآن، در هفتم مهرماه ۱۳۲۰، به همت همين آزادمردان، اولين حزب مدرن چپ ايران پايه گذارى شد. كه طى دهه‌ها نقش مهمى در صحنه سياسى، اجتماعى و فرهنگى ميهن ما ايفا نمود. قصد من دراين نوشته ارزيابى از كارنامه اين حزب توده ايران طى اين سال‌هاى طولانى و يا دادن بيلان كار او نيست. حزب توده ايران يك بنگاه بازرگانى نيست كه فوائد وخسارت‌هاى آن را بشود در دو ستون نوشت. و با يك جمع و تفريق ساده بيلان كار آن را به صورت مثبت يا منفى عرضه كرد! شخصا در نوشته‌هاى گوناگون، از جمله چندسال پيش، درسلسله مقاله‌هائى كه در نشريه «راه آزادى»، تحت عنوان «كارنامه پنجاه ساله حزب توده ايران»؛ و نيز در مصاحبه با مجله «كنكاش» چند سال پيش، به تفصيل به اين موضوع پرداخته‌ام.در اينجا، به مناسبت سالگرد تاسيس حزب توده ايران، قصد دارم تنها به يك موضوع مهم كه هم چنان مورد بحث واختلاف نظراست، بپردازم. وآن، عبارت از واقعيت و چند و چون تاسيس حزب و سمت‌گيرى‌هاى سال‌هاى آغازين اوست. دو« تز» دربرابر يكديگرند: آيا حزب توده ايران «مخلوق شوروى وسازمان‌هاى امنيتى آن ن.كا.و.د (كا.گ.ب. بعدى) است»؟ يا اصيل است و به ابتكار و همت آزادى‌خواهان عدالت‌جوى ايرانى تاسيس شده است؟ اين است سوال اساسى كه موضوع اين نوشته است. به ويژه آن كه هنوز برخى از پژوهشگران با دسترسى به مدارك «كمينترن» (انترناسيونال كمونيستى) اين بحث را دوباره از سرگرفته‌اند.بنابرآنچه از داده‌ها آموخته‌ام؛ و با درنگ در سخنان برخى از پايه‌گذاران اصلى حزب توده ايران، كه با آن‌ها به گفتگو نشسته‌ام؛ بارها گفته‌ام واينك با اطمينان بيشتر، باز مى‌گويم:«حزب توده ايران بدست ايرانى، با فكراصيل ايرانى، به ابتكارعده‌اى آزادى‌خواه مترقى و شخصيت‌هاى ملى دموكرات وعناصر ماركسيست و كمونيست؛ با برنامه‌اى دموكراتيك واصلاح‌طلبانه، آن چه ما امروز كارپايه چپ دموكرات و رفرميست مى‌ناميم، پا به حيات گذاشت».(به نقل از كتاب «نظراز درون به نقش حزب توده ايران»(تهران ۱۳۷۵صفحه ۷۵)واقعيت اين است كه قاطبه مبتكران وانديشه‌پردازان اصلى اين حزب، نظير ايرج اسكندرى كه بحق مغز متفكر و معمار آن بود، با آن كه گرايشات ماركسيستى داشتند، ولى عضوحزب كمونيست نبودند، و به طريق اولى، رابطه‌اى با كمينترن (انترناسيونال كمونيستى) نداشتند. ولذا براى كار سياسى، گوش به فرمان كسى ننشسته بودند. آن‌ها در عمل، بر پايه دانش و تجربه‌شان رفتار وعمل مى‌كردند. كه انصافا بسيار اصيل و بديع، و برخاسته از شناخت درستى بود كه از جامعه ايران و آرايش نيروها داشتند. با آن كه شخصا، برپايه تجربه طولانى چندين دهه عضويت و فعاليت در حزب توده ايران، به ويژه در دوران مهاجرت رهبرى حزب به كشورهاى «سوسياليستى واقعا موجود»، پديده وابستگى حزب به شوروى را «ام العيوب» دانسته و درگذشته تا حد توان و مقدوراتم، به نقدآن پرداخته‌ام؛ و اينك نزديك به ربع قرن است كه هيچ ارتباطى با اين حزب ندارم و از باقى ماندگان اين حزب، جز شنيدن توهين و بدگوئى و حتى تهمت زنى، چيزى نصيبمنمى‌شود، بااين حال اخلاقا خودرا موظف مى‌دانم، موكدا بگويم: نه حزب توده ايران به گفته «مورخينى» از نوع آقاى خسرو شاكرى «مخلوق دولت شوروى» بود؛ و نه وابستگى به شوروى پديده «مادرزادى» و ذاتى اين حزب بوده است. حزب توده ايران را بتدريج وابسته كردند، كه علل و چگونگى آن، نياز به بررسى جداگانه و مستقلى دارد كه شخصا به نوبه خود در نوشته‌هاى متعددى به آن پرداخته‌ام. نوشته را با كوتاه شده توضيحات ايرج اسكندرى درباره تكوين انديشه تاسيس حزب، كارپايه آن و چگونگى تشكيل‌اش، به نقل از خاطرات اوآغاز مى‌كنم: «پس از درگذشت ارانى در ۱۴ بهمن ۱۳۱۸ در زندان، بحث ما اين بود كه اگر از زندان مرخص شديم چه بكنيم و چه كارى مى‌توانيم انجام بدهيم؟ برخى از رفقا به طور ساده مى‌گفتند در اين صورت ما بايد حزب كمونيست را راه بيندازيم..... عقيده من اين بود ما بايد حزبى تشكيل بدهيم كه داراى برنامه حداقل دموكراتيك باشد و جنبه ضد استعمارى داشته باشد... رفقا از من سوال كردند در اين صورت چه اسمى به نظر تو مى‌رسد؟ ... گفتم مثلا حزب توده! رفقا اتفاقا خوششان آمد و مطلب مسكوت ماند تا ما از زندان بيرون آمديم.... از همان روزهاى اولى كه از زندان بيرون آمديم، من پيشقدم اين كار بودم». اسكندرى سپس درباره ى كارها و اقداماتش دراين راستا؛ تماس‌هايش با زندانيان آزاد شده و ديگران صحبت مى‌كند؛ و به جلسه مقدماتى كه به اين منظور با رادمنش ونوشين و روستا و ديگران تشكيل مى‌دهند و بحثى درباره آينده كارشان راه مى‌اندازند، اشاره مى‌كند. ومى گويد: پس ازآزادى ديگر رفقاى زندانى از جمله دكتر بهرامى و بزرگ علوى، «جلسه‌اى تشكيل داديم و در آن جا درباره تاسيس حزب صحبت كرديم. نام حزب توده قبول شده بود. من پيشنهاد كردم براى اين كه حزب ما يك حزب دموكراتيك و ملى تلقى شود، بهتراست كه با سليمان ميرزا كه آدم وجيه‌المله‌اى است، ديدار كنيم تا اگر موافق باشد، رياست حزب را برعهده بگيرد. چون او، گرچه يك آدم مذهبى است، ولى درعين حال به سوسياليسم عقيده دارد و اگراين پيشنهاد را بپذيرد براى حزب خيلى مفيد است و ما مى‌توانيم در مردم بيشتر و زودتر نفوذ كنيم». آن گاه با هىأتى به ديدار او مى‌روند. واز او خواهش مى‌كنند رياست حزب را بپذيرد. سليمان ميرزامى گويد: «من ديگر پير شده‌ام وحالا گمان نكنم بتوانم فعاليت زيادى داشته باشم؛ واضافه مى‌كند كه ايرج آنجا هست و مى‌تواند به جاى من باشد». خلاصه پس از اصرار، سليمان ميرزا مى‌گويد:« چنانچه رفقا به اين نتيجه رسيده‌ايد كه مى‌خواهيد من پيرمرد را قبول كنيد، حرفى ندارم». چند روزبعد، «با حضوراو و با شركت حدود ۲۷-۲۸ نفركه درآن موقع حاضر بودند و از زندان آزاد شده بودند، جلسه‌اى تشكيل داديم ...... درآن جلسه به اتفاق آراء سليمان ميرزا به سمت صدر حزب انتخاب گرديد... يك هيات موقتى با راى مخفى انتخاب شد تا ترتيب تشكيل حزب را بدهد. دراين جلسه همان حزب توده مورد پسند و قبول همه قرار گرفت و مقرر شد برنامه‌اى براى حزب تدوين گردد». جلسه موسسان حزب توده ايران كه ايرج اسكندرى ازآن سخن مى‌گويد، در منزل سليمان محسن اسكندرى (عموى او)، صبح روز۷ مهرماه ۱۳۲۰ برگذار مى‌شود و كميته مركزى موقت ۱۵ نفره انتخاب مى‌شود. اسكندرى مى‌افزايد درآن جلسه قرار شد اطلاعيه‌اى مبنى بر تشكيل حزب توده با امضاى سليمان ميرزا صادر و منتشر شود. «تشكيل حزب اعلام شد و سروصداى عظيمى درآن موقع براه انداخت». (خاطرات سياسى ايرج اسكندرى. بخش دوم. صفحات ۱۳تا۱۷)اسكندرى در خاطرات خود، در واكنش به اين پرسش ما: پس «تا بحال شوروى دخالتى در تشكيل حزب نداشته است»، با هيجان چنين پاسخ داد: «اگرغيرازاين مى‌بود، سليمان ميرزا در اين حزب شركت نمى‌كرد. چون او يك فرد ملى بود والبته براى شوروى هم احترام زيادى قائل و به آن معتقد بود. سليمان ميرزا در تمام طول حياتش با امپرياليسم تزارى و امپرياليسم انگلستان مبارزه كرده ويكى از رجال برجسته صدر مشروطيت ايران بود. انگليس‌ها اورا گرفته و به هندوستان برده بودند و درآن جا اسير بود. ولى به محض اين كه انقلاب اكتبر پديد آمد و تزار سرنگون شد، سليمان ميرزا بلا فاصله در بمبئى اعلام كرد كه اكنون سياست ما تغيير مى‌كند. زيرا با اين اعلامى كه لنين كرده و با اين انقلابى كه در روسيه به ظهور پيوسته، يك دشمن بزرگ‌مان از بين رفته است. لذا مى‌توانيم بگوئيم كه دولت شوروى متحدما عليه استعمارانگلستان خواهد بود.كاملا معلوم است كه سليمان ميرزا كاملا جنبه ملى داشت و به هيچ وجه معتقد نبود كه بايد رفت و به شوروى‌ها روى آورد واز آن‌ها دستور گرفت! او اصلا چنين طرز فكرى نداشت». ايرج اسكندرى در جاى ديگر از خاطرات خود درباره سليمان ميرزا مى‌گويد: او«معتقد بود كه شوروى يك عامل ضد امپرياليستى جديدى است كه پيدا شده واز قدرتش بايستى براى راندن امپرياليسم انگلستان و يا هر استعمارديگرى در ايران استفاده كرد». شادروان ايرج، درجمعبندى اين بحث، پيام زير را همچون وصيت خود بيادگارمى‌گذارد: «من اين‌ها را مى‌گويم تا دانسته شود كه در آن موقع واقعا اين كه مى‌گفتند حزب را گويا شوروى‌ها تشكيل داده‌اند، ادعاى نادرستى است». (همان جا صفحه۲۷)بديهى است كه سليمان ميرزا بمانند بسيارى ازملييون ديگر و قاطبه نيروهاى ترقى‌خواه ايران، تصور نمى‌كرد كه انگيره‌هاى توسعه‌طلبانه و آزمندانه ابردولت روسيه شوروى، ماهيتا همانست كه ابر دولت تزارها! و فقط ظريف‌تر و فريبنده‌ترشده است. توهم به ماهيت سياست خارجى روسيه شوروى، همه گيربود. نامه دكتر مصدق به ماكسيموف سفير شوروى درايران، در مرداد ۱۳۲۳ در بحبوحه ماجراى تقاضاى امتياز نفت شمال، بازتاب آن در ميان ملييون ايرانست:«جناب آقاى سفير! علاقه من به موفقيت شما از نظر مصالح ايرانست و چنان چه در مجلس علنا اظهار داشتم، گذشته شما ثابت كرده است كه هر وقت دولت شوروى از صحنه سياسى ايران غايب شده است، روزگار ايران تباه گرديده است. تصديق بفرمائيد كه قلوب ملت ايران از معادن نفت گران‌تر است و كانى است كه در آن مى‌توانيد استخراج محبت نمائيد»!علاقه واحترام پايه‌گذاران حزب توده، و بعدها نيز توده حزبى و كادرها و بسيارى از رهبران حزب به شوروى، اضافه برهمين ملاحظه عمومى مصالح ملى ايران؛ به خاطر تمايلات و باورهاى سياسى ـ اجتماعى آن‌ها براى عدالت اجتماعى و حمايت از فرودستان كشور بود. زيرا در نظر آنان، شوروى مظهر و تجسم آن بود. و كشورى پنداشته مى‌شد كه اين آرمان‌ها درآن جا، تحقق يافته است. بدبختانه همين احساسات پاك و صادقانه و ايمان بى‌شائبه رهبران حزب توده ايران به «اولين ميهن پرولتار ياى پيروز جهان»؛ زمينه ذهنى مساعدى فراهم آورد تا دولت شوروى بربستر آن، حزب را گام به گام، به سوى يك جريان وابسته سوق دهد و درعمل، به آلتى براى پيشبرد سياست خارجى توسعه‌طلبانه و آزمندانه خود مبدل سازند. تصورو باورتوده‌اى‌ها از مناسبات با شوروى، همبستگى بود نه وابستگى!در تكميل شهادت ايرج اسكندرى، بى‌مناسبت نمى‌دانم، گواهى اردشير آوانسيان را كه از كمونيست‌هاى پرسابقه و مبارز بود؛ و در آغازتشكيل حزب توده، از هواداران سخت تشكيل حزب كمونيست ايران بجاى آن بود، نقل كنم. اردشير آوانسيان در خاطرات شفاهى خود مى‌گويد: «وقتى وارد تهران شدم (منظورش پس از مراجعت از تبعيد دوران رضا شاه است. درنبود او قاطبه اقدامات اوليه براى تشكيل حزب توده و انتخاب شوراى مركزى موقت، صورت گرفته بود) با روستا و ايرج ملاقات كردم. هيچ رفيقى از كمينترن و يا شوروى نيامد ما را ببيند. من هيچ وقت از كمينترن سوال نكردم كه اين‌ها حزب توده را تشكيل داده‌اند، آيا اين كار خوبست يا نه؟ اول گفتم تشكيل حزب توده كار خبطى است. ولى وقتى فكر كردم ديدم كار درستى است و رفتم دنبال تشكيل كروژوك‌هاى ماركسيستى كه تا كنفرانس اول حزب (۱۷ مهر ماه ۱۳۲۱) و انتخاب كميته مركزى ادامه داشت».در مساله گرهى نقش كمينترن در تشكيل حزب توده ايران؛ توضيح و گواهى اردشير آوانسيان كه به تصديق همه، انسان بسيار صادق و رك گوست؛ وبا وجود ارتباط اش با كمينترن و باورعميق‌اش به نظام شوروى، در سراسر زندگى سياسى‌اش، فرد مستقلى بود، بسيار حائز اهميت است. من اين خاطرات شفائى را به هنگام مسافرتم به ايروان پايتخت ارمنستان، در سپتامبر ۱۹۸۶ تندنويسى كرده‌ام. و كوتاه شده همين مطالب را در زيرنويس خاطرات ايرج اسكندرى نقل كرده‌ام. مداركى كه اينك آقاى خسرو شاكرى در مقاله خود به نقل از آرشيو كمينترن آورده است و بعدا اشاره خواهم كرد، كاملا گواه بر درستى اظهارات فوق‌الذكر اردشيرآوانسيان و گواه صداقت او در گفتار است. تحريف تاريخ از كجا آغازشد؟ولى اين واقعيت پرارزش تاريخى در جنبش چپ ايران، ابتدا از سوى بازيگران سركوبگردستگاه حاكمه ايران زيرسوال رفت. داستان سرائى و جعليات گستاخانه سرهنگ زيبائى كه در كتاب «سير كمونيسم درايران» سرهمبندى كرده، بارزترين نمونه آنست. زيرا سرآغاز اين جعل تاريخى است! بنا به اين روايت، گويا در نشست موسسان حزب در منزل سليمان ميرزا، «موضوع مذاكره تشكيل حزبى بنام حزب كمونيست بود. على اوف (كاردار سفارت شوروى) با اين نام مخالفت كرده واستدلال مى‌كند كه با توجه به شرايط و اوضاع و احوال ايران، حزبى بايد تاسيس شود كه معتدل و ميانه رو باشد تا بتواند كليه طبقات را در خود جمع آورى كند! بدين لحاظ نام حزب كمونيست در شرايط فعلى براى ايران مناسب نيست! بالاخره پس از شور بسيار، نظر على‌اوف پذيرفته شد و نام «حزب توده» براى حزب جديدالتاسيس انتخاب گرديد»! سرهنگ زيبائى براى اين كه از جعليات‌اش چيزى كم نيايد اضافه مى‌كند: «مصطفى فاتح نيز كه به طرفدارى از سياست انگليس مشهوراست، دراين جلسه حضور داشت»!(«سيركمونيسم درايران» صفحات۱۹۹ ـ ۲۰۰). شگفت‌آور است كه جعليات سرهنگ زيبائى شكنجه‌گر معروف فرماندارى نظامى پس ازكودتاى ۲۸ مرداد، درباره حضورعلى اوف، بعدها از سوى پژوهشگران و مردان سياسى چپ به اشكال گوناگون، تكرار مى‌شود.از جمله آقاى انور خامه‌اى در كتاب خاطراتش (جلد دوم «فرصت بزرگ ازدست رفته») ويا نورالدين كيانورى و بعضى ديگر پس از تارومارشدن حزب، چه در زندان و چه پس آزادى از زندان جمهورى اسلامى، در خاطرات و نوشته‌هايشان به حضور و نقش على‌اوف اشاره كرده‌اند، و يا به طريقى پاى سفارت شوروى را به امر تشكيل حزب توده ايران كشانده‌اند. اين همه تلاش، براى القاء اين پيشداورى است كه حزب به ابتكار و رهنمود كمينترن و شوروى‌ها تاسيس شده است! چنانچه از نامه آقاى انور خامه‌اى كه اشاره خواهد شد، برمى‌آيد، در واقع سر منشاء همه روايت‌ها در اين مورد، افسانه سازى و جعليات فوق‌الذكر سرهنگ زيبائى بوده است. من در كتاب («نظرازدرون به نقش حزب توده ايران») به اين داستان‌سرائى‌ها و به ويژه اظهارات كيانورى كه پاى كمينترن و سفارت شوروى را بدون ارائه سند ودليل، و صرفا برپايه حدس و گمان، به ميان آورده است، پاسخ داده‌ام. تنها نكته ناگفته‌اى راكه لازم مى‌دانم اضافه كنم، نتيجه مكاتبات من با آقاى انور خامه‌اى بر سر حضور يا عدم حضور على‌اوف در نشست موسسان حزب توده در منزل سليمان ميرزاست. ايشان پس از مكاتبات چند بين ما، در آخرين نامه مورخ ۲۵ فروردين ۱۳۸۰ از شهر كرج، چنين گواهى مى‌دهد:«در مورد حضورعلى اوف در جلسه موسسان حزب توده، همان گونه كه قبلا نوشته بودم، استناد من كلا به گفته زنده ياد مهندس تقى مكى نژاد بوده و اوهم احتمالا آن را به اتكاء «سير كمونيسم درايران» مى‌گفته است. اكنون به طور مسلم برايم ثابت شده است كه منشاء اين خبر همان كتاب بوده كه نه منبع آن معلوم است و نه به صحت وسقم آن مى‌توان اعتماد داشت. اسناد ديگرى هم از آرشيو انگلستان بدست آورده‌ام كه اين نظر را تائيد مى‌كند و در بخش چهارم مجموعه «سال‌هاى پرآشوب» (زيرچاپ) منتشر خواهد شد».تشبثات جديد خسرو شاكرىاما موضوع بحث امروزى من بررسى مطالبى است آقاى خسرو شاكرى در اين رابطه نوشته و متاسفانه همان مضمون و هدف سرهنگ زيبائى از افسانه سازى‌اش را دنبال مى‌كند. و مى‌گويد: حزب توده از آغاز، ساخته و پرداخته دولت شوروى است. منتهى مدعى است نظرش «به طورمستند» است! منظورم دو مقاله ايشان است. يكى تحت عنوان «آيا ما براستى اصلاح پذير هستيم»؟ كه اخيرا به فارسى نوشته است (خرداد۱۳۸۶). ولى به ويژه دومى، مقاله مشروح‌تر ديگرى است كه به زبان انگليسى، در نشريه «دفترهاى جهان روس» شماره ۳/۴۰ سپتامبر ۱۹۹۹ صفحات ۱۴۹۷تا ۵۲۸ به چاپ رسانده است.با آن كه آقاى خسرو شاكرى روايت‌هاى سرهنگ زيبائى وانورخامه‌اى و سايرين را«تزهاى فولكلوريك» و«نظريات درنگ نشده» و«افسانه» مى‌نامد. و با رويكردى منتقدانه به آن‌ها مى‌نگرد و بدرستى مى‌گويد: هدف اعلام شده كتاب سرهنگ زيبائى: «اين است كه نشان دهد چگونه كارگران سوسياليست و جنبش كمونيستى در ايران يك پيكر بيگانه با جامعه ايرانى وابزار قدرت خارجى» بوده است. ولى جاى تاسف و شگفتى است كه خود او درهر دومقاله‌اش، همان هدف اعلام شده سرهنگ زيبائى را دنبال مى‌كند! به طور نمونه، در جمعبندى مقاله انگليسى‌اش مى‌نويسد: « شواهدى كه در بالا مورد بررسى قرار داديم، به وضوح نشان مى‌دهد كه حزب توده ايران مخلوق دولت شوروى، از طريق دستگاه اطلاعاتى ارتش سرخ بود»!(صفحه۵۲۳) و يا درمقاله فارسى زبانش، با گستاخى بيشتر مى‌نويسد: «مگرغيرازاين است كه ازهمان سنگ اولِ بنا همه چيز را حزب كمونيست شوروى تعيين مى‌كرد و كا.گ.ب. (پيش ازآن ان. كا. و. د.) به اجرا مى‌گذاشت»؟ همسوئى انگيره‌ها و هدفى كه دنبال مى‌شود، چنان چشمگير و خيره كننده است كه خود شاكرى تلويحا به آن اذعان دارد! در جمعبندى مقاله انگليسى‌اش با صراحت مى‌نويسد: نوعى سازگارى ميان«تز حضورعلى اوف با آنچه ما در اين بررسى با سند ثابت كرده‌ايم وجود دارد». (صفحه۵۲۳)تفاوت منتهى از منظر«مورخ» محترم، تنها در اين است كه تزهاى سرهنگ زيبائى و ديگران را «افسانه» مى‌شمرد؛ ولى موضع خود را مبتنى بر«اسناد انكارناپذير كمينترن» مى‌پندارد!ممكن است اين سوال به ذهن خواننده خطور كند كه چگونه افسانه سازى سرهنگ زيبائى در كتاب «سير كمونيسم در ايران» كه در بحبوحه قدرت گيرى ساواك با هدف بى‌اعتباركردن چپ ايران صورت گرفته است؛ با نوشته‌هاى امروزى آقاى خسرو شاكرى كه به يقين مبارزسياسى آزادى‌خواه وايران دوست است، اين چنين همسوست؟ تنها پاسخ به گمان من، با شناختى كه بيش از چهل سال است ازاو دارم، ذهنى‌گرى بيمارگونه و يكسونگرى او به مسائل، به ويژه كينه‌اش با حزب توده ايران است. كينه‌اى كه بازتاب خصومت‌هاى تاريخى زوج «جبهه ملى ـ حزب توده»، در بيش از نيم قرن گذشته است! همين ذهنى‌گرى و خصومت سياسى است كه هرگونه واقع‌نگرى و حتى استنباط درست از اسنادى را كه مى‌خواند، از او سلب مى‌كند. زيرا چنانچه ملاحظه خواهد شد، اتفاقا هيچ سند خارجى تا بحال، بهتر از همين «اسناد انكارناپذير كمينترن»، كه مورد اتكاء خسرو شاكرى است؛ براى تائيد نظريه‌اى كه من درباره واقعيت تشكيل حزب توده ايران بدست ايرانى و با فكراصيل ايرانى، گفته و نوشته‌ام، در دسترس نيست. من براين گمان بوده وهستم كه هر پژوهشگر بى‌غرض، تاكيد مى‌كنم بى‌غرض، كه تا حدى با تاريخ حزب و اسناد آن آشنا باشد؛ و در پيام‌ها و گواهى افراد معتبر و قابل اعتمادى نظيرايرج اسكندرى و اردشير آوانسيان غور كرده باشد؛ به همان نتيجه‌اى كه من دست يافته‌ام، خواهد رسيد. به همين جهت، هنگامى كه آقاى شاكرى مقاله انگليسى‌اش را چندسال پيش در اختيارمن گذاشت، همين تذكر و توضيح بالا رابه ايشان دادم. و فكر كردم كفايت كند. واقعا نيازى به بررسى نوشته ايشان نديدم. زيرا وقت گيراست. حالا آقاى شاكرى ، موضوع را دوباره ازسر گرفته و كار را به مطبوعات فارسى زبان كشانده و مرا بهچالش مى‌طلبد و مى‌فرمايد:«جاى تأسف است كه اميرخسروى، كه از محتواى مقاله‌ى مستندى اطلاع دارد كه سال‌ها پيش در مورد تأسيس حزب توده با تكيه مدارك آرشيو شوروى پيشين نوشتم و در اختيارش نيز گذاشتم، اما خود را «به كوچه‌ى على چپ مى‌زند»!خير آقاى محترم! من خود را «به كوچه‌ى على چپ» نزده‌ام! ظاهرا فراموش كرده‌ايد كه همان وقت به شما گفتم كه اين «اسناد» ارتباطى به چگونگى تشكيل حزب توده ايران ندارد. و واقعا اين حزب به طور مستقل، با همت و«بدست ايرانيان، با فكراصيل ايرانى» تاسيس شده بود. مگر ياد تان رفته است كه شما را توجه دادم، كه حتى تاريخ اولين ديدار سليمان محسن اسكندرى با آن سرهنگ ارتش سرخ؛ كه شما همه تخم مرغ‌هاى استدلالتان را در سبد گزارشات او گذاشته‌ايد؛ پس از تاسيس حزب نو بنيادى بنام حزب توده ايران بوده است! و نيز تدوين و انتشار برنامه دموكراتيك و مردمى اصلاح طلبانه حزب، پيش از تاريخ ارسال گزارش جناب سرهنگ به كمينترن بوده است. بگذريم ازاين كه هرگز، پاسخى هم به آن گزارشات داده نشد! مى‌توانستم اينبار نيز به روال گذشته و دليلى كه آوردم، به چالش آقاى شاكرى بى‌اعتنا بمانم. ولى عده‌اى از دوستان معتقدند، سكوت به معنى صحه گذاشتن بر نظريه به غايت نادرست شاكرى از يك رويداد تاريخى است. امرى كه با تاريخ جنبش چپ ايران گره خورده است. اين نگرانى هست كه با گذشت زمان، نظريه او نيز همانند افسانه سرهنگ زيبائى، به عنوان يك حقيقت جا بيفتد؛ و طى دهه‌ها، همه را گمراه كند. پس به بررسى چندوچون اسناد ارائه شده از سوى آقاى شاكرى مى‌پردازم. اين امر بدون وارد شدن در جزئيات كه متاسفانه براى خواننده ملال آور است، ناممكن است. بدين جهت پيشاپيش، ازخوانندگان اين سطور پوزش مى‌طلبم. اميدوارم نوشته حاضر كمكى به غناى دانش نسل جوان ايرانى باشد كه با اشتياق به گرايشات چپ آزادى خواه روى آورده‌اند و كنجكاو تاريخ گذشته اين جنبش و شناخت سيماى واقعى آن هستند.(پايان بخش اول)بابك اميرخسروى ۷مهرماه ۱۳۸۶b.amirkhosrovi @free.fr

-----------------------------------------------

Fri 05 10 2007 10:14
(بخش دوم)
چگونگى تاسيس حزب توده ايران
بابك اميرخسروى
توضيح ـ در بخش اول اين نوشته گفتيم كه اين واقعيت تاريخى كه در مهرماه ۱۳۲۰، حزب توده ايران « بدست ايرانى، با فكراصيل ايرانى»، پايه گذارى شد، در ابتدا با جعل افسانه‌ی حضورعلى اوف، كاردار سفارت شوروى در نشست موسسان حزب، از سوى سرهنگ زيبائى در كتاب « سيركمونيسم درايران» زير سوال رفت تا اين سناريو را در اذهان نسل جوان القا كند كه حزب توده ايران ساخته و پرداخته اجنبى‌هاست. اينك درسال‌هاى اخير آقاى خسرو شاكرى در نوشته‌هاى خود همان مضمون و تهمت زنى و هدف سرهنگ زيبائى از افسانه‌سازى‌اش را دنبال مى‌كند. منتهى مدعى است نظرش «متكى براسناد انكارناپذير كمينترن» است!اسناد «كمينترن» كه آقاى خسرو شاكرى دراختيار دارد و فقط بخش‌هائى از آن را درمقاله اش، منتشر كرده و مورد بررسى قرارداده است، كلا شامل دو مجموعه است. دراين بخش من به بررسى مجموعه اول اسناد مى‌پردازم:۱ ـ مجموعه اول: در برگيرنده گزارشاتى است كه «سرهنگ سليوكف»، رئيس ركن دوم اداره سوم اطلاعات ارتش سرخ درايران، از گفتگوهايش با سليمان محسن اسكندرى، به مقام بالا دست خود در بخش اطلاعات ارتش سرخ در تهران، «كميسرايليچف»، فرستاده است. گفتگوها طى چند ديدار در منزل سليمان محسن اسكندرى، در فاصله زمانى ۷ مهرماه ۱۳۲۰ تا ۲۲ آبان ماه همان سال (۲۹ سپتامبر تا ۱۳ نوامبر۱۹۴۱) صورت گرفته است. گزارش اين گفتگوها در دو نوبت، بتاريخ ۸ نوامبر و ۸ دسامبر۱۹۴۱، از سوى «كميسرايليچف»، به ژرژ ديميتروف، دبيركل كمينترن (انترناسيونال كمونيستى) براى كسب تكليف و رهنمود ارسال شده است. همان گونه كه از مقاله اخيرآقاى شاكرى («آيا ما براستى اصلاح پذير هستيم»؟ دهم خرداد ۱۳۸۶) مستفاد مى‌شود، گزارشات سرهنگ سليوكف اساس استدلال ايشان را در توضيح اين جعل تاريخى كه: «حزب توده ايران مخلوق دولت شوروى، از طريق دستگاه اطلاعاتى ارتش سرخ بود»، تشكيل مى‌دهد! در مقاله انگليسى نيز پس از نقل قول از گزارش‌هاى سرهنگ سليوكف از ديدار‌هايش با سليمان محسن اسكندرى، مى‌نويسد:« بدين ترتيب طى ۶ هفته در فاصله ۲۹ سپتامبر تا ۱۳ نوامبر۱۹۴۱، «شوروى‌ها سليمان ميرزا اسكندرى ومتحدين اورا براى ايجاد يك سازمان چپ ميانه، رهبرى كردند»! (مقاله انگليسى.صفحه ۵۲۰)آيا اين سرهنگ امنيتى شوروى، چنانچه آقاى خسرو شاكرى مدعى است، واقعا در تشكيل و شكل گيرى حزب توده ايران نقش داشته است؟ اگر دراسناد منتشره بى‌غرضانه درنگ كنيم، پاسخ كاملا منفى است. دلايل آن را «به طور مستند»، با استفاده از همان مقدار مطالبى كه ايشان از اسناد كمينترن در مقاله خود نقل كرده است؛ ضمن تجزيه و تحليل آنها، خواهم آورد. بدوا دراين جا، روى يكى دو نكته انگشت مى‌گذارم: نكته اول ـ اسناد بروشنى نشان مى‌دهند كه سليمان ميرزا هيچگاه نه ديدارهاى خود با سرهنگ سليوكف را ونه مسائل ومطالبى را كه دراين گفتگوها به ميان آمده است، با رهبرى حزب توده و حتى با نزديكان خود نظير ايرج اسكندرى و اردشيرآوانسيان، در ميان نگذاشته و چيزى منتقل نكرده است. چنانچه نشان داده خواهد شد، خود آقاى خسروشاكرى نيزاين واقعيت را تائيد ميكند. از سوى ديگر، باز اسناد منتشره نشان مى‌دهند كه كمينترن يا يك ارگان بالاتر و تصميم گيرنده ديگرى در ميان مقامات دولت شوروى نيز، به گزارشات سرهنگ سليوكف ترتيب اثر و پاسخى نداده‌اند. هر مورخ بى غرض كه كمى با واقيعت نظام و سيستم بوروكراتيك دوران سلطه استالينى آشنا باشد؛ مى‌فهمد كه يك سرهنگ ارتش سرخ نه اختيار و صلاحيت داشت و نه اساسا جرات مى‌كرد به ابتكار و مسئوليت خود، به شخصيت اجتماعى مهمى در مقام سليمان ميرزا اسكندرى، آن هم در مساله مهم چگونگى تشكيل يك حزب درايران، رهنمود بدهد. شخصيتى كه در تمام اين گزارشات و حتى در نامه ديميتروف به استالين، از او با احترام ياد مى‌شود. سليمان ميرزا نيز كسى نبود كه از يك مامور سفارت شوروى دستور بگيرد. درستى اين نظر كه جناب سرهنگ اختيارى از خود نداشت و پاسخ همه پرسش‌هائى كه در اين گفتارها پيش مى‌آمد، به آينده موكول مى‌كرد؛ وهرگز پاسخى هم نمى‌آورد، در بحث‌هاى مشخص بعدى ملاحظه خواهد شد. ولى متاسفانه، چون وسوسه ذهنى آقاى خسرو شاكرى فقط جاانداختن تز ناوارد خود است، لاف زنى‌هاى اين افسر امنيتى را سكه ناب گرفته و با ذهنيت و پيشداورى‌هاى خود درآميخته، تحويل خواننده داده است!آيا رهبرى حزب توده درجريان گفتگوها بود؟بى اطلاعى رهبرى حزب توده ازاين گفتگوها و ديدارها را با ذكر داده‌هائى از متن گزارشات از نظر مى گذرانيم. سرهنگ سليوكف از فرداى اولين ديدار، از سليمان ميرزامى خواهد، هيچ كس از اين گفتگوها مطلع نشود. سليمان ميرزا درتائيد نظراو و نشان دادن اين كه خود وى متوجه آنست، مثالى مى‌آورد كه شايان توجه است. به سليوكف پاسخ مى‌دهد:«برخى اززندانيان سياسى به او مراجعه كرده واز وى خواسته‌اند كه ازسفارت شوروى درباره آزادى زندانيان سياسى يارى بخواهد. واو پاسخ داده است كه اين كار خود ما ايرانيان است و سفارت شوروى نمى‌تواند در آن دخالتى بكند». در جاى ديگراسناد، در ديدار ۲۰ آبان ماه ۱۳۲۰ سليمان ميرزا با سليوكف، درصحبت ازاين كه در نشست اخير حزب موضوع برقرارى تماس حزب با سفارت شوروى مطرح شده بود، مى‌گويد: «چون آن‌ها از رابطه ما اطلاعى نداشتند، من هم چيزى دراين‌باره به آن‌ها نگفتم. واعلام كردم كه ما بايد روى پاى خود بايستيم»! آقاى شاكرى خود، درمقاله انگليسى زبان اش، به مناسبت‌هاى مختلف، اين واقعيت را منعكس مى‌كند. از جمله دوبار در صفحه۵۲۱، روى اين امر كه رهبران حزب از«مذاكرات سرى ميان سليمان ميرزا وسرهنگ سليوكف طى ۶ هفته بى اطلاع بودند»، انگشت مى‌گذارد!وقتى چنين است و خود شاكرى بتاكيد اذعان دارد، كه رهبرى حزب از مذاكرات سرى ميان سليمان ميرزا و سرهنگ سليوكف بى اطلاع بوده است، پس در اين صورت، با چه شگردى اين گفتگوها به ناخودآگاه رهبرى حزب منتقل مى‌شده است و سپس در كارپايه و مشى و سياست رهبرى حزب بازتاب مى‌يافته است؟ وقتى به تاكيد خود آقاى خسروشاكرى همرزمان سليمان ميرزا از اين گفتگوها بى اطلاع بودند؛ پس جناب سرهنگ با چه ترفندى توانسته است به گفته شما: طى ۶ هفته در فاصله ۲۹ سپتامبر تا ۱۳ نوامبر۱۹۴۱، متحدين سليمان ميرزا اسكندرى را براى ايجاد يك سازمان چپ ميانه، رهبرى كند؟ مگراين كه مورخ محترم، براى توجيه نظرخود، حزب توده ايران و رهبرى پرتحرك آن را در وجود سليمان ميرزا خلاصه كند! من به نقش نمادين سليمان ميرزا اين رجل سياسى كهنسال را به عنوان صدر كميته مركزى، از زبان ايرج اسكندرى نقل كردم. اضافه برآن، در نمونه‌هائى كه بعدا اشاره خواهم كرد، به وضوح بى ارتباطى كامل ميان آنچه در اين ديدارها مى‌گذشت و كارها و فعاليت‌هاى روزمره رهبرى حزب نشان خواهم داد. نكته دوم ارزيابى كلى ازاين ديدارها وگفتگوهاست كه ازآغازتاپايان، ۶هفته به طول انجاميده است. سليمان محسن اسكندرى از اين ديدارها چه قصد و انتظارى داشت؟ ماموريت و قصد سرهنگ سليوكف، افسر سازمان اطلاعاتى ارتش سرخ چه بود؟ وكلا اين گفتگوها چه جا مقامى در رابطه با اين بحث ما داشته است؟ از مطالعه اسناد چنين مستفاد مى‌شود كه هدف سليمان ميرزااسكندرى ازاين ديدارها، درمقام يك مبارزدموكرات ملى با گرايشات عام سوسياليستى؛ رئيس و ريش‌سفيد يك حزب نوبنياد ؛ كسى كه به كشور شوراها به چشم يك دوست و يار و متحد در پيكار عليه استعمار انگلستان مى‌نگرد. اين بوده است كه ازاين فرصت و موقعيت استثنائى به گونه‌ی عاملى موثر، در مبارزه براى آزادى و دمو كراسى، استفاده كند. از همان نخستين ديدار، سليمان ميرزااسكندرى، انگيزه وانتظارخودرا آشكارا به مخاطب خودچنين بيان مى‌كند: «برهه‌اى كه ما اكنون ازآن گذرمى كنيم، يعنى به هنگام حضور ارتش سرخ درايران، بايد براى بهبود وضع ايران مورداستفاده قرارگيرد». وانتظار دارد شوروى به پيكاراوبراى« آزادى واعاده‌ی حقوق مدنى زندانيان سياسى يارى كند».تاكيد اين نكته در بحث ما براى فهم بهتر مسائل ضرورت دارد. كه سليمان ميرزا از هويت واقعى سرهنگ سليوكف آگاهى نداشته است؛ وخود را با يك نماينده از سوى دولت شوروى طرف مى‌ديده است نه يك كادر«كا.گ.ب.»! چنانچه از اسناد برمى آيد، سرهنگ سليوكف از سوى پطرف، رايزن سفارت شوروى در تهران به سليمان ميرزا معرفى شده بود. بديهى است كه سرهنگ ارتش سرخ نيز با اونيفرم نظامى هرچند شب يكبار، به منزل سليمان ميرزا كه شخصيت سرشناس وجيه المله‌اى بود، رفت آمد نمى‌كرده است. زيرا مى‌توانست بازتاب بسيار نامطلوبى در جامعه داشته باشد. متاسفانه «مورخ» محترم براى رسيدن به هدف از پيش تعيين شده خويش؛ و پليسى-امنيتى كردن داستان خود، از توضيح اين گونه نكات مهم، پرهيز مى‌كند تا راحت تر بخواننده القاء كند كه: « حزب توده ايران مخلوق دولت شوروى، از طريق دستگاه اطلاعاتى ارتش سرخ بود»! نوشته ايشان پراز اين گونه شگردهاست كه در جريان توضيح مطالب به بعضى موارد آن اشاره خواهم كرد. هدف ديگر سليمان ميرزا در ارتباط با وضع جارى كشور بود. ايران در اشغال نيروهاى نظامى خارجى بود كه درگير يك جنگ سخت و سرنوشت ساز جهانى بودند. سياستمدار كاركشته و پرتجربه مى‌خواهد فعاليت حزب نوبنياد او در تقابل و چالش با متفقين قرار نگيرد. مشورت با نماينده دولت شوروى را غنيمت مى‌شمرد تا مشكلى پيش نيايد. درنگ در صحبت‌هاى سليمان ميرزا اين برآورد را روشن مى‌سازد.هنگامى كه رهبرى حزب تصميم به سازماندهى در مناطق نفت خيزجنوب، يا آذربايجان و مناطق شمالى كه زير اشغال ارتش سرخ است، مى‌گيرد. سليمان ميرزا مصلحت مى‌بيند موضوع را با سليوكف در ميان بگذارد. زيرا نگران است كه سازمان دهى حزب در مناطق اشغالى ارتش سرخ «مزاحمتى براى آن‌ها در اين مناطق فراهم آورد». (مقاله انگليسى صفحه ۵۰۷) لذا موضوع را با مخاطب خود در ميان مى‌گذارد.همين مورد حساس، درعين‌حال گواه برنظرى است فوقا اشاره كردم؛ كه ميان آنچه دراين گفتگوها رد وبدل مى‌شد؛ باآنچه چيزى كه درعمل مى‌گذشت و از سوى رهبرى حزب دنبال مى‌شد؛ هيچ گونه رابطه وهم سوئى وجود نداشته است. با آن كه طرف شوروى به سليمان ميرزا مى‌گويد:«تا وقتى كه من اين موضوع را خوب مطالعه نكرده‌ام، در مورد سازماندهى در مناطق اشغالى شوروى دست نگهدارند». (بديهى است كه مى‌خواسته است از مقامات بالاتر رهنمود بگيرد). ولى نگاهى به كارنامه فعاليت‌هاى حزب درآن زمان نشان مى‌دهد، بلافاصله پس از اعلام موجوديت، رهبرى حزب بى درنگ و به سرعت، دست به سازماندهى گسترده واحد‌هاى حزبى در تبريز و سايرمناطق اشغالى زده است! بگذريم از اين كه بنا به اسناد منتشره، هرگز پاسخى و رهنمودى به سرهنگ سليوكف دراين خصوص داده نمى‌شود كه احيانا به سليمان ميرزا منتقل كند! لذا اگر اظهارات سليوكف به نحوى واحتملا بادخالت و واسطه سليمان ميرزا نافذ مى‌بود، مى‌بايست سازمان دهى حزب دراين مناطق لااقل ماه‌ها به تعويق مى‌افتاد! حال آن كه، چنانچه در سر مقاله اولين شماره روزنامه سياست در سوم اسفند ۱۳۲۰ ديده مى‌شود، در چندماه اول تاسيس حزب، طبق احصائيه موجود در غالب نقاط ايران سازمان‌هاى حزب فعال بوده‌اند. نمونه ديگر، توصيه سرهنگ سليوكف درآخرين گزارش به مقام بالادست خود است. او از جمله پيشنهاد مى‌كند: «دستجات مشخص حزب سليمان ميرزا در مناطق اشغالى ارتش سرخ، به عهده تشكيلات كميته مركزى حزب كمونيست آذربايجان شوروى سپرده شود»!(همان جا صفحه۵۰۶)ولى هرگزچنين وضعى پيش نيامد و سازمان‌هاى حزب در اين مناطق همواره زيرنظر و رهبرى حزب توده ايران اداره مى‌شده است. چنين حالتى تنها در سال ۱۳۲۴ رخ داد. و آن به هنگام برپائى فرقه دمو كرات آذربايجان بدست شوروى‌هاست، كه رهبرى تشكيلات آن منطقه به مدت يك سال، زير سلطه‌ی ميرجعفر باقروف قرار گرفت. گوياترين نمونه، برنامه حزب توده ايران است كه معرف اصالت آن، به گونه حزب چپ دموكرات و اصلاح طلب و مقيد به تغيير و تحولات آرام و مسالمت آميز است. سليمان ميرزا پس ازاين كه نسخه‌اى از برنامه حزب را كه قبلا به مطبوعات فرستاه شده، درا ختيار سليوكف قرارمى دهد. در ديدار بعدى آن‌ها در ۱۹ مهرماه، سليوكف به سليمان ميرزا مى‌گويد:«پس ازاين كه با برنامه حزب آشنا شدم، مى‌توانم بگويم كه به طور اساسى همسو با عقايد ماست و مطابق با شرايط حاضر ايرانست»! ملاحظه مى‌شود كه اظهارات او روشن مى‌كند كه سرهنگ سليوكف، كاملا بى اطلاع از تدارك برنامه حزب و مضمون آن است و نقشى در تدوين آن نداشته است! وگرنه، در گزارشات خود كه پراز لاف زنى است، به نحوى به آن اشاره مى‌كرد و مى‌باليد!با توجه به اين كه هرگز رهنمودى از مقامات بالاى سليوكف نمى‌رسد! داده‌هاى نمونه وار بالا و نمونه‌هاى نظير آن، گواه براين است كه امواج گفتگوهاى آن‌ها، از چهارديوارى منزل سليمان ميرزا هرگز فراتر نرفته است. پس آقاى شاكرى با حركت از كدام معيار و اتيك تاريخ نويسى حكم مى‌دهد:«شواهدى كه ما فوقا بررسى كرديم به وضوح نشان مى‌دهد كه حزب توده مخلوق دولت شوروى از طريق سازمان اطلاعاتى ارتش سرخ بود»؟! متاسفانه ايشان، بجاى درنگ در داده‌ها و بررسى بى طرفانه آن‌ها كه شرط اوليه و ناگزير هر كار پژوهشى است؛ برخى لاف زنى‌هاى يك افسر امنيتى از گزارشاتش به مقام بالا دست خود را، پايه و اساس براى تهمت زنى‌هاى خود قرار مى‌دهد. به طور مثال، از دلايلى كه آقاى شاكرى براى تائيد «تز»اش مى‌آورد اين فراز از گزارش سليوكف به مقام بالا دستش از اولين ديدار آن‌هاست. جناب سرهنگ در گزارش خودلاف زنان مى‌نويسد: سليمان ميرزا اسكندرى «موافقت كرد كه با كمك ما كار كند»! آقاى شاكرى بى انصافانه يك شخصيت برجسته ملى ـ دموكرات ايران دوست را تا حد يك پادوى كا.گ.ب. پائين مى‌آورد. واقعا به يك مرد سياسى توهين ازاين بالاتر نمى‌شود.سوال‌هائى كه بى‌پاسخ مى‌ماند!درجريان اين ملاقات‌ها، به مناسبت‌هاى گوناگون، سوالاتى ازسوى سليمان ميرزا اسكندرى مطرح مى‌شود. ترجيع بند پاسخ كليشه‌اى سليوكف همواره احاله به بعد است. سليمان ميرزا نظر مخاطب خودرا درباره نام حزب سوال مى‌كند. سليوكف مى‌گويد:«درآينده اين موضوع را از سرمى گيريم»! (مقاله انگليسى صفحه۵۰۳) در ديدار ديگر، سليمان ميرزا در ميان صحبت‌هاى خود از قصد خويش براى ارسال نامه اعتراضى به نخست‌وزير سخن مى‌گويد. پاسخ سليوكف باز در همان جهت است: «فعلا در اين مورد چيزى نمى‌توانم بگويم»! تفسيرآقاى شاكرى چنين است:« به عبارت ديگر مى‌خواهد به مانند دفعات قبلى از مقامات بالاى خود دستورالعمل بگيرد»! (مقاله انگليسى صفخه ۵۰۷)يك بارسليمان ميرزا موضوع سازماندهى حزب در مناطق نفتى جنوب را مطرح ميكند. سليوكف پاسخ مى‌دهد: «فكرخوبى است. در چندروزآينده مى‌توانم به اين سوال پاسخ بدهم»! شاكرى باز درتفسير خود مى‌گويد:«براى رسيدگى كردن آن بامقام بالاتر»! (مقاله انگليسى صفحه ۵۰۸) ميرجعفر باقروف همزمان با تاسيس حزب توده، تشكيلاتى در ايالت آذربايجان برپا كرده بود كه نطفه همان فرقه دموكرات بعدى بوده است. سليمان ميرزا از مخاطب خود مى‌پرسد اين چه صيغه‌اى است؟ سليوكف در گزارش به مقام بالادست خود مى‌گويد:«پاسخى ندادم. قول دادم در نشست بعدى با جزئيات به آن بپردازم»! خود آقاى شاكرى تفسيرمى كند:«لابد پس از مشورت با مسكو»!(مقاله انگليسى صفحه ۵۰۹). ازاين موارد بازهم هست. ولى براى پرهيزاز اطناب كلام به همين نمونه‌ها بسنده مى‌كنم. اين امر مى‌رساند كه:ـ جناب سرهنگ كوچك ترين اختيار از خود واصلا صلاحيت نداشت كه به ساده‌ترين مسائل پاسخ بدهد. واقعا نيز در آن سيستم به غايت متمركز دوران استالين تصورى غيراز آن، دور از عقلانيت است.بديهى است كه وقتى رهنمودى به او نمى‌رسيده است، يك سرهنگ امنيتى كه معلوم نيست چند مرده حلاج است؛ و تا چه حد جامعه ايران و نيروهاى اجتماعى آن را مى‌شناسد؛ چگونه مى‌توانسته است طى پنج شش جلسه كه بعضى با حضور مترجم بيش از۳۰ دقيقه طول نكشيده است؛ به سليمان ميرزا اسكندرى، اين شخصيت سياسى ـ ملى پرتجربه و دنيا ديده، كه در سقف رهبران برجسته جنبش مشروطه خواهى، نظير موتمن‌الملك ونظام السلطنه مافى، سيد حسن مدرس و مصدق السلطنه قرار داشت؛ تعليم بدهد كه چگونه حزبى مناسب حال ايران است؟ برنامه وخط مشى آن چه باشد و غيره وغيره! وهمه اين كارها را نيز سرخود انجام بدهد؟ شگفت‌آور است كه مورخ محترم به تمام اين نكات ابتدائى بى اعتنا مانده است! متاسفانه تمام تلاش اواين است كه از وراى گزارشات سرهنگ سليوكف مطلبى بيابد تا بگويد:«حزب توده ايران مخلوق دولت شوروى» است! چون از صلاحيت وتوانائى سرهنگ سليوكف سخن رفت، به يك «اپيزود» كه در گزارشات است اشاره كنم. در نامه‌اى كه بتاريخ ۸ دسامبر۱۹۴۱، كميسر ايليچف همراه با گزارشات سرهنگ سليوكف به دبيركل كمينترن مى‌فرستد؛ ازاو مى‌خواهد:«امكان انتقال اين ماموريت به فرد شايسته‌ترى را، به او اطلاع دهد»! كه ازعدم توانائى سياسى جناب سرهنگ حكايت دارد. خود آقاى شاكرى موضوع را چنين تفسيرمى كند:«معنايش اين است كه اينك فردى با تجربيات بيشتر در مسائل ايران لازم است تا سليمان ميرزا اسكندرى وحزب اورا رهبرى كند»!(مقاله انگليسى زيرنويس صفحه ۵۰۸). در ميان اسناد منتشرشده، به دو ديداربعدى سليمان ميرزا اسكندرى با فردى بنام «كوزنتسف» دراواخر فوريه ۱۹۴۲ اشاره شده است. كه احتمالا همان فرد شايسته‌تراست؟ در رابطه با صلاحيت سرهنگ سليوكف، توجه به نامه «فى تين»، نماينده كمينترن در ايران به ديميتروف؛ و اظهارنظرش درباره اونيز شايان توجه است. كه بعدا با تفصيل بيشتر به گزارش اوخواهيم پرداخت.ـ گزارش‌هاى سرهنگ سليوكف ازاين ديدارها، براى كسب تكليف و رهنمود، يكى دوماه بعد از اين ديدارها به كمينترن ارسال مى‌شود (۸ نوامبر و ۸ دسامبر ۱۹۴۱). جز يك مورد كه روى آن مكث خواهد شد. ولى هرگز پاسخى «ازبالا»، به سوالاتى كه طى اين ديدارها پيش مى‌آمده، نمى‌رسد. اين گزارشات نيز در بايگانى مى‌ماند تا اين كه نيم قرن بعد، آقاى شاكرى آن‌ها را كشف كند و دستاويز داستان خود براى تحريف تاريخ قرار بدهد!همان گونه كه در بالا اشاره كردم، از ميان سوال‌هاى متعددى كه در جريان گفتگوها به ميان مى‌آيد، سرهنگ سليوكف تنها به يك مورد پاسخ مى‌آورد. در ديدار۱۹ مهرماه ۱۳۲۰، سليمان ميرزا در باره كارها و سخنان ماجراجويانه‌ى رضا روستا سخن مى‌گويد؛ كه «خواستار طرح فورى شعارهاى كمونيستى و شوروى طلبى است»! به گفته سليمان ميرزا، رضا روستا صريحا مى‌گويد:«سفارت شوروى از ما حمايت خواهد كرد!... روستا آشكارا خود را به عنوان فرستاده سفارت شوروى معرفى مى‌كند»! سليمان ميرزا مى‌گويد:«اظهارات روستا در داخل حزب منازعه برپا كرده است».(مقاله انگليسى صفحه ۵۰۵) سليوكف به سرعت، و در نشست بعدى (۲۳ مهرماه ۱۳۲۰)، پاسخ مى‌آورد: «هيچ كس درسفارت شوروى به او ماموريت نداده است با حزب رابطه برقرار كند و به طريق اولى چنين مواضع راديكالى را به او توصيه نكرده است». دليل اين كه از ميان آن همه پرسش تنها به يك مورد پاسخ روشن آمده بود، آنست كه توضيح مطلب كاملا در حدود اختيارات و اطلاعات سفارت شوروى بوده و نيازى به كسب تكليف از كمينترن نداشته است. وگرنه آن هم مثل موارد ديگر، بى پاسخ مى‌ماند! گمان كنم توضيحات بالا ترديدى باقى نمى‌گذارد كه نظريه‌ى آقاى شاكرى براى القاء اين فكر به خواننده كه:« حزب توده ايران مخلوق دولت شوروى، از طريق دستگاه اطلاعاتى ارتش سرخ بود»! كاملا پوچ وبى‌اعتبار است.(پايان بخش دوم)

-------------------------------------------------------------------------

(بخش آخر و نتیجه‌گیری)چگونگی تاسیس حزب توده ایرانبابک امیرخسرویچگونگی تاسیس حزب توده ایران درهفتم مهرماه ۱۳۲۰«هسته کمونیستی» و تماس با کمینترنتوضیح ـ دربخش اول این نوشته گفتیم که این واقعیت تاریخی که در مهرماه ۱۳۲۰، حزب توده ایران « بدست ایرانی، با فکراصیل ایرانی»، پایه گذاری شد. درابتداباجعل افسانه ی حضورعلی اوف، کاردارسفارت شوروی درنشست موسسان حزب، ازسوی سرهنگ زیبائی در کتاب « سیرکمونیسم درایران» زیرسوال رفت. تااین سناریو را در اذهان نسل جوان القا کند که حزب توده ایران ساخته و پرداخته اجنبی‌هاست. اینک در سال‌های اخیرآقای خسروشاکری درنوشته‌های خودهمان مضمون و تهمت زنی و هدف سرهنگ زیبائی از افسانه سازی‌اش را دنبال می‌کند. منتهی مدعی است نظرش «متکی بر اسناد انکارناپذیر کمینترن» است!اسناد «کمینترن» که آقای خسرو شاکری در اختیار دارد و فقط بخش‌هائی ازآن را در مقاله‌اش، منتشر کرده و مورد بررسی قرار داده است، کلا شامل دو مجموعه است. من در بخش دوم نوشته‌ام به بررسی مجموعه اول اسناد پرداختم که در برگیرنده گزارشاتی بود که «سرهنگ سلیوکف»، رئیس رکن دوم اداره سوم اطلاعات ارتش سرخ درایران، از گفتگوهایش با سلیمان محسن اسکندری، به مقام بالا دست خود در بخش اطلاعات ارتش سرخ در تهران، «کمیسرایلیچف»، فرستاده است.گمان کنم نتیجه بررسی من در بخش دوم نوشته‌ام تردیدی باقی نگذارد که بهره برداری آقای شاکری ازاین گزارشات، برای القاء این فکربه خواننده که:« حزب توده ایران مخلوق دولت شوروی، از طریق دستگاه اطلاعاتی ارتش سرخ بود»! کاملا پوچ وبی اعتباراست. اینک دربخش آخراین نوشته به بررسی وارزیابی ازمجموعه دوم اسنادی که ایشان ارائه کرده است می‌پردازم:مجموعه دوم ازاسنادی که بخش‌هایش را آقای شاکری در مقاله انگیسی زبان خود در رابطه با موضوع مورد بحث نقل کرده است، شامل گزارش نماینده کمینترن درایران، یا بنابه نوشته ایشان، کادر«ان.کا.و.د.»(کا.گ.ب. بعدی)، بنام «فی تین» می‌باشد. «فی تین» نامه را به گئورگی دیمیتروف دبیرکل کمینترن، بتاریخ ۵ نوامبر۱۹۴۱(۱۴ آبان ماه ۱۳۲۰) نوشته است. یعنی بیش از یک ماه پس ازتشکیل حزب توده ایران! دراین مدت چنانچه قبلا اشاره شد، نشست موسسان حزب برگزارشده؛ کمیته مرکزی موقت انتخاب گردیده؛ برسرنام حزب توده ایران توافق خاصل شده؛ برنامه وخط مشی آن درچارچوب یک جریان چپ ـ ملی واصلاح طلب ومقید به قوانین کشور تدوین گردیده وانتشاریافته؛ واقدامات اولیه برای سازماندهی حزب آغازگردیده بود! به شهادت ایرج اسکندری: تشکیل حزب واعلام آن«سروصدای عظیمی درآن موقع براه انداخت». ملاحظه می‌شود که در فاصله زمانی تشکیل وتکوین حزب تا هنگام ارسال گزارش «فی تین» وواکنش کمینترن نسبت به آن، که یکی دوماه دیگرنیزجاری می‌شود، آب‌های فراوانی اززیرآن پل ردشده بود، بی آن که کمینترن ودولت شوروی نقشی درآن داشته باشند! یک نکته دیگررا هم پیش از ورود به ارزیابی اسناد، ناگفته نگذارم. این که آقای شاکری «فی تین» را نه با فونکسیونش در تهران، به عنوان نماینده کمینترن، بل در مقام کادر «ان.کا.و.د.(کا. گ. ب. بعدی)» معرفی می‌کند، امر تصادفی نیست. متاسفانه این کار نیز در چارچوب همان شگرد غم‌انگیز آقای شاکری است که در سرتاسر نوشته ایشان مشاهده می‌شود. تلاش شاکری میکوشد به هرترتیبی، سایه کا.گ.ب. راهمه جابگستراند؛ تا زمینه ذهنی برای پذیراندن نظرش که«حزب توده مخلوق دستگاه امنیتی ارتش سرخ» است، فراهم شود! از سوی دیگر، تماس‌های احتمالی «فی تین» ازسوی کمینترن با کمونیست‌های قدیمی در ایران را، رابطه کا.گ.ب. باآن‌ها در ذهن خواننده تداعی کند.آقای شاکری متاسفانه مناسبات کمونیست‌های آن دوره درچارچوب کمینترن را، که سازمان بین‌المللی کمونیست‌های جهان بود؛ وهمه احزاب کمونیست در سراسر جهان شاخه‌های آن بودند و از مرکز واحدی که همان کمینترن باشد، رهبری می‌شدند؛ و براین باور بودند که در جبهه واحد و گسترده‌ای، متحدا برای انقلاب جهانی پرولتاریا مبارزه می‌کنند، نادیده می‌گیرد. با آن که امروزه من و امثال آقای شاکری به آسانی می‌توانیم به راحتی از باورکاذب و توهم کمونیست‌های ۷۰ سال پبش سخن بگوئیم. ولی نباید شرافت و سلامت نفس این مبارزان راه آزادی وعدالت را زیر سوال برد. آقای شاکری با این شگردها، مناسبات کمونیست‌های ایران با کمینترن رابه سطح مناسبات باسازمان‌های اطلاعاتی اجنبی تقلیل می‌دهد، تا چهره سیاسی آن‌ها را چرکین و مخدوش بنمایاند. آقای شاکری برای توجیه این که چرا «فی تین» را به عنوان کارمند «ان.کا.و.د.» معرفی می‌کند، در زیرنویس مقاله‌اش به این توضیح متوسل می‌شود که گویا ۵۰ سال بعدازآن رویداد، کسی در مسکوبه ایشان گفته است که بله! «فی تین» عضو کا.گ.ب. بوده است! چه می‌شود گفت؟!باری! ازاسناد چنین برمی‌آید که گزارش «فی تین»، برخلاف گزارش‌های سرهنگ سلیوکف، به طور جدی مورد توجه قرار می‌گیرد. و گئورگی دیمیتروف و دستگاه کمینترن بلافاصله روی آن اقدام می‌کنند. از جمله «قلی یایف»، رئیس بخش کادرهای کمینترن دست به کار می‌شود. برای یاری رساندن به فهم موضوع مورد بحث وامکان داوری بی‌غرضانه، کوتاه شده فرازهائی از گزارش «فی تین» و تا حدی «قلی یایف» را که به تشکیل حزب توده ایران و مسائل پیرامونی آن مربوط است، از روی اسناد منتشرشده از سوی آقای شاکری نقل می‌کنم. تا معلوم شود نامه دیمیتروف به استالین و سپس نامه‌اش به اردشیر آوانسیان برچه زمینه‌ای تهیه شده است. آن چه در این نامه‌ها و گزارشات اهمیت دارد این است، که به روشنی نادرستی «تزهای» مورخ محترم را برملا می‌سازد. لطفا توجه کنید:«فی تین» می‌نویسد: از میان حدود صدنفراز زندانیان سیاسی که آزاد شده‌اند، «شش فعال کمونیست، یک هسته رهبری کننده به وجود آورده‌اند که زیر پوشش به اصطلاح حزب توده‌ای سلیمان میرزا، کار بکنند. این هسته متشکل از آرتاشس آوانسیان، رضا روستا، ایرج اسکندری، مرتضی یزدی، محمد بهرامی و رضا رادمنش است. پنج نفرآخری در ترکیب کمیته مرکزی غیررسمی حزب توده وارد شده‌اند. برنامه حزب توده بورژوادموکراتیک با مضمون ضد فاشیستی است». «فی تین» سپس به ذکر برنامه «هسته رهبری کننده» می‌پردازد که بیشتر شبیه وظایف فوری است. سپس به اظهارنظر درباره ضرورت یا عدم ضرورت تشکیل حزب کمونیست می‌پردازد. ولی بخاطر اجتناب از طولانی‌‌تر شده این نوشته، ازواردشدن درجزئیات اظهارات او، پرهیزمی کنم. «فی تین» در گزارش خود، نکته‌ای را به اطلاع دیمیتروف می‌رساند که در رابطه بابحث ما حائز اهمیت است. می‌نویسد:«پهلو به پهلو با روابط به غایت مخفی ما با نمایندگان حزب کمونیست و حزب توده؛ رابطه‌ای از سوی افراد تحقیق نشده و مشکوک سفارت و وابسته نظامی اتحاد جماهیر شوروی، با حزب توده برقرارشده است. امری که می‌تواند به خاطرعدم آشنائی آن‌ها برای رعایت رازداری لازم دراین گونه رابطه‌ها، حزب توده را، به مخاطره بیندازد». (مقاله انگلیسی، صفحه 511-512)با آن که ازجمله بالا به وضوح دیده می‌شود که اشاره «فی تین» به تماس‌های وابسته نظامی اتحاد جماهیر شوروی با حزب توده است؛ و منظور همان دیدارهای سرهنگ سلیوکف با سلیمان میرزا است. بااین حال، آقای شاکری با کمال تاسف، برای اغفال خواننده، دست به یک تفسیرمن درآوردی می‌زند! می‌نویسد:«این آخرین اظهارنظر درباره وابسته نظامی ظاهرا اشاره‌اش به شکایت سلیمان میرزا درباره رضا روستاست که قبلا به آن اشاره شد»!! آن قدرپوچ بودن این تفسیرهویداست که نیازی به توضیح ندارد. تنها برای این که بهترعیان شود که اظهارنظر«فی تین» ربطی به رضا روستا نمی‌توانست داشته باشد؛این را اضافه می‌کنم که ازمنظرگردانندگان کمینترن، رضا روستا فردی« تحقیق نشده ومشکوک» بشمارنمی آمده است. آقای شاکری درست یک جمله بعدازتفسیروتعبیربالای خود، ازقول«قلی یایف» رئیس بخش کادرهای کمینترن، می‌نویسد: «مفید خواهد بود اگررفقااردشیرآوانسیان ورضاروستا، به کمیته اجرائیه انترناسونال کمونیستی دعوت شوند، تا از آن‌ها اطلاعات دقیقی درباره اوضاع ایران، به ویژه درباره کادرهای حزب کمونیست بدست بیاوریم؛ که اینک پس ازآزادی از زندان دوباره دورهم گرد آمده‌اند». «قلی یایف» سپس تاکید می‌کند: «بنابه اسنادموجود دربایگانی کمینترن، هردوی آنها: آوانسیان و رضا روستا، به گونه مقاوم‌ترین رفقا در زندان، رفتارکرده‌اند»! که بازتاب اطمینان آنها از جمله از رضا روستا ست! بنا براین، تلاش آقای شاکری برای نسبت دادن صفات «فرد تحقیق نشده و مشکوک» به رضا روستا بدور ازعقل سالم است. «فی تین» نیز که درگزارش خودبه کمینترن، بیوگرافی کوتاه رضا روستا و بقیه ۶ نفر«هسته کمونیستی» را ضمیمه کرده بود، جزاین نمی‌توانست گفته باشد.آقای شاکری در مقاله «آیا ما براستی اصلاح پذیرهستیم»؟ بدرستی می‌گوید:« قصدم اینست كه خوانندگان را متوجه آن سبك فكری كنم كه تا بر ما حكومت می‌كند، استدلال منطقی جایگاهی در تراوش‌های فكری ما نمی‌یابد». دراین جا باید اذعان کنم که حق کاملا با اوست. فقط با این قید که شاکری متوجه نیست که دارد درآئینه می‌نگرد، ولی متاسفانه نگاهش به دیگران و کنایه به آن‌هاست! بنابه اسناد منتشره، گئورگی دیمیتروف در ۹ دسامبر۱۹۴۱ (18آذرماه1320) پس از مطالعه نامه‌های «فی تین» و«قلی یایف» به استالین گزارش می‌دهد. کوتاه شده آن را می‌آورم:«گروه کمونیست‌های ایرانی، زندانیان سیاسی قبلی، اقدام به بازسازی حزب کمونیست ایران کرده‌اند. آن‌ها یک بوروی موقت ایجاد کرده و رفیق آرتاشس آوانسیان را برای تماس با کمیته اجرائیه انترناسونال کمونیستی تعیین کرده‌اند. وخواهان رهنمود از ما هستند. و در پی کسب موافقت ما برای فرستادن هیات نمایندگی به نزد ما هستند». دیمیتروف سپس می‌افزاید: «درعین حال، حزب توده از سوی مبارز دموکرات، سلیمان میرزا، با برنامه‌ای دموکراتیک، تاسیس شده است. در سی سال گذشته، سلیمان میرزا پیکار برای تحول دموکراتیک در ایران را رهبری می‌کرده است. گروهی از کمونیست‌ها در این حزب مشارکت دارند». دیمیتروف در ادامه می‌نویسد: «به نظرما، تاسیس دوباره حزب کمونیست ایران، که همواره یک گروه کوچک منزوی بود، بدشواری در شرایط حاضر مفید خواهد بود. و بی گمان دشواری‌ها و پیچیدگی‌هائی را به وجود خواهد آورد». و سپس درنتیجه گیری خود توصیه می‌کند از تشکیل حزب کمونیست خوداری شود و«کمونیست‌ها می‌باید در درون حزب توده ایران مطابق با خط مشی زیرعمل بکنند:الف- مبارزه برای دموکراتیزه کردن ایران.ب – دفاع از حقوق کارگران.ج – تقویت مناسبات دوستانه میان ایران واتحاد شوروی.د – از میان بردن کامل سازمان‌های فاشیستی در ایران و از بین بردن تبلیغات ضدشوروی.در خاتمه می‌نویسد ضرورتی برای ارسال هیاتی از ایران به کمینترن نیست. درعوض «ما رفقای مناسبی را در پوشش قانونی خواهیم فرستاد. این هیات به رفقای ایرانی کمک خواهد کرد تا این خط مشی را انجام بدهند».( مقاله انگلیسی زبان صفحات 514-515)آیا پس از ۶۶ سال که از تاسیس حزب توده ایران می‌گذرد، می‌توان سندی ازاین آشکارتر و قانع کننده تر ارائه داد؛ تا در تائید آن باشد که کمینترن و«پدر پرولتاریای جهان»، نقشی در تشکیل«حزب توده ایران از سوی مبارز دموکرات، سلیمان میرزا، با برنامه‌ای دموکراتیک»، آن گونه که خود می‌گویند، نداشته‌اند و تازه خبردار می‌شوند؟آیا همین سند، دلیل قاطع دیگری مبنی برجعبندی من در بخش دوم نوشته‌ام که گزارشات سرهنگ سلیوکف به کمینترن، هیچ گاه مورد توجه قرار نگرفته ولذا رهنمودی برپایه آن صادر نشده است؟ و گزارشات جناب سرهنگ، دهه‌هادربایگانی خوابیده تا روزی آقای شاکری آن هم پس از۶۰ سال، به اتکاء آن دست به تهمت زنی بزند؟باری! حدود یک هفته پس از آن (15 دسامبر1943)، گئورگی دیمیتروف، در چارچوب و خط فکری محوری گزارش «فی تین» و«قلی یایف»، نامه‌ای به اردشیر آوانسیان می‌نویسد و هیاتی به ایران گسیل می‌دارد، تا نامه را به آگاهی او برسانند. خلاصه آن عبارت از این است که: حزب کمونیست در شرایط فعلی تشکیل نشود؛ کمونیست‌ها در درون حزب توده برای تحقق هدف‌های چهارگانه فوق تلاش بورزند؛ برای دوستی میان ایران و شوروی بکوشند؛ برای تلاشی سازمان‌های فاشیستی بکوشند. دیمیتروف در خاتمه از اردشیرآوانسیان می‌خواهد: «به طور منظم ما را در جریان وضع ایران و فعالیت‌های حزب توده قرار بدهید». آوانسیان در خاطرات شفاهی خود که قبلا به آن اشاره کردم، به این نامه و ملاقات اشاره می‌کند. می‌گوید: در ژانویه یا فوریه 1942 دو نفر از سوی کمینترن در منزل روستا با او ملاقات می‌کنند. نامه‌ای به من دادند که دیمیترف خطاب به من نوشته بود. نامه را خواندم و رسید دادم (نامه را در اختیار او نمی‌دهند). در نامه آمده بود: از شما خواهش می‌کنم به این چهار ماده توجه کنید. آنچه در حافظه او برجای مانده بود، به ترتیب زیر برای من بیان کرد:1 – جنگ ما علیه فاشیسم است. باید توجه شما متوجه مبارزه با فاشیسم باشد.2 – بایستی کوشید با زحمتکشان ایران کار کرد. یعنی نهضت زحمتکشان ایران را تقویت کرد.3 – مبارزه برای دموکراسی در ایران. برای یک رژیم دموکراتیک.4 – تابه حال علیه سوسیالیسم خیلی تبلیغ کرده‌اند. بایدبه توده‌ها فهماند که سوسیالیسم برای انقلاب جهانی است. ملاحظه می‌شود که در خطوط کلی و مضمونا، همانست که دراسناد آمده است. اردشیر می‌گوید نامه رابرای روستا خواندم. مسائل اصلی را برای خودم یاداشت کردم. دیدم مطالب همان‌هاست که ما خودمان عملا انجام می‌دهیم و تازگی ندارد. با گروه کمونیستی یکی یکی صحبت کردم و تذکردادم که جریان را سری نگهدارند.نکته‌ای که لازم است خاطرنشان کنم این است که «فی تین» در گزارش خود، «هسته کمونیستی» شش نفره را به غلط حزب کمونیست مخفی می‌نامد. از برنامه حزب کمونیست ایران صحبت می‌کند که گویا تقاضای عضویت در کمینترن کرده‌اند. اصلا معلوم نیست «فی تین» این اطلاعات را از چه منبعی گرد آورده است؟ اوبا این سخنان خود دیمیتروف وهمه را دچار خطا کرده است. قدرمسلم این است این چند نفر قصد تشکیل حزب کمونیست ایران را نداشته‌اند. همه مطالبی که در آغاز این بحث آوردم، عکس آن را نشان می‌دهد. به نظرمی‌رسد این چند نفر، به عنوان کمونیست‌های ایرانی، مطابق با سنت و راه و روش آن روزی کمونیست‌ها، می‌خواسته‌اند با کمینترن تماس بگیرند وهمین وبس! به هرحال چنانچه دیده می‌شود، این تماس‌ها نیز کاملا مخفی می‌ماند و به هرحال هرچه بود، ربطی به حزب توده ایران نداشته است. چنانچه اردشیر گواهی می‌دهد، چند ماه بعد نیز، اجاق کم سوی این «هسته کمونیستی» کاملا خاموش می‌شود. دراین باره مطلب زیاد است ولی چون از بحث ما تا حدی خارج است، من تنها به این تذکر بسنده می‌کنم و می‌گذرم. در میان اسناد منتشرشده، نامه‌ای هم ازاردشیر آوانسیان بتاریخ دسامبر1942 (بیش از یک سال پس از تشکیل حزب) ، دیده می‌شود که تحت عنوان «حزب توده و کار کمونیست‌های ایرانی» به کمینترن نوشته است. این نامه‌ای گزارشواره درباره فعالیت‌های یک ساله حزب است. دراین گزارش از جمله به چگونگی تشکیل حزب می‌پردازد؛ که مضمون آن، گواه دیگری براستقلال عمل نیروهای مترقی آن زمان درتاسیس حزب توده ایران است و بازتاب آن می‌باشد. گزارش اردشیر به کمینترن به وضوح نشان می‌دهد که پایه‌گذاران حزب کاملا به طور مستقل دست به تشکیل حزب توده ایران زده‌اند و مقامات شوروی و کمینترن کوچک ترین نقشی در آن نداشته‌اند. ولی چون مندرجات گزارش مطابق میل و جهت فکری آقای شاکری نیست ودر واقع، تشبثات ایشان را برباد می‌دهد؛ دوبار روی یک صفحه از نوشته‌اش، تذکر می‌دهد که گزارش دهنده (اردشیر): «از شش هفته گفتگوهای طولانی میان سلیمان میرزا و سرهنگ سلیوکف بی خبر بود»! من چون به تفصیل نشان داده‌ام که سرهنگ سلیوکف و«گفتگوهای طولانی» او با سلیمان میرزا، کوچک ترین نقش عملی و واقعی در تکوین و تشکیل حزب توده ایران نداشته است. از تکرار آن استدلالات در این جا خوداری می‌کنم و بیهوده بودن این گونه تلاش‌های آقای شاکری را بار دیگرمورد تاکید قرار داده و بار دیگر، داوری را به خواننده می‌سپارم. جمعبندی ونتیجه گیرینامه‌های «فی تین» و«قلی یایف» به دیمیتروف و برمبنای آن، نامه‌های دیمیتروف به استالین و سپس به اردشیر آوانسیان؛ و نیزخاطرات ایرج اسکندری و اردشیرآوانسیان، به روشن ترین وجه نشان می‌دهند که در تشکیل حزب توده ایران و تدوین مبانی و شالوده وفلسفه سیاسی آن؛ نه دولت شوروی دخالت و نقشی داشته است و نه کمینترن! (ارگانی که درآن دوران، معتبرترین نهاد برای هدایت این گونه فعالیت‌ها بود). ازاسناد به روشنی پیداست که مکاتبات بین کمینترن ویک «هسته‌ی کمونیستی» شش نفری بوده است نه با حزب توده ایران. حتی همین مکاتبات کلی نیز کاملا از رهبری حزب پنهان مانده بوده است. از گزارشات بالا کاملا پیداست، که کمینترن و دولت شوروی، در برابر یک عمل انجام شده قرار گرفته بودند. و در واقع نیز، نقشی جز پذیرفتن رویداد تشکیل حزب توده ایران، آن گونه که بود با «برنامه بورژوا دموکراتیک با مضمون ضد فاشیستی است»، نداشتند. در عمل نیز تنها توصیه‌ای که به «هسته کمونیستی» ۶ نفره می‌کنند، ادامه فعالیت در درون آن بوده است. کاری که خودآن‌ها، بی آن که کسی دیکته کند با درک و تجربه خود، انجام می‌داده‌اند؛ واندیشه پردازانی نظیر ایرج اسکندری معمار آن بوده‌اند.اما همان گونه که قبلا خاطرنشان کردم، هم شخص سلیمان میرزا اسکندری ونیز قاطبه رهبران حزب، دولت اتحاد جماهیر شوروی را دوست آزادیخواهان ایران و حامی استقلال و تمامیت ارضی کشور می‌پنداشتند و شیفته آن بودند. واین باور، پاشنه آشیل حزب و رهبری آن بود! شوروی‌ها ناجوانمردانه از این نقطه ضعف رهبری حزب و توهمی که نسبت ماهیت به شوروی داشت، نهایت سوء استفاده را برای پیشبرد هدف‌های آزمندانه و توسعه طلبانه خود در ایران کردند. و در بزنگاه‌ها، نظیر تقاضای امتیاز نفت شمال و ماجرای فرقه دموکرات آذربایجان، ازعامل وامکانات حزب بهره گیری کردند و به حیثیت سیاسی و سیمای ملی حزب صدمه شدیدی وارد ساختند. واین چنین حزب توده را با گذشت زمان، اما به ویژه در دوران مهاجرت رهبری به شوروی، وابسته کردند.در میان اسناد منشرشده از سوی آقای خسرو شاکری، نامه‌ای از کمیته مرکزی حزب به هنگام تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان هست که بسیار شایان توجه است. کمیته مرکزی حزب مخالف تشکیل فرقه بود و آن را زیانبخش به جنبش عام آزادیخواهی درایران می‌دانست. به همین جهت نامه اعتراضی شدید اللحنی به مقامات دولت شوروی می‌نویسد واز طریق ایرج اسکندری که از راه مسکوعازم پاریس بود، به آن‌ها می‌رساند.اما قبل ازاشاره به این سند، برای آشنائی با طرز فکررهبری حزب و فرهنگ سیاسی حاکم برآن‌ها در آن سال‌های حساس، بخشی از سرمقاله روزنامه رهبر، ارگان کمیته مرکزی بتاریخ 17.12.1322 را شاهد می‌آورم، تا نسل جوان امروزی که از گذشته بی‌خبر است، بداند که ما چه بودیم و چه سرما آمد و آوردند؟موضع رهبری چنین بود: «..ما دوستی خودرا چه با بریتانیا و چه با شوروی، مشروط به یک شرط می‌کنیم. و آن این که این دولت‌ها منافع خودرا در حدود منافع ملی ما، در حدود ارتقا و سعادت عمومی ما حفظ کنند. که این دو دولت حامی هیچ گونه سیاست ارتجاعی یا افراطی در ایران نباشند.... ما هر روز که احساس کنیم همسایه شمالی ما برخلاف تصور ما می‌خواهد در ایران منافع استعماری برای خود فرض نماید، یا قصد آن را داشته باشد که رژیم خودرا به زور بر ملت ایران تحمیل کند، یا بخواهد ایران را منضم به خاک خود سازد، ما با این روش‌ها سخت مبارزه خواهیم کرد»!(تکیه ازمن است) طنز تاریخ است که تقریبا یک سال پس از اعلام سیاست خارجی فوق الذکر حزب، دولت شوروی با اعزام هیات اقتصادی کافتارادزه به تهران برای تقاضای امتیاز نفت شمال، اولین گام علنی را برای کشاندن حزب به دنباله روی برداشتند. شوروی‌ها با سوء استفاده از احساسات صادقانه وایمان بی‌شائبه توده‌ای‌ها، حزب را بتدریج بسوی یک جریان سیاسی وابسته سوق دادند و به آلتی برای پیشبرد سیاست خارجی آزمندانه و توسعه طلبانه خود، مبدل ساختند.بزنگاه بعدی هنگام برپائی فرقه دموکرات آذربایجان بود. ایرج اسکندری در خاطرات منتشرشده خود، چگونگی مخالفت کمیته مرکزی با تشکیل فرقه که کاملا بدون اطلاع او سرهمبندی کرده بودند؛ و نوشتن نامه اعتراضی به دولت شوروی که خود وی در راه مسفرت به پاریس از طریق شوروی در اختیار مقامات شوروی قرارمی‌دهد؛ و چه برسر وی آمد، برای فریدون آذرنور و من نقل کرده است. ولی درباره محتویات نامه کمیته مرکزی فقط کلیاتی راکه پس از گذشت این همه سال‌ها بریاد داشت، بازمی‌گوید. اینک آقای شاکری بخش‌هائی ازآن را که درمیان اسناد کمینترن بدست آورده است، در مقاله‌اش نقل می‌کند. ازاین بابت ما مدیون ایشان هستیم. امیدوارم روزی کامل این اسناد را در اختیار جنبش چپ ایران قراربدهد. زیرا این گونه اسناد مایملک کل جنبش است. باری دوجمله‌ای که آقای شاکری آورده است عینا نقل می‌کنم: « ابراز تنفر محافل آزادیخواه و حتی چپ از فرقه دموکرات آذربایجان ادامه دارد. باوجود این که اتحاد شوروی به اصل تمامیت ارضی ایران احترام می‌گذارد، تشکیل فرقه دموکرات و ادامه سیاست آن محبوبیت شوروی را در ایران لکه دار می‌کند وبه آن لطمه میزند....سیاستی را که اتحاد شوروی در دوهفته اخیر اتخاذ کرده است جنبش مردمی را مورد تهدید فرارمی دهد. این سیاست نه تنها به جنبش مردمی ایران صدمه می‌زند، بل که موجبات محو کامل این جنبش را فراهم می‌سازد». درپایان نامه آمده است: «خلاصه کلام این که اکثراین اقدامات غیراصولی درآذربایجان بدون اطلاع کمیته مرکزی حزب توده، بدون مشورت بااو، وازبالای سرش به عمل می‌آیند. یکی ازبزرگترین اشتباهات به زیان حزب توده همین دخالت نمایندگان اتحاد جماهیر شوروی سوسیالیستی است که در اکثر موارد با استفاده از نفوذ خود به اعتبار مسوولان حزب ما لطمه وارد می‌کند. اگراین مسئولان حزبی از اعتباری هم بر خوردار باشند، بازهم کاری از دست شان ساخته نیست. زیرا حزب توده قادر نیست بدون پشتیبانی ا.ج.ش.س. در مبارزه با عوامل استعمار روی پای خود بایستاد»! متاسفانه علی‌رغم چنین موضع گیری شجاعانه از منظر ملی، چنانچه اسکندری در خاطراتش قید می‌کند، سفیر شوروی با افرادی از کمیته مرکزی ملاقات می‌کند و توضیحاتی می‌دهد که آن‌ها را «قانع» میکند که تشکیل فرقه دموکرات آذربایجان «برای جنبش دموکراتیک در ایران ضروری ومفید است» و به حمایت از این ماجرای ساخته و پرداخته استالین ـ باقروف می‌پردازند. وچه سنگین بهای این حمایت را می‌پردازند!اگر آقای خسروشاکری، اسناد مندرج در کتاب «فراز و فرود فرقه دموکرات آذربایجان» را مدنظر قرار می‌داد، متوجه می‌شد که چگونه در تکوین و شکل گیری و فعالیت فرقه دموکرات آذربایجان، مقامات شوروی، به ویژه شخص استالین، لحظه به لحظه واز ابتدای این ماجرا، گام به گام آن را زیرنظر داشت. و برای هراقدام دستورالعمل صادر می‌کرد. ممکن نبود کاری در آذربایجان صورت بگیرد که قبلابه نظر و تائید او نرسیده باشد. آقای محترم! نمونه حزبی که به گفته شما: «ازهمان سنگ اولِ بنا، همه چيزرا حزب كمونیست شوروی تعیین می‌كرد وكا.گ.ب. به اجرا می‌گذاشت»، همین فرقه دموکرات آذربایجان بود نه حزب توده ایران. من به هنگام نوشتن کتاب :«نظرازدرون به نقش حزب توده ایران»(تهران 1375)، هنوز دسترسی به اسنادی که آقای شاکری در سال 1999 منتشر کرد، نداشتم. ولی با همان اطلاعات نسبتا محدود، چنانچه در کتاب مورد بررسی قرار داده‌ام، به این جمعبندی رسیده بودم که «حزب توده ایران بدست ایرانی، با فکر اصیل ایرانی، با برنامه‌ای دموکراتیک و اصلاح طلبانه، آن چه ما امروز کارپایه چپ دموکرات و رفرمیست می‌نامیم، و حزب دموکراتیک مردم ایران نمونه و تجلی آنست، پا به حیات گذاشت». اینک نص صریح اسناد کمینترن، همان گونه که در بررسی و تجزیه و تحلیل بالا نشان دادم، جز تائید این نظرنیست. و به روشن ترین شکل، برآن صحه می‌گذارد.پس چرا آقای خسروشاکری، آن هم در مقام یک مورخ و پژوهشگر، باآن که همین اسناد را خوانده است به استنتاجات کاملا متفاوتی رسیده است؟ و در جمعبندی خود حکم می‌کند: « شواهدی که در بالا مورد بررسی قرار دادیم، به وضوح نشان می‌دهد که حزب توده ایران مخلوق دولت شوروی، از طریق دستگاه اطلاعاتی ارتش سرخ بود.»؟! ومی افزاید: « به این ترتیب این نظریه را منهدم می‌کند که این سازمان، یک حزب اصیلی بود که به طور مستقل، توسط عناصر مترقی‌ای تاسیس گردید که در فردای اشغال ایران توسط متفقین، از زندان‌های رضا شاهی آزادشده بودند»!! تنها پاسخی که ازروی خوشبینی و حسن نیت به نظرم می‌رسد، این است که چون آقای خسرو شاکری به تاریخ از موضع ایدئولوژیک می‌نگرد، لذا حقایق را وارونه می‌بیند! بباور من، لازمه کار پژوهشی و تاریخ نویسی: بی‌طرفی، بی‌غرضی، نگرش با فاصله به رویدادها و به ویژه، برخورداری از توانائی لازم برای سنجش و استنتاجات درست، از اسناد و مدارک مورد مطالعه است. افسوس که همه کسانی که در این راه دشوار و پرمسئولیت گام می‌گذارند، به قدر لازم ازاین فضیلت‌ها بهره نبرده‌اند. بابک امیرخسروی 7مهرماه 1386b.amirkhosrovi @free.fr