Wednesday, April 05, 2006

باز خوانی یک گفتکو 28 مرداد 32

بستن پنجره
چاپ مطلب
جمعه 28 مرداد 1384
باز خوانی يک گفتگو؛ «28 مرداد 32» و بلندای پرواز حقيقت، علي ميرفطروس
کودتای 28 مرداد و سقوط دولت دکتر مصدق، ُمسلّما خونین تر و زیانبارتر از کودتای نظامیان شیلی و سقوط حکومت دکتر آلنده نبود، امّا روشنفکران و رهبران سیاسی شیلی با عقلانيّت و مدنيّت سیاسی، کوشیدند تا بر گذشتة خونبار خویش فائق آیند و «آینده» را قربانی گذشتة ناشاد نسازند
www.mirfetros.com
فصلی از کتابِ «برخی منظره ها و مناظره های فکری در ایران امروز»
• ما ميراث خوار يک تاريخ عصبی و عصبانی هستیم و بهمين جهت ست که همواره، آينده را فدای اين گذشتة عصبی و ناشاد کرده ايم.• بررسی روند مذاکرات و حوادث نشان می دهد که مصدّق در چنبرة احساسات حاکم بر جامعه و در اسارت «حفظ وجاهت ملّی» ی خود، با نوعی عصبيّت، عدم انعطاف و خصوصاً عدم درک تعادل نیروهایش (که بسیاری از آنان وی را «خائن»، «هیتلر» و «چنگیز» خطاب می کردند) در آخرین لحظات نتوانست سیاست را بعنوان «هنر تحقّق ممکنات» عرضه نماید. بهمین جهت، در یک سرگردانی و تردید عملی، سرانجام مذاکرات مربوط به چگونگی ملی شدن صنعت نفت را به بن بست کشانید و ...
نشريهءتلاش: در آستانه پنجاهمين سالگرد واقعه 28 مرداد 1332 قرار داريم. آيا پس از گذشت نيم قرن مجازيم از اين واقعه تحت عنوان گذشته و تاريخ ياد كنيم؟ چه پيش شرط هائي ضروري است تا واقعه اي به گذشته تعلق گيرد؟ آيا تنها گذشت زمان كافي است؟
ميرفطروس: در فرهنگ عمومي ما «تاريخ»- عموماً - بمفهوم «تقويم» بكار رفته و بهمين جهت درك ما از تاريخ- بعنوان رشته اي خاص از معرفت انساني- بيشتر يك درك تقويمي است. در بينش تقويمي، بيشتر به اين روز و يا به آن رويداد مشخص توجه مي شود و از علل و عوامل اجتماعي پيدايش حوادث يا از زمينه هاي اجتماعي ظهور و سقوط شخصيت ها غفلت مي گردد.جدا از تعريف هاي كلاسيك يا سنتي تاريخ (بعنوان «آئينة عبرت» و...) تاريخ بمفهوم مدرن آن، زادة دوران تجدد است، دوراني كه با تكيه بر «عقل نقّاد»، ضمن نفي و انكار «تقدير» يا «مشيّت الهي» در بروز رويدادهاي تاريخي، عقل و ارادة آزاد انسان، تاريخ ساز گرديد.حدود 25 سال پيش در يك كتاب كوچك دوران دانشجوئي (كتاب حلاج) تعريفي از تاريخ بدست داده ام كه شايد هنوز درست باشد:«تاريخ، شرح جنگ ها و عياشي ها و بيان شكست ها و ناكامي هاي سلاطين و سرداران نيست، تاريخ ـ بعنوان يك علم ـ بمعناي كشف، بررسي و تبيين روابط علّي حوادث و حركت هاي اجتماعي است و هم از اين روست كه درك تاريخ، درك چشم اندازهاي آينده نيز هست چرا كه آينده برآيند ناگزير گذشته و حال است.»در تاريخ نويسي جديد به وقايعي كه زمان شان از 50 سال (يعني دو نسل) گذشته باشد، «وقايع تاريخي» مي گويند. قيد 50 سال (يا دو نسل) شايد براي اينست كه پس از 50 سال، قهرمانان يا ضد قهرمانان يك واقعه ـ عموماً ـ درگذشته اند و مورخ با فاصله گيري از رويدادها و عوامل سازندة آنها، بهتر و منصفانه تر مي تواند به بررسي و تحليل حوادث بپردازد، با اين حال، امروزه از نوعي تاريخ بنام «تاريخ بلافاصله» (Histoire Immédiate) ياد مي كنند كه ناظر بر وقايع مهم 25 تا 30 سال اخير است (مانند وقايع دانشجوئي ماه مه 1968 فرانسه يا انقلاب اسلامي 1357 ايران). وجه يا وجوه مشخصة يك واقعة تاريخي اين است كه:1 ـ واقعه به گذشته تعلق داشته باشد.2 ـ واقعه اي يگانه و بي مانند (Singulier) باشد.3 ـ آن واقعه - چه مثبت و چه منفي - بر حيات سياسي- اجتماعي يك جامعه و از اين طريق بر وجدان عمومي جامعه تأثير آشكار و درازمدت گذاشته باشد. بنابراين طول زماني و تداوم در حافظه جمعي، وجه مشخصه ديگر وقايع بعنوان «وقايع تاريخي» است. تاريخ با سياست پيوندي نزديك دارد اما بايد گفت كه هر رويداد سياسي، تاريخي نيست، چرا كه مضمون سياست - اساساً - مضموني بلافاصله، حال و حي و حاضر است، به عبارت ديگر: تنها بعضي از وقايع سياسي مي توانند تاريخي بشمار آيند (مانند همين كودتاي 28 مرداد 32).در ايران باوجود يك سنّت ديرپاي تاريخ نويسي «خردگرا» (مانند تاريخ طبري، تاريخ يعقوبي، تاريخ مسعودي و تاريخ بيهقي) بعلت حملات و هجوم ها و حاكميت حكومت هاي قبيله اي، روند تكامل اجتماعي ايران و از جمله تاريخ نويسي «خردگرا» نيز رو به زوال گذاشت. استيلاي ديرپاي حكومت هاي قبيله اي بر ايران نوعي اخلاق و عصبيّت ايلي- قبيله اي را در جامعه ما نهادينه كرد بهمين جهت تاريخ ايران- عموماً- تاريخ عصبيّت ها و عصبانيت هاست. در رفت و آمدها و كشاكش هاي قبايل مختلف، جامعة ايران از يك عصبيّت به يك عصبيّت ديگر پرتاب گرديده است. تاريخ اجتماعي ما (و از جمله تاريخ انديشة سياسي در ايران) نيز بازتاب همين عصبيّت ها و عصبانيت ها و عواطف است. در 60-70 سال اخير، نوعي «تاريخ حزبي» يا «تاريخ ايدئولوژيك» به عنصر عصبيّت در فرهنگ سياسي ما جان تازه اي بخشيده است. با چنين خصلت ديرپائي است كه ما به تاريخ و شخصيت هاي تاريخي مان نگاه مي كنيم: «شخصيت هاي دلپذير»مان آنچنان پاك و بي بديل و بي عيب اند كه تن به «امامان معصوم» و «قهرمانان صحراي كربلا» مي زنند (مانند ميرزا تقي خان اميركبير و دكتر محمد مصدق) و برعكس، «شخصيت هاي نادلپسند»مان آنچنان سياه و ناپاك و نابكارند كه فاقد هرگونه خصلت نيكوي انساني يا عملكرد مثبت اجتماعي مي باشند (مانند رضاشاه و محمد رضاشاه و قوام السلطنه و...). ما ميراث خوار يك تاريخ عصبي و عصباني هستيم و بهمين جهت است كه همواره، آينده را فداي اين گذشتة عصبي و ناشاد كرده ايم.از طرف ديگر: ما ملتي هستيم كه همواره دوستدار پيروزي ها و كاميابي هاي بزرگ و در عين حال آسان هستيم و آنجا كه دچار شكست و ناكامي مي شويم بجاي نگريستن به خويش و درك كمبودها و كم كاري هاي خود با توسل به تئوري توطئه، «دست انگليس» و «عوامل خارجي» را عمده مي كنيم. تئوري توطئه- در واقع- توجيهي است براي ناآگاهي ها و ندانم كاري هامان و مرهمي است كه روان زخم خورده ما را آرام مي كند، نمونه اش را در دو واقعة بسيار نزديك بهم مي توان ديد: يكي در جريان 30 تير 1331 (كه بعنوان «قيام ملي 30 تير» از آن ستايش ها مي كنيم) و ديگري در جريان 28 مرداد 32 است كه از آن بعنوان «كودتاي انگليسي ـ امريكائي» و... ياد مي كنيم).روشن است آنجا كه عواطف و احساسات و عصبيّت هاي سياسي- حزبي حاكم باشد جائي براي انصاف، اعتدال و عقلانيت سياسي باقي نمي ماند... ما سال هاست كه در اين فضاي وهم آلود «يزدان» و «اهريمن» نفس مي كشيم و با شخصيت هاي دلخواه خويش، «حال» مي كنيم!از اين گذشته، هيچ لازم نيست كه ما بخواهيم كودتاي 28 مرداد را «فراموش» كنيم بلكه مانند بسياري از ملل آزاد و متمدن جهان با فاصله گرفتن از عصبيّت ها و عاطفه هاي سياسي، وقايع آن دوران (و از جمله كودتاي 28 مرداد) را مي توانيم «موضوع» مطالعات منصفانه قرار دهيم. از ياد نبريم كه ملت هائي هستند كه تاريخ معاصرشان، بسيار خونبارتر از تاريخ معاصر ما است (مانند اسپانيائي ها، شيليائي ها و آفريقاي جنوبي ها) اما آنها با گذشت و آگاهي و اغماض (و نه فراموشي) و با نگاه به آينده كوشيدند تا بر گذشتة خونبار و ناشاد خويش فائق آيند و تاريخ شان را عامل همبستگي، آشتي و تفاهم ملي سازند. داشتن اين تفاهم- و يا درست تر بگويم- داشتن اين تاريخ ملي مي تواند سقفي براي ايجاد جامعه مدني بشمار آيد، چرا كه جامعة مدني تبلور يك جامعة ملي است و جامعة ملي نيز تبلور داشتن تفاهم ملي بر روي يك سري ارزش ها (از جمله بر روي حوادث و شخصيت هاي تاريخي) است.
تلاش: از مهمترين پيامدهاي 28 مرداد، گسست ژرف، جدائي شگفت آور و دشمني آشتي ناپذير ميان نيروهاي سياسي ـ روشنفكري مان بوده است. هنوز هم بسياري از صف بندي ها و گفتمان سياسي رنگ گرفته از اين واقعه است.آيا دستيابي به همبستگي و توافق ملي كه ضرورت آن امروز بيشتر از هميشه احساس مي شود، موكول به خاتمه دادن به اين ستيز تاريخي است؟ در پيشگفتار كتاب «مصدق، نفت، ناسيوناليسم ايراني» آمده است: «شايد هيچگاه در بارة 28 مرداد 1332 و دخالت امريكائيها در سرنگوني دولت مصدق، چه از لحاظ پژوهشي و چه غير از آن، اتفاق نظر كلي حاصل نشود.» آيا شما با اين ديدگاه موافقيد؟
ميرفطروس: همانطوريكه گفته ايد: 28 مرداد 32 باعث جدائي ها و دشمني هاي آشتي ناپذير ميان نيروهاي سياسي و روشنفكري ما شده است. به نظر من حتي ظهور آيت الله خميني و بروز انقلاب اسلامي نيز «محصول» اين جدائي ها و دشمني هاي آشتي ناپذير بوده است وگرنه با آنچه كه قبلاً (در نشريه تلاش) گفتيم: دو- سه سال قبل از انقلاب 57، خميني در نجف آنچنان بي پايگاه و مأيوس و نااميد بود كه خواستار بازگشت به ايران و رفتن آبرومندانه به قم بود! مهم نيست كه اين «ستيز تاريخي» را «خاتمه يافته» تلّقي كنيم، بلكه مهم اينست كه اينك (و در اين شرايط حساس و سرنوشت ساز) بدانيم كه بين منافع ملي و مصالح سياسي- ايدئولوژيك كداميك ارجحيت يا اولويت دارند؟ متأسفانه در جريانات منجر به انقلاب 57 و استقرار حكومت اسلامي، بسياري از رهبران و «ريش سفيدان سياسي» ما آنچنان در عصبيّت و اسارت 28 مرداد بودند كه بدون درك حساسيت شرايط نتوانستند به اولويت ها و وظائف ملّي خويش عمل كنند (البته غير از دكتر غلامحسين صديقي و دكتر شاپور بختيار) با آنچه كه الان مي بينيم ظاهراً سروران سياسي ما با جدال ها و عصبيّت هاي به اصطلاح سياسي مي خواهند 25 سال ديگر هم به عمر حكومت اسلاميِ حاكم اضافه كنند و...
تلاش: نخستين عكس العمل رسمي برعليه قرارداد غيرعادلانه دارسي و در برابر شركت نفت ايران و انگليس بصورت لغو يكجانبه اين قرارداد در سال 1311 از سوي رضاشاه صورت گرفت. شانزده سال بعد، سخنان تقي زاده در برابر مجلس پانزدهم نيز مؤيّد اين روايت تاريخي است. اقدام رضاشاه و دخالت وي در پروسة مذاكرات (با افزايش 30 درصد به سهم ايران) به تمديد آن قرارداد انجاميد. و اين امر از سوي نسل بعدي و رهبري نهضت ملي شدن نفت بعنوان «خيانت رضاشاه» و «طرفداري» وي از منافع انگليسها در تاريخ ثبت شد. اتهام خيانت و وابستگي از سوي همان نيروها دامن تقي زاده (وزير دارائي و سرپرست هيئت نمايندگي ايران در مذاكرات آن زمان) را نيز گرفت.بعدها لايحه الحاقي (گس- گلشائيان) نيز نه بعنوان طرحي ناتوان و ناقص در استيفاي حقوق ملت ايران از قرارداد نفتي فوق، بلكه بعنوان سند «خيانت» دولت ساعد و وابستگي وي و گلشائيان به منافع بيگانه، از سوي مجلس پانزدهم (با پافشاري و سرسختي اقليت به رهبري مكي، حائري زاده، بقائي و آزاد از درون مجلس و به كمك دكتر مصدق از بيرون) رد شد.متأسفانه وحشت از فضاي خودساختة «اتهام خيانت به منافع ايران» و وسواس و پايبندي بيش از حد به حيثيت و اعتبار خود از سوي رهبري نهضت ملي شدن نفت، در روابط خارجي ايران نقش اساسي بازي نمود.آيا تنها نگاه از زاوية «خدمت» يا «خيانت» در توضيح ناكاميهاي ايران در بهره برداري عادلانة حقوق خود از منابع نفتي، كفايت مي كند؟ مرز ميان حيثيت و اعتبار شخصي سياستمداران و دولتمردان و منافع كشور كجاست؟
ميرفطروس: بطوريكه در جائي ديگر گفته ام در تاريخ معاصر ما، سرنوشت ايران را دو مسئلة اساسي رقم زده است، يكي: نفت، و ديگري همسايگي با دولت روسيه (و بعد اتحاد شوروي). بي معنا نيست اگر بگوئيم تاريخ معاصر ايران با «نفت» نوشته شده است! مسئله نفت و خصوصاً استيفاي حقوق ايران از شركت نفت انگليس از ديرباز آرزوي بسياري از سياستمداران ايراني بوده (از رضاشاه بگيريد تا محمد رضاشاه و قوام السلطنه و رزم آراء و دكتر مصدق) مثلاً رضاشاه در جلسة هيأت وزيرانش با عصبانيت متن قرارداد 1901 دارسي را پاره كرد و در ميان شعله هاي آتش انداخت و بدنبال آن- از طريق مصطفي فاتح- به سرجان كدمن (رئيس شركت نفت انگليس) پيغام داد كه: «ايران ديگر نمي تواند تحمل كند و ببيند درآمدهاي عظيم نفت به جيب خارجيان سرازير شود در حالي كه خود، محروم از آنهاست»... در واقع اولين گلوله براي ملي كردن صنعت نفت از همين لحظه شليك شد.با تهديدات رضاشاه، سرجان كدمن سرانجام پذيرفت كه شركت نفت 30 درصد از سهام را بطور رايگان به ايران واگذار كند و بابت هر تن نفت توليد شده، دو شلينگ به ايران پرداخت نمايد. از اين گذشته متعهد شد كه منطقة امتياز استخراج نفت را به ميزان قابل توجهي كاهش دهد و در عوض خواست كه مدت امتياز، سي سال افزايش يابد.پيشنهاد سرجان كدمن با مخالفت هيأت نمايندگي دولت ايران (به سرپرستي سيد حسن تقي زاده، وزير دارائي) روبرو گرديد بطوريكه اعلام شد كه دولت ايران قرارداد 1901 دارسي را - يكطرفه- لغو خواهد كرد زيرا كه منافع ايران را تأمين نمي كند. با اين تهديد، دولت انگليس طي يادداشت تندي ضمن اعتراض به دولت ايران، رضاشاه را به «اقدامات نظامي» تهديد كرد و حتي به آرايش ناوگان جنگي خود در خليج فارس پرداخت و كوشيد تا اعراب جنوب ايران را به شورش و طغيان وادارد. اين تهديدات و تحريكات نظامي، رضاشاه را هراسان ساخت و با توجه به نيازهاي مالي دولت ايران، در مذاكرات بعدي، خود، سرپرستي هيأت را بر عهده گرفت و در نهايت، پيشنهاد انگليسي ها را پذيرفت. در اين قرارداد (كه به قرارداد 1933 معروف است) با اينكه ايران توانست به سهم بيشتري دست يابد و منطقة عمليات شركت نفت را نيز از 500 هزار مايل مربع به 100 هزار مايل مربع كاهش دهد و حق انحصاري شركت نفت انگليس را در ساختن لوله هاي نفت تا سواحل خليج فارس لغو كند، اما تمديد مدت قرارداد به 30 سال ديگر، اقدامات رضاشاه را با يك اشتباه بزرگ همراه ساخت. خطائي كه سيد حسن تقي زاده (وزير دارائي رضاشاه) از نقش خود در آن بعنوان «آلت فعل» ياد كرده است.نكته اي را كه بايد به آن توجه داشت اينست كه در اين هنگام، ايران در بين دو سنگ آسياب قدرت هاي استعماري (روس و انگليس) قرار داشت و هرگونه قراردادي با توجه به موقعيت و ملاحظات سياسي اين دو قدرت بزرگ استعماري انجام مي گرفت. بنابراين مواضع سياسي سياستمداران وقت مي بايستي در كادر فشارهاي اين «دو سنگ آسياب» درك گردد و اگر بپذيريم كه سياست را «هنر تحقق ممكنات» تعريف كرده اند، بنابراين با توجه به سلطة سياسي- نظامي روسيه و انگليس در منطقه، بسياري از سياستمداران و دولتمردان ايران در اين دوران بدنبال تحقق «ممكنات» بوده اند و نه «مطلوبات» و آنان كه خواسته اند در هاله اي از آرمان گرائي و مطلوب خواهي، عمل كنند، نه تنها خود، بلكه جامعة ايران را به پرتگاه هاي بي بازگشت سوق داده اند، وقايع 28 مرداد و سرنوشت دكتر مصدق و نتايج بعدي آن، نمونه اي از اين «آرمان گرائي» و «مطلوب خواهي» مي تواند باشد. با توجه به اين نكته مهم، بعد از رضاشاه، مسئلة استيفاي حقوق ايران از شركت نفت انگليس در دولت هاي ساعد، قوام، رزم آرا و دكتر محمد مصدق نيز دنبال گرديد.نكته اي را كه در اشارة شما به قرارداد «گس ـ گلشائيان» و دولت ساعد مراغه اي بايد افزود اينست كه قرارداد «گس ـ گلشائيان» زماني از طرف ساعد به مجلس ارائه شد كه فقط چهار روز به پايان دورة پانزدهم مجلس باقي مانده بود. آيا اين مسئله، آگاهانه يا عامدانه و ناشي از هوشياري سياسي ساعد مراغه اي بود؟ آيا او مي خواست كه در كشمكش ها و بحث ها و جدال هاي مرسوم مجلس در باره اينگونه قراردادها، عمر چهار روزة مجلس بپايان برسد تا او از فشار دولت انگليس در تحميل قرارداد «گس- گلشائيان» رهائي يابد؟ در هر حال، با سخنراني 4 روزة حسين مكي در مجلس و در نتيجه، با پايان رسيدن عمر مجلس پانزدهم، اين قرارداد فرصت تصويب يا رد نيافت و به رأي گذاشته نشد. از اين گذشته بايد اشاره كنم كه اولين نشانه هاي سياست «موازنة منفي» (كه بعدها به سياست اساسي دكتر مصدق در بارة نفت بدل گرديد) از نخست وزيري ساعد آغاز شد. او ضمن مخالفت شديد با تقاضاي شوروي ها در بارة امتياز نفت شمال (در سال 1323)، بررسي پيشنهادات شركت هاي نفتي كشورهاي ديگر را نيز به بعد از خروج نيروهاي متفقين از ايران موكول كرد (در آن زمان سي هزار سرباز روسي در ايران مستقر بودند).رد تقاضاي دولت شوروي از طرف ساعد مراغه اي (كه زماني نيز سفير ايران در مسكو بود) به يك جنجال بزرگ سياسي تبديل شد بطوريكه «كافتارادزه» (فرستاده مخصوص دولت شوروي به ايران) برخلاف اصول ديپلماتيك و بدون رعايت آداب يك ميهمان در ايران، طي يك كنفرانس مطبوعاتي در تهران، ساعد (نخست وزير) را بشدت مورد توهين و حمله قرار داد و بدنبال توهين و تهاجم «كافتارادزه» حزب توده نيز با براه انداختن تظاهرات گسترده (زير چتر حمايت سربازان مسلح شوروي) با شعار «مرگ بر ساعد فاشيست!» خواستار «نفت شمال براي شوروي» گرديد. جالب است كه در اين تظاهرات گسترده، بسياري از شركت كنندگان ناآگاه و «توده هميشه در صحنه»، شعار «مرگ بر ساعد فاشيست!» را «مرگ بر ساعت فاشيست!» تلفظ مي كردند... در اين ميانه، دكتر مصدق نيز از حملات و توهين هاي نشريات حزب توده در امان نماند بلكه او را نيز (بخاطر مخالفت شجاعانه اش با تقاضاي شوروي ها) «سمبل اشرافيت پوسيده»، «سياستمدار مرتجع و كهنه پرست» و «عامل امپرياليسم» ناميدند!! دولت رزم آرا (شوهر خواهر صادق هدايت) نيز كه در كشاكش بين دولت هاي روسيه و انگليس، بدنبال نيروي سومي (آمريكا) بود، با اجراي اصلاحات گستردة اداري و اجتماعي (از جمله در خصوص تقسيم اراضي دولتي بين روستائيان و تشكيل انجمن هاي ايالاتي و ولايتي مندرج در قانون اساسي مشروطيت) در مسئلة نفت هم ضمن درخواست نصانصف (50-50) سود حاصله از درآمد نفت، بر آموزش ده سالة ايرانيان در امور فني صنعت نفت و كاهش تعداد كاركنان انگليسي و هندي شركت نفت تأكيد ورزيد. اين طرح با حمايت و همدلي آمريكائي ها (كه در آن زمان واقعاً از دوستان و حاميان ايران بودند) همراه بود و براساس آن، براي اولين بار، ايران اجازه مي يافت تا دفاتر شركت نفت را بازرسي كند و صادرات شركت نفت انگليس را در بنادر ايران زير نظر داشته باشد و... اين طرح معقول و ممكن (و نه مطلوب) متأسفانه در هياهوها و جدال ها و جنجال هاي نمايندگان مجلس و روزنامه هاي وابسته به آنان تحقق نيافت بطوريكه شخصيت حقوقدان و برجسته اي چون دكتر مصدق از تريبون مجلس خطاب به رزم آرا فرياد كرد:«اين طرح اگر به تصويب برسد، من با دست خودم ترا مي كشم!»چهار روز بعد، سپهبد حاجعلي رزم آرا نه بدست دكتر مصدق، بلكه بدست فدائيان اسلام كشته شد و بدين ترتيب جامعه سياسي ايران از آشوبي به آشوبي ديگر و از عصبيّتي به عصبيّتي ديگر پرتاب گرديد.بررسي روزنامه ها، نطق ها و مباحثات سياسي اين دوران (تا انقلاب 57) گوشة ديگري از عصبيّت هاي تاريخي مان را آشكار مي كند: ائتلاف هاي متغيّر، مواضع سيّال و تغيير آسان سياست ها و مواضع احزاب و نمايندگان مجلس و نيز جنجال هاي روزمرة احزاب و روزنامه ها، تأئيد كنندة سخن آن سياستمدار انگليسي است كه گفته بود:«مباحثات سياسي در ايران، چيزي جز خشم و هياهوي ذهن هاي توسعه نيافته نيست!» در چنين فضائي از دشنه ها و دشنام ها، «قهرمان» به راحتي به «ضد قهرمان» بدل مي شد و «سرباز فداكار وطن» - به راحتي - به «سرباز تبهكار وطن» تبديل مي گرديد. نمونه اش سرنوشت حسين مكّي است كه تا روزي كه با مصدق و در كنار مصدق بود «سرباز فداكار وطن» لقب يافت آنچنانكه شهر تهران در استقبال از او به نحو بي سابقه اي تعطيل گرديد، اما همين مكّي از روزي كه از مصدق جدا گرديد و به صف مخالفان پيوست به خيانت و سازش متهم گرديد و... تاريخ سياسي ايران در دوران معاصر ـ بازتاب خشم و هياهوي «ذهن هاي توسعه نيافته» است... و دريغا كه هنوز نيز دريچه ذهن و زبان بسياري از روشنفكران و رهبران سياسي ما بر پاشنه همان توسعه نيافتگي ذهني و طفوليت فكري مي چرخد (كه نمونه هايش را در بعضي از سايت ها و نشريات خارج كشور مشاهده مي كنيم).
تلاش: حدود ده سال پيش شما در بارة واقعه 28 مرداد 32، اشارات يا سئوالاتي را طرح كرده بوديد (نشريه راه آزادي، شماره 39). بعد از 10 سال، اينك و الان شما وقايع آن دوران و خصوصاً عملكرد سياسي دكتر مصدق رهبر جنبش ملي شدن صنعت نفت را چگونه ارزيابي مي كنيد؟
ميرفطروس: آنچه كه حدود ده سال پيش در بارة 28 مرداد و دكتر محمد مصدق گفته بودم در واقع نوعي طرح مسئله به شكل ديگر بود. يعني بجاي تأكيد بر «تئوري توطئه» (نقش دربار و انگليس و آمريكا) از زاوية ضعف هاي دروني جبهه ملي و كمبودها و كم كاري هاي شخص دكتر محمد مصدق به مسئله نگاه كرده بودم.چنانكه در گفتگوهاي قبلي گفتم: جنبش مشروطيت با تضادها و تناقضات دروني بسيار همراه بود و همين تضادها و تناقضات دروني، باعث ناكامي بياري از آرمان هاي جنبش مشروطيت گرديد.تأثير اين ضعف ها و تناقضات (كه ناشي از ساختار قبيله اي - «فئودالي»ي جامعة ايران و خصوصاً بخاطر فقدان يك طبقه متوسط شهري نيرومند بود) در جنبش هاي آينده نيز خود را عيان ساخت.بر اين اساس: تشكيل «جبهه ملي» (به سال 1328) و جنبش ملي كردن صنعت نفت نيز از آغاز، حامل اين تناقضات و ضعف هاي دروني بود. مثلاً: در حاليكه دكتر مصدق يك نظام پادشاهي از نوع انگليس يا سوئد (!) را در نظر داشت و براي استقرار آن تلاش مي كرد، بعضي از ياران افراطي و مشاوران نزديكش (مانند دكتر حسين فاطمي و مهندس احمد رضوي) استقرار نوعي «جمهوري دمكراتيك» (از نوع حزب توده) را آرزو مي كردند. از طرف ديگر: آيت الله كاشاني و ياران او، اجراي شريعت اسلامي، لغو قوانين غيرمذهبي دوران رضاشاه، منع فروش الكل و ممنوعيّت مطبوعات ضد مذهبي را خواستار بودند، حسين مكي و دكتر مظفر بقائي و حائري زاده (دوستان ديروز قوام السلطنه) نيز با پائي در بازار و محافل روحانيت شيعه و با پاي ديگري در عرصه هاي دانشگاهي و روشنفكري، التقاطي از سنّت و تجدّد را نمايندگي مي كردند.بعدها تركيب كابينه دكتر مصدق نيز آئينه تمام نمائي از اين التقاط و تناقضات بود: بقول سعدي: «گروهي به ظاهر جمع و در باطن پريشان». لذا لازم بود كه مصدق ضمن دورانديشي نسبت به ماهيت ناپايدار و متزلزل اين دوستان مختلف العقيده، در شعارها و عملكردهاي سياسي اش از اعتدال و عقلانيت بيشتري برخوردار مي بود (دوستاني كه بزودي عملكردهاي دكتر محمد مصدق را با چنگيز و هيتلر مقايسه كردند!) بعنوان مثال در حاليكه مذهبي متعصبي بنام باقر كاظمي، وزير امور خارجه مصدق شد، و مهندس مهدي بازرگان اسلام پناه، معاون وزير فرهنگ بود، دكتر مهدي آذر (پزشك عمومي) وزير فرهنگ دولت دكتر مصدق گرديد كه اولين اقدامش بستن مدارس مختلط (دخترانه - پسرانه) بود! و يا در حاليكه خود دكتر مصدق با امضاء كردن قرآن و ارسال آن براي شخص شاه، وفاداري خود را نسبت به شاه و نظام سلطنت مشروطه اعلام مي داشت، مشاور نزديك و سخنگوي دولت او (شادروان دكتر حسين فاطمي) در نشريه «باختر امروز» شديدترين حملات را به خاندان سلطنتي ابراز مي كرد و سوداهاي ديگري در سر داشت. در راستاي اين التقاط سنت و تجدد بود كه مصدق در سخنراني ها و پيام‌ هاي خويش- غالباً - ايران و اسلام را با هم و در كنار هم بكار مي برد.از طرف ديگر: برخلاف جامعة مدني (Société civile) در جوامعي كه هنوز توسعة اجتماعي و انكشاف طبقاتي در آن ها صورت نگرفته و جامعه هنوز در دوران پيشامدرن و به شكل «جامعة توده وار» (Société de masse) بسر مي برد، رهبران سياسي غالباً در هيأت پيشواي فرهمند (charismatique) و «پدر ملّت» تجلي مي كنند. در اينجا ديگر «پيشوا» تنها رئيس دولت يا شخص مقتدر حكومت نيست بلكه كسي است كه در برابرش نهاد مستقلي وجود ندارد و بهمين جهت پارلمان و دادگستري و ديگر نهادهاي قانوني، بنام «مصلحت ملي» مي توانند تعطيل شوند. از نظر «پيشوا» جوهر جنبش او در نص قوانين موضوعه (خصوصاً قانون اساسي) نيست بلكه در درك و دريافتي است كه «پيشوا» مي تواند از قوانين داشته باشد، بهمين جهت، او در موارد اساسي به «روح قانون» و «مصلحت اجتماعي» (كه در واقع روح و مصلحت خود اوست) استناد مي كند و حضور هيجاني مردم و «توده هاي هميشه در صحنه» را ملاك درستي عمل خود و «قوة تمييز و تشخيص مردم» مي داند.بررسي وقايع اين دوران و خصوصاً نگاهي به انديشه ها و عملكردهاي سياسي دكتر محمد مصدق، مصداق عيني يا بازتاب واقعي چنين جامعه اي مي تواند باشد.دكتر محمد مصدق - بعنوان يكي از برجسته ترين و پاك ترين نمايندگان جنبش مشروطه خواهي- ميراث خوار تصادها و تناقضات بازمانده از اين جنبش نيز بود. بررسي زندگي سياسي او نشان مي دهد كه در التقاط بين سنت و تجدد، او گاهي به آن سو و گاهي به اين سو كشيده شده است مثلاً: زماني كه روشنفكران و سياستمداران برجسته اي چون محمد علي فروغي، كاظم زاده ايرانشهر، احمد كسروي و دكتر محمود افشار احداث راه آهن سراسري توسط رضاشاه و ايجاد ارتباط ميان نواحي مختلف ايران را امري حياتي و ضروري مي دانستند. دكتر مصدق اين كار را «بيهوده» و حتي آنرا «در خدمت منافع دولت هاي بيگانه» مي دانست! او نيز فرزند زمانة خود بود (با همة ضعف ها و محدوديت هايش) مثلاً در فرهنگ سياسي او، روستائيان ايران جايگاهي نداشتند بلكه تأكيد و تكيه گاه اصلي او، توده هاي سنتي شهري بودند كه با انگيزه هاي سياسي- مذهبي متفاوت و گاه متضاد، در «جبهه ملي»- بر گرد رهبري دكتر مصدق- جمع شده بودند. او كه تحصيلات عالية حقوق را در كشورهاي سوئيس و فرانسه تمام كرده بود نسبت به سرنوشت زنان ايران بي توجه بود و از دادن حق رأي به زنان (حتي زنان شهري) خودداري كرد و در زمان نخست وزيري خود با طلب كردن «معافيت ويژه» براي حفظ توأمان پست نخست وزيري و پارلماني خود، عملاً به اصل «تفكيك قوا» بي توجهي كرد و در فضائي عصبي و نامتعادل، و در ترس و بيم و تهديد نمايندگان مخالف، با اخذ «اختيارات فوق العاده»ي 6 ماهه و سپس يكساله، كوشيد تا به تحكيم قدرت سياسي خويش بپردازد.دكتر مصدق بعنوان يك حقوقدان برجسته، بي شك به اهميت استقلال قوة قضائيه از قوة مجريّه واقف بود با اينهمه وي، اعضاء «فدائيان اسلام» و از جمله قاتل نخست وزير سابق (رزم آرا) را از زندان آزاد كرد. او با گماردن شخصيت ناموجهي بنام لطفي (معروف به شيخ عبدالعلي لطفي) بعنوان وزير دادگستري كوشيد تا «ديوان عالي كشور» (يعني عالي ترين و مهمترين مرجع قضائي كشور) را منحل سازد و ديوان عالي جديدي به ميل و ارادة خود تشكيل دهد. دكتر محمد حسين موسوي (يكي از قضات برجسته و خوشنام آن دوره كه از نزديك عبدالعلي لطفي را مي شناخت و در مباحثات و جلسات كميسيون هاي وزير دادگستري وقت شركت مي كرد) در خاطراتش بنام «در ياد مانده ها، از بر باد رفته ها» ضمن نشان دادن شخصيت و عملكردهاي غيرقانوني عبدالعلي لطفي در «پاكسازي» قضات شريف و مستقل، مي نويسد: «... بدين ترتيب در شرايطي كه كشور نياز به آرامش داشت، با تصفيه هاي خودسرانه، بزرگترين قضات كشور عليه مصدق و حكومت او برانگيخته شدند». در درگيري ها و مناقشات مصدق با مجلس و شاه، او نه به نص قانون اساسي بلكه به «روح» آن استناد مي كرد. مثلاً او با همين «روح قانون اساسي» در 25 مردادماه سال 32 فرمان شاه (مبني بر عزل او از نخست وزيري) را رد كرد و ضمن پنهان كردن متن اين فرمان از همكاران و وزراي كابينه اش و بازداشت حاملان فرمان شاه، در اقدامي شتابزده، از طريق راديو اين امر را «شكست كودتاي 25 مرداد» ناميد!! در حاليكه يكسال قبل، او با همين فرمان شاه به نخست وزيري منصوب شده بود. مصدق، مجلس شوراي ملي را «باشگاهي از خائنين به مصالح ملت» مي ناميد. او مصالح ملت را آنچنان كه خود مي خواست تفسير مي كرد و در اين راه تا آنجا پيش رفت كه انتخابات مجلس دورة هفدهم را كه تحت نظارت دولت خود او برگزار شده بود، به محض آگاهي از باخت كانديداهاي جبهه ملي در شهرستانها، باطل ساخت و سپس در يك شرايط نامتعارف، هيجاني، شتابزده و غيردمكراتيك با حمايت حزب توده و كشاندن «توده هميشه در صحنه» و انجام يك همه پرسي يا رفراندوم (در مردادماه 32) كوشيد تا قدرت و مشروعيت اجتماعي - سياسي خود را در برابر شاه و نمايندگان مجلس، عيان سازد، اقدامي كه حتي با مخالفت ياران نزديكش مانند دكتر غلامحسين صديقي (وزير كشور) و دكتر سنجابي همراه بود.ظاهراً تنها چند روز وقت لازم بود تا در غيبت شاه و بي تفاوتي حيرت انگيز «توده هميشه در صحنه»، مصدق و ياران و مشاوران اندكش با «واقعيت تلخ» روبرو گردند: كودتاي 28 مرداد 1332، «كودتا» ئي كه آنرا «آسان ترين و ارزان ترين كودتاي جهان» ناميده اند!
تلاش: چنانكه گفتيم مبارزه عليه واگذاري امتيازهاي غيرعادلانه سياسي و اقتصادي به اتباع خارجي و دول قدرتمند در ايران از قدمتي بيش از نهضت ملي شدن نفت برخوردار است. با وجود اين، پيكار نفت به رهبري دكتر مصدق و دولت وي، سرآمد و نقطه اوج مبارزات ضد استعماري و استقلال طلبانه ملت ايران ارزيابي مي گردد. بنابراين آيا بديهي و طبيعي نيست كه واقعة 28 مرداد و اقداماتي كه برعليه دكتر مصدق صورت گرفت، مي بايست به محكوميتي تاريخي دچار گردد؟ميرفطروس: در آن هنگام جبهه ملي، اكثريتي در مجلس نداشت بلكه بقول دكتر مصدق «دولتش بر احساسات عامة مردم متكي بود». دكتر مصدق- بعنوان يكي از پاك ترين و فسادناپذيرترين نمايندگان مشروطه خواهي- با مبارزه قاطعانه عليه استعمار انگليس و سرانجام با ملي كردن صنعت نفت، رسالت تاريخي خويش را انجام داده بود و با حضور در سازمان ملل و دادگاه لاهه، تأثيرات شگرفي در فضاي سياسي بين المللي و خصوصاً در كشورهاي نفت خيز خاورميانه باقي گذاشته بود، بنابراين لازم بود كه او با دورانديشي و بدور از عصبيّت ها و عواطف حاكم بر جامعه، مذاكرات نهائي با شركت نفت را با عقلانيت سياسي بيشتر به پيش ببرد، اما بررسي روند مذاكرات و حوادث در اين زمان نشان مي دهد كه مصدق در چنبرة احساسات حاكم بر جامعه و در اسارت «حفظ وجاهت ملي» خود، با نوعي عصبيّت، عدم انعطاف و خصوصاً عدم درك تعادل نيروهايش (كه حالا ديگر بسياري از آنها وي را «خائن» و «هيتلر» و «چنگيز» خطاب مي كردند) در آخرين لحظات نتوانست سياست را بعنوان «هنر تحقق ممكنات» عرضه نمايد، بهمين جهت در يك سرگرداني، آشفتگي، تناقض، تشتّت و ترديد عملي، سرانجام مذاكرات مربوط به چگونگي ملي شدن صنعت نفت را به بن بست كشانيد. جرج مك گي معاون وزير امور خارجه آمريكا (آچسن) كه بعنوان دوست ايران مذاكرات مهمي با مصدق در آمريكا داشت، اين آشفتگي ها و ترديدها و تناقض گوئي هاي دكتر مصدق و سرانجام شكست مذاكرات را بخوبي نشان داده است (نگاه كنيد به نشريه مهرگان، شماره 3، 4، 1380، خصوصاً صفحات 213-221. همچنين نگاه بفرمائيد به قول اچسن، وزير امور خارجه آمريكا در گفتگوي من با نشرية تلاش، شماره 11: تاريخ، آگاهي ملي، ايدئولوژي و انقلاب اسلامي).كارل پوپر، وظيفة يك سياستمدار صديق را خوشبخت كردن جامعه يا تقليل بدبختي هايش مي داند و مي گويد: در آنجا كه سياستمدار از تحقق اين وظايف باز مي ماند، با صداقت و شهامت اخلاقي بايد از كار، كناره گيرد تا از سوق دادن جامعه به آشوب و انقلاب جلوگيري گردد.در شرايطي كه مصدق، سياست «همه چيز يا هيچ چيز» را در پيش گرفته بود گويا (به روايت سيد جلال الدين تهراني) شاه توسط حسين علاء (سياستمدار معروف) به مصدق پيغام داد: «با توجه به حساسيت انگليسي ها و بن بست مذاكرات، بهتر است كه از كار، كناره گيرد و هر كس كه او (مصدق) صلاح بداند (مانند دكتر الهيار صالح) را به نخست وزيري انتخاب كند تا مذاكرات نفت از حالت بن بست و جامعه ايران از حالت التهاب و آشفتگي خارج شود و...»، اما مصدق ضمن رد اين پيشنهاد، جواب داد:«حالا مي خواهيد براي من، نخست وزير هم تعيين كنيد؟!»بدين ترتيب: راه مذاكرات معقول و مناسب بسته شد چرا كه بقول دكتر كريم سنجابي: «او (مصدق) به احدي گوش نمي داد»... و اين شايد يكي ديگر از مشخصات رهبران سياسي در «جامعه توده وار» (Société de masse) باشد كه هنگامي صداي فاجعه يا تراژدي را مي شنوند كه ديگر، كار از كار گذشته است و اگر بپذيريم كه «مظلوميت» از عناصر اساسي تراژدي بشمار مي رود و اگر اين «مظلوميت» را با پيشواسازي و شيعه گرائي تاريخي مان بهم آميزيم، آنگاه به راز تداوم «كربلاي 28 مرداد» در ذهن و زبان رهبران سياسي و روشنفكران ما واقف تر مي شويم. محاكمه غيرقانوني و غيرعادلانه دكتر محمد مصدق در يك دادگاه نظامي (كه بيشتر به يك نمايش مسخره شباهت داشت) و خصوصاً اعدام پيكر مجروح و تب دار جوان ترين و زيباترين چهره اين تراژدي، يعني دكتر حسين فاطمي (عليرغم بي ميلي اولية شاه) فضاي «كربلاي 28 مرداد» را خونين تر و رژيم شاه را با نوعي «بحران مشروعيت سياسي» روبرو ساخت، بحران مشروعيتي كه - عليرغم اقدامات و اصلاحات اجتماعي شاه - تا انقلاب 57 دامنگير رژيم شاه بود.تبليغات گسترده و ديرپاي حزب توده (كه با وقوع 28 مرداد، اميد ايجاد «ايرانستان» وابسته به شوروي را بر باد رفته مي ديد)، همه و همه بقول شما «محكوميت تاريخي 28 مرداد» را بر حافظة تاريخي جامعه ما تثبيت كرد. از اين زمان - بار ديگر- تاريخ به تقويم بدل گرديد و عقل نقّاد به عقل نقّال، سقوط كرد و انديشه سياسي به آئين ها و عزاداري هاي سياسي تبديل شد و بقول فروغ فرخزاد:«مرداب هاي الكلانبوه بي تحرك روشنفكران رابه ژرفناي خويش كشيدنددر ديدگان آينه ها گوئيحركات و رنگ ها و تصاويروارونه منعكس مي گشتديگر كسي به عشق نيانديشيدو هيچكس، ديگر به هيچ چيزنيانديشيد.»هم از اين روست كه گفته ام: انقلاب اسلامي ايران، «محصول» عصبيت ها، دشمني ها و ناانديشي هاي روشنفكران و رهبران سياسي ما در تماميت اين دوران است.
تلاش: نمونه هاي ديگري از مبارزات كامياب برعليه دست اندازيهاي بيگانگان به استقلال و تماميت ارضي ايران و در دفاع و حفظ حقوق ملت ايران وجود دارند كه متأسفانه كمتر در اسناد و آثار تاريخي از آنها به نيكي ياد شده و قدر و جايگاه آنها براي نسل هاي بعدي كمتر شناخته شده است. از جمله عدم موفقيت نقشه ها و مقاصد اتحاد جماهير شوروي سابق براي گرفتن امتياز نفت شمال در اثر همكاري هوشمندانه و بيسابقه ميان قوام و مصدق و به پشتيباني مجلس، وادار به عقب نشيني كردن نيروهاي اشغالگر شوروي از خاك كشور با كارداني و سياست دقيق قوام السلطنه و رفع خطر تجزية ايران و حفظ آذربايجان و كردستان از طريق قاطعيت دولت قوام در سركوب عوامل و عناصر دست نشانده سياستهاي شوروي در ايران.علت سكوت بخش اعظم جامعة سياسي ايران در قبال اين نمونه ها ـ كه اهميت شان بي ترديد كمتر از نهضت ملي شدن نفت نيست ـ تاكنون چه بوده است؟
ميرفطروس: اينكه در اسناد تاريخي ما از بعضي دولتمردان و سياستمداران خدمتگزار ما به نيكي ياد نشده و يا نسل هاي بعدي كمتر آنها را شناخته اند، ناشي از همان «سياه و سپيد ديدن شخصيت ها» و حاصل همان فضاي جادوئي «يزدان» و «اهريمن» است. از اين گذشته، بنظر من بخشي از نسل هائي كه در تاريخ معاصر ايران زيسته اند، قرباني نوعي «تاريخ ايدئولوژيك» شده اند. در واقع بخش مهمي از تاريخ معاصر ايران در سيطره و سيادت «ايدئولوژي هاي فريبا» (خصوصاً حزب توده) مانند آئيني شكسته اي است كه تصاوير كج و معوجي از سياستمداران ما بدست مي دهد. بقول سعدي:که اي نيك بخت اين نه شكل من استوليكـن قلــم، در كــف دشمن استوگرنه همانطور كه شما اشاره كرده ايد، اهميت سياسي ـ تاريخي اقدام قوام السلطنه در مذاكرات نفت با شوروي ها و خروج سربازان روسي از ايران و در نتيجه: نجات آذربايجان كمتر از اهميت ملي كردن صنعت نفت نيست. جالب است كه در اين قضية مهم، دكتر مصدق، شخص قوام السلطنه را بهترين و شايسته ترين فرد براي پيشبرد مسئله نفت شمال و ختم غائله آذربايجان مي دانست (هر چند كه بعد - در حوادث منجر به 30 تير 1331 ـ اين دو سياستمدار كهنه كار در برابر يكديگر قرار گرفتند).مي خواهم بگويم كه هم رضاشاه و محمد رضاشاه، هم قوام السلطنه و دكتر مصدق، در بلندپروازي هاي خويش، ايران را سربلند و آزاد و آباد مي خواستند هرچند كه سرانجام هر يك- چونان عقابي بلند پرواز- در فضاي تنگ محدوديت ها و ضعف ها و كمبودها، پر سوختند و «پرپر» زدند. بر زندگي و زمانه آنان مي توان نگريست و چيزها آموخت اما مسلماً ديگر نمي توان در آن زمينه ها و زمانه ها زندگي كرد. كودتاي 28 مرداد 32 و سقوط دولت ملي دكتر مصدق مسلماً خونين تر و زيانبارتر از كودتاي نظاميان شيلي و سقوط حكومت ملي دكتر آلنده نبود اما روشنفكران و رهبران سياسي شيلي (مانند روشنفكران و رهبران سياسي اسپانيا و آفريقاي جنوبي) با عقلانيت و مدنيت سياسي خويش كوشيدند تا بر گذشتة خونبار خويش فائق آيند و آينده را قرباني گذشته ناشاد خويش نسازند.اريك اشناك (يكي از رهبران حزب سوسياليست شيلي در زمان آلنده كه پس از سالها تبعيد، به شيلي بازگشته) مي گويد:«حزب من در حوادثي كه منجر به كودتاي نظامي پينوشه شد و ما از آن، آسيب هاي فراوان ديديم، از بازيگران اصلي بود و از اين بابت، يورش و توبه اي به ملت خويش بدهكاريم.»براي چيرگي بر تاريخ، بايد از آن فاصله گرفت. بقول فرزانه اي:«زندگي كوتاه است، ولي حقيقت، دورتر مي رود و بيشتر عمر مي كند، بكوشيم تا حقيقت را - همة حقيقت را - بگوئيم».
Published from gooya news {http://news.gooya.com} Copyright © 2003 news.gooya.com All rights reserved for the original source

Sunday, April 02, 2006

هولوکاست را یادآوری نکنیم احسان نراقی

يكشنبه 13 فروردين 1385
هولوكاست را يادآوري نكنيم، احسان نراقي
ما با طرح "افسانه بودن هولوكاست" و زير سئوال بردن يهودكشی هيتلر به دنبال كدام عايدی هستيم و چه چيزی را در حساب شخصی‏مان ذخيره خواهيم كرد؟ در داستان يهودكشی ما نه رنج و دردی كشيده‏ايم و نه رنج و دردی بر كسی تحميل كرده‏ايم. اكنون اما چرا و به چه علت پای ما و مردم ايران بايد به چنين خاطره دردناكي گشوده شود؟ حمايت از فلسطين نه لزوماً با انكار ظلم‏هايی كه بر قوم يهود رفته حاصل می‏شود
در سال 1947 براي تحصيل در دانشگاه ژنو به اروپا رفتم. اين اولين باري بود كه از نزديك اروپا را مي‏ديدم و جالب آنكه علاوه بر ديدار از اروپا اين فرصت نيز نصيب من شده بود تا آثار باقي مانده از جنگ جهاني را نيز در اذهان و صورت مردم از نزديك مشاهده كنم. دوستانم آنچه را كه در اين جنگ اتفاق افتاده بود برايم باز گو مي‏كردند و در ميان تمام آن گفتارها، آنچه متأثر كننده‏تر از همه بود، رفتاري بود كه ماموران ويژه نظامي آلمان (اس اس) با خانواده‏هاي يهود داشتند. خانواده‏هايي كه گويي تنها جرمشان اعتقاد به يك دين الهي بود و لاغير. دولت آلمان كه اداره آن مبتني بر فاشيسم هيتلري صورت مي‏گرفت، يهوديان را از تمام فعاليت‏ها منع كرده و باب معيشت را نيز به روي آنان بسته بود. اينچنين بود كه يهودي‏هاي آلماني مهاجرت به اروپا و آمريكا را آغاز كردند. اما ستاره اقبال آنها گويي خاموش بود كه هيتلر اشغال كشورهاي اروپايي را نيز در دستور كار خود قرار داد. فرانسه، بلژيك، هلند، يوگسلاوي و لهستان يكي پس از ديگري آماج حمله هيتلر قرار گرفتند و ضديت او با يهود از مرزهاي محدود آلمان به ديگر كشورهاي اروپايي صادر شد. اكنون مقررات ضديهود ديگر فقط در آلمان نبود كه دامان يهوديان را مي‏گرفت، بلكه در ممالك اشغال شده نيز به اجرا درمي‏آمد.
وقتي در تعطيلات تابستان به پاريس رفتم، دوستانم برايم تعريف كردند كه سربازان آلماني چگونه به خانه‏هاي يهوديان يورش و آنها را به اسارت مي‏بردند. اسارت در يك بازداشتگاه و پس از آن اسارت در بازداشتگاهي با شرايط سخت‏تر از بازداشتگاه اول و... تا آنجا كه نوبت به مرگ واقعي پس از اين مرگ تدريجي فرا مي‏رسيد. آنهايي كه از اين بازي جان سالم به در مي‏بردند حتي بيشتر از هفت درصد بازداشت‏شدگان را هم شامل نمي‏شدند و غيريهودياني كه از بازداشت آلماني‏ها جان سالم به در مي‏بردند نيز خود گواه اين مدعا بودند كه يهوديان در اين بازداشتگاه‏ها تحت بيشترين فشارها قرار مي‏گرفتند. در آن سال‏هايي كه در پاريس بودم، به لطف يكي از دوستان با زني يهودي آشنا شدم كه از شناسائي دقيق‏تر بازداشتگاه‏هاي يهودستيزانه هيتلر پيدا كرده بود. او به بازداشتگاه آشويتس در لهستان فرستاده شده بود. او مي‏گفت وقتي مي‏خواستند ما را با قطار از فرانسه به لهستان انتقال دهند براي اينكه ما در واگن قطار خودمان را به قصد فرار از پنجره به خارج پرتاب نكنيم لخت عريان همه ايستاده مدت سه روز بايد در قطار بمانيم و دو زن در طول سفر حامله بودند كه در بين راه نوزاد به دنيا آمد و افسر آلماني دستور داد فوراً نوزاد را از پنجره به خارج پرتاب كردند. او تعريف مي‏كرد كه غذاي آنها در اكثر اوقات سوپي بود تشكيل شده از پوست سيب‏زميني. اين زن يهودي همچنين توضيح مي‏داد كه چگونه مأموران هيتلري شبانه به داخل بازداشتگاه مي‏آمدند و هر فردي را كه به بيماري‏هايي همچون تيفوس يا اسهال خوني مبتلا بود، روانه اتاق گاز مي‏كردند. او از استخرهايي با دماي 29 درجه زير صفر سخن مي‏گفت كه بازداشتي‏ها را درون آن مي‏انداختند و پس از آن روانه حمام بغايت داغ مي‏كردند و در اين ميان اطبا و دانشمندان پزشكي خود را براي مطالعات لازم بر روي اين تيره‏بختان اعزام مي‏كردند. پس از اين عمليات كمتر فردي از آنها زنده مي‏ماند. بسياري از اين جنايات قابل كتمان نيز نيست. چرا كه در دادگاه نورنبرگ برخي از ژنرال‏هاي آلماني خود از چنين فجايعي سخن گفتند. و فيلم‏هائي كه از اين فجايع براي هيتلر ساخته بودند به نمايش گذاشتند. مخالفت هيتلر و نظام فاشيستي او با يهوديان دلايلي تاريخي و اجتماعي داشت. در تاريخ روايتي اسطوره‏اي وجود دارد كه مي‏گويد يهوديان عيسي را به روميان لو دادند و اينچنين است كه بدبيني به يهوديان در ذات انديشه كاتوليك‏ها نشسته است. اما از اين داستان اسطوره‏اي و تاريخي كه بگذريم در ضديت كاتوليك‏ها با يهوديان ريشه‏اي ديگر نيز نهفته است كه براي شناخت آن بايد به گذشته رفت. به دوران فئوداليته در قرون وسطي. در آن دوران اشراف اروپا، يهوديان را از مالكيت زمين ممنوع كردند چرا كه از ورود يهوديان به جرگه اشراف ترسان و لرزان بودند. يهوديان منحصراً به بازرگاني و تجارت پرداختند و از فئوداليته كه به اشرافيت منتهي مي‏شد بازماندند. اما با ظهور انقلاب صنعتي در قرن هجدهم ميلادي كاپيتاليسم و سرمايه‏داري بر كرسي‏اي نشست كه تا پيش از آن فئوداليسم نشسته بود. «پول» در نقطه محوري همه امور قرار گرفت و قيود مذهبي و اجتماعي به تبع انديشه‏هاي آدام اسميت از عرصه زندگي اجتماعي كنار رفتند تا عرصه براي حضور «پول» در نقطه مركزي زندگي اجتماعي گشوده شود. يهوديان كه در عصر گذشته فارغ از زمين‏داري و فئوداليسم با تجارت و اقتصاد خو گرفته بودند، اكنون به لحاظ اقتصادي موفق‏ترين قوم در عصر جديد بودند. اين ضرب‏المثل در ميان فرانسوي‏ها معروف و مثال‏زدني است كه »يكي با تپانچه خود يك يهودي را تهديد كرد؛ يهودي با دست به تپانچه او زد و گفت: اين را چند مي‏فروشي.« اشراف زمين‏دار بدين ترتيب اگرچه جاي خود را به يهوديان ثروتمند و اقتصادباور نداده بودند اما ديگر نمي‏توانستند يهوديان را شهروندي درجه چندم و ناشايست معرفي كنند. اينچنين بود كه حسادت اشرافيت اروپايي دامان يهوديان را گرفت و در حافظه آنها ماند تا زماني كه با يهودكشي هيتلري پرونده آن گشوده شد. هيتلر از زمينه منفي موجود در ذهن بورژوازي عليه يهوديان استفاده كرد و يهودستيزي خود را سامان بخشيد. سكوت معنادار طبقه بورژوازي نسبت به يهودستيزي هيتلر نيز برآمده از چنين درك تاريخي‏اي بود. اين سكوت نيرويي بود كه چرخ يهودستيزي هيتلر را روان‏تر و سيال‏تر به چرخش درمي‏آورد. با چنين مختصاتي بود كه كشتار يهوديان به يك امر استثنايي در تاريخ بشريت تبديل شد. ما در تاريخ اگرچه با كشتار جمعي روبه‏رو بوده‏ايم اما هيچ گاه اين كشتارها به صورت برنامه‏ريزي شده و در يك پروسه طراحي شده صورت نگرفته بود. هيتلر علناً در«نبرد من» از اهميت نژاد آريايي سخن گفت و پس از آن نيز محو يهودي‏ها را «آرياسازي جامعه» ناميد. با شروع جنگ او نگاه راديكال‏تري نسبت به يهوديان را از خود به نمايش گذاشت وقتي گفت كه يهوديان عامل فساد جامعه هستند و براي از ميان برداشتن فساد، يهوديان را از ميان بايد برداشت. پيش از آن در قتل‏هاي تاريخي و دسته‏جمعي صحنه تنازع، ميدان جنگ و كوچه و خيابان بود، هيتلر اما عرصه اين تنازع را به خانه‏ها كشيد و يهوديان را با يورش به خانه‏هاي آنها رهسپار بازداشتگاههاي از پيش تعيين شده خود كرد.
اينچنين است كه خاطره يهودستيزي به عنوان يكي از شنيع‏ترين واقعيات جنگ دوم جهاني همچنان در ذهن‏ها باقي ماند و طرفداري از يهوديان نيز در سال‏هاي پس از جنگ تبديل به يك ضرورت و حتي يك وظيفه شد. مظلوميت قوم يهود تا آنجا اذهان بيشتري را آزرده كرد كه اسرائيلي‏ها نيز توانستند به واسطه اين مظلوميت تاريخي اعتباري كسب كنند و اين اعتبار را در برابر فلسطيني‏ها به حساب خود واريز كنند. يهودي‏هاي مستقر در آمريكا كه از توانايي‏هاي مالي مناسبي نيز برخوردار بودند. دولت خود را براي دفاع از يهوديان در جهان تحت فشار قرار دادند و از قضا اين فشارها به حمايت آمريكا از اسرائيل انجاميد و كفه اسرائيل را در برابر فلسطين سنگين كرد. يهودكشي هيتلر آنقدر غيرقابل دفاع و مشمئزكننده بود كه امروزه روز كشورهاي اروپايي و امريكا خود را به لحاظ اخلاقي در برابر يهوديان جهان بدهكار مي‏دانند و با حمايت از آنها قصد جبران گذشته را دارند. اكنون مي‏بينيم كه آنگلا مركل صدراعظم آلمان نيز بي‏آنكه اشاره‏اي به يهودكشي‏هاي هيتلر در آلمان داشته باشد، با حمايت شديد از يهوديان جهان سعي در جبران گذشته غيرقابل دفاع حاكمان كشورش را دارد.حال بايد پرسيد كه ما با طرح «افسانه بودن هولوكاست» و زير سئوال بردن يهودكشي هيتلر به دنبال كدام عايدي هستيم و چه چيزي را در حساب شخصي‏مان ذخيره خواهيم كرد؟در داستان يهودكشي ما نه رنج و دردي كشيده‏ايم و نه رنج و دردي بر كسي تحميل كرده‏ايم. اكنون اما چرا و به چه علت پاي ما و مردم ايران بايد به چنين خاطره دردناكي گشوده شود؟حمايت از فلسطين نه لزوماً با انكار ظلم‏هايي كه بر قوم يهود رفته حاصل مي‏شود.مي‏توان با مشاركت در صدور قطعنامه به حمايت از فلسطين در سازمان ملل حسن نيت خود را به فلسطينيان نشان داد و با آنها همراهي و همكاري كرد. اما آن گاهي كه حماس نيز در مخالفت با اسرائيل چنين مواضع راديكالي را از خود به نمايش نمي‏گذارد، ما در كجاي اين بازي قرار داريم؟به ياد دارم كه در سال 1993 وقتي كلينتون قرارداد «متاركه» را به دنبال قرارداد »اسلو« ميان اسرائيل و فلسطين به امضا رساند، ما به دعوت يونسكو در اسپانيا سميناري را برگزار كرديم. با حضور 15 اسرائيلي، 15 فلسطيني و تعدادي از روشنفكران جهان. اين سمينار محلي بود براي بحث در باب قرارداد متاركه. من بر اين گمان باطل بودم كه فلسطيني‏ها و اسرائيلي‏ها در اين جمع بيگانه و ناآشنا با يكديگر مراوده‏اي نيز با هم نداشته‏اند. اما وقتي به «مايور» گفتم كه از حاضران در باب شناخت و آشنايي‏شان از يكديگر پرسش كند و او چنين سئوالي را مطرح كرد، يكي از ميان جمع پاسخي داد كه براي من باورنكردني و پندگرفتني بود. او گفت كه من از ميان اين جمع و از دو گروه متقاضيان حاضر 15 تا 16 نفر را بخوبي مي‏شناسم كه طي بيست سال گذشته با يكديگر گفت وگوهاي مستقيم ولي محرمانه داشته‏اند. اين سخن او حاكي از آن بود كه اسرائيلي‏ها و فلسطينيان در اين سال‏ها خود در درونشان به دنبال صلح لحظه‏شماري و تلاش مي‏كرده‏اند. چندي پيشتر نيز وقتي در مسير خانه‏ام در پاريس از كنار يك رستوران عبور مي‏كردم، سفير اسرائيل و سفير فلسطين را در حال شام خوردن و گفت و گو با يكديگر ديدم. از آنها متعجبانه پرسيدم كه اين گفت و گو را چگونه بايد تحليل كرد در حالي كه آن دو در سرزمين‏شان به منازعه با يكديگر مشغولند. آنها در پاسخ گفتند كه ما در بيت‏المقدس در كودكي همبازي بوده‏ايم و هرگز رضايتي نيز از منازعه نداشته و نداريم، بنابراين باز هم بايد اين سئوال را مطرح كرد كه طرح افسانه بودن هولوكاست چه تأثيري در منازعه فلسطين و اسرائيل دارد و آيا ما دايه‏اي مهربان‏تر از مادر نشده‏ايم؟اخلاق حكم مي‏كند كه ما از آنجا كه در داستان يهودستيزي آلمان‏ها نبوده‏ايم و واقعيت‏ها را نديده‏ايم و لمس نكرده‏ايم تصرفي نيز در تاريخ نكنيم و امروزيان و آيندگان را نسبت به خود دل آزرده ننماييم. آنچه ما از يهودستيزي و يهودكشي آلمان‏ها در عصر هيتلري شنيده‏ايم، قبيح و غيرانساني است تا آن حد كه يادآوري آن همراه با مذمت بوده و قابل توصيه نيست. از همين روي بايد عاجزانه از حكومت‏مردان ايراني خواست كه دست از اين ماجرا بردارند و افسانه خواندن هولوكاست را به افسانه‏نويسان واگذارند نه مسلمانان و نه حتي فلسطيني‏ها رضايت نمي‏دهند كه براي دفاع از حقوق آنها حقوق بر باد رفته ديگران را انكار كنيم. سخن از «افسانه بودن هولوكاست» افتخارآفرين نيست، آن هم براي ملتي كه نه قرباني هولوكاست بوده است و نه شكنجه‏گر در آن داستان اين واقعيت را باور كنيم و از آن بگذريم.
Published from gooya news {http://news.gooya.com} Copyright © 2003 news.gooya.com All rights reserved for the original source

آیین های نوروزی

آئين‌هاي‌ نوروزي‌ در گفت‌وگو با محمد بقايي‌ (ماكان‌) ؛ نوروز خود ايران‌ است‌ - سارا سادات‌ مسعوديان


در اين‌ سال‌ها مراسم‌ نوروزي‌ معمولا با چهارشنبه‌سوري‌ آغاز مي‌شود اما شايد پيشترها براي‌ پيشواز نوروز مراسم‌ ديگري‌ هم‌ وجود داشته‌ است‌. با توجه‌ به‌ تحقيقاتي‌ كه‌ در اين‌ زمينه‌ انجام‌ داده‌ايد، از مراسم‌هاي‌ ديگري‌ هم‌ كه‌ پيش‌ از درآمدن‌ نوروز مرسوم‌ بوده‌ و با خود شور و نشاط‌ و شادي‌ به‌ همراه‌ مي‌آوردند اشاراتي‌ داشته‌ باشيد

.يكي‌ از مراسم‌ زيباي‌ پيش‌ از نوروز كه‌ تقريبا از اواسط‌ اسفند آغاز مي‌شد، رسم‌ »نوروزخواني‌« بود كه‌ در اكثر شهرهاي‌ ايران‌ برگزار مي‌شد به‌ اين‌ معنا كه‌ كساني‌ با آوايي‌ خوش‌ آمدن‌ نوروز را در كوي‌ و برزن‌ ندا مي‌دادند و با آوازهايي‌ دلنشين‌ كه‌ معمولا شب‌ها بر در خانه‌ها مي‌خواندند صاحبخانه‌ را به‌ دستگيري‌ از مستمندان‌ و توجه‌ به‌ حاجتمندان‌ تشويق‌ مي‌كردند. اين‌ افراد كه‌ به‌ »نوروزخوان‌« معروف‌ بودند نام‌ صاحبخانه‌ها را در آوازهايشان‌ مي‌آوردند و به‌ اين‌ ترتيب‌ خود نيز مشمول‌ لطف‌ و احسان‌ او مي‌شدند.هر محله‌ و كوچه‌اي‌، نوروزخواني‌ خاص‌ خود داشت‌ كه‌ تقريبا همه‌ اهل‌ محل‌ را مي‌شناخت‌ ولي‌ معمولا نام‌ هر صاحبخانه‌ را از همسايه‌اش‌ مي‌پرسيدند. اين‌ رسم‌ اكنون‌ در شهرهاي‌ بزرگ‌ معمول‌ نيست‌ ولي‌ در برخي‌ روستاها هنوز آؤاري‌ از اين‌ رسم‌ به‌ جاي‌ مانده‌، از جمله‌ در روستاهاي‌ مازندران‌ »
نوروزخواني‌« از جمله‌ رسومي‌ است‌ كه‌ تقريبا از بيستم‌ اسفند چهره‌ مي‌نماياند و تا آخرين‌ روز سال‌ كهنه‌ حضور دارد
.
آيا اينان‌ وسايل‌ موسيقي‌ نظير سرنا و نقاره‌ هم‌ با خود داشته‌اند؟

*
نه‌، به‌ هيچ‌وجه‌. اينان‌ فقط‌ آوازي‌ دلپذير داشتند و لحن‌ آوازشان‌ هم‌ درخواست‌گونه‌، كشدار و محزون‌ بود و بيشتر به‌ نوحه‌خواني‌ها مي‌مانست‌.

ولي‌ به‌ خلاف‌ اين‌ گروه‌ از يكي‌ دو هفته‌ مانده‌ به‌ سال‌ جديد دسته‌هايي‌ چند نفره‌ با دست‌ و صورت‌ و گردن‌ سياه‌ شده‌ در حالي‌ كه‌ هر يك‌ مشعلي‌ به‌ دست‌ داشتند و يكي‌ از آنها خميري‌ بر سر مي‌گذاشت‌ و پارچه‌اي‌ آغشته‌ به‌ نفت‌ بر آن‌ مي‌سوخت‌ با تنبك‌ و ضرب‌ در كوي‌ و برزن‌ به‌ پايكوبي‌ و ترانه‌خواني‌ مي‌پرداختند و مردم‌ را به‌ شادي‌ و نشاط‌ تحريك‌ مي‌كردند كه‌ به‌ آنان‌ »آتش‌افروز« مي‌گفتند. آتش‌افروزها براي‌ جلب‌ نظر مردم‌ و عاريتي‌ بودن‌ حرفه‌ خود، اين‌ بيت‌ را بسيار تكرار مي‌كردند كه‌:آتش‌افروز حقيرم‌ - سالي‌ يك‌ روز فقيرم‌اينان‌ در واقع‌ نخستين‌ پيام‌آور غوغايي‌ نوروز و بهار محسوب‌ مي‌شدند و هيچ‌ گروهي‌ در ايجاد شور و نشاط‌ در ميان‌ مردمي‌ كه‌ به‌ استقبال‌ نوروز مي‌رفتند به‌ پاي‌ ايشان‌ نمي‌رسيد. آتش‌افروزها با انجام‌ كارهاي‌ نمايشي‌ با آتش‌ مردم‌ را كه‌ در تدارك‌ مراسم‌ نوروزي‌ در خيابان‌ها و بازارها بودند به‌ ياد بهار و نوشدن‌ زندگي‌ مي‌انداختند، به‌ ياد محترم‌ داشتن‌ شادي‌، كه‌ اساس‌ تحول‌ و پويايي‌ است‌. البته‌ تماشاچيان‌ نيز قدر اين‌ نشاط‌انگيزي‌ را مي‌دانستند و براي‌ تشويق‌شان‌ سكه‌اي‌ در دستشان‌ مي‌گذاشتند. آتش‌افروزها معمولا تا سيزده‌ فروردين‌ هم‌ به‌ رقا و پايكوبي‌ و ترانه‌خواني‌ در معابر عمومي‌ مي‌پرداختند و با سر و وضعي‌ آشفته‌ و به‌ هم‌ ريخته‌ كه‌ براي‌ خود درست‌ مي‌كردند مايه‌ نشاط‌ و تفريح‌ مردم‌ را فراهم‌ مي‌كردند.امروز هم‌ در قياس‌ با چهره‌ آراسته‌ آدميان‌ متمدن‌، هنوز بسيار كساني‌ به‌ هيات‌ آتش‌افروزند، زيرا شيوه‌ تفكرشان‌ در هر دو مورد يكي‌ است‌. نوروز با آن‌ شيوه‌ تفكر و آن‌ شيوه‌ تفكر با نوروز مخالف‌ است‌.

يعني‌ اينها با حاجي‌فيروز فرق‌ داشتند*

بله‌... حاجي‌ فيروز داستانش‌ جداست‌. اصولا در سال‌هاي‌ گذشته‌ دسته‌هاي‌ مختلفي‌ مردم‌ را به‌ نشاط‌ و سرور تجليل‌ عيد نوروز دعوت‌ مي‌كردند كه‌ از آن‌ جمله‌ بايد از دسته‌ غول‌ بياباني‌ نام‌ برد.در همين‌ ايام‌ دسته‌ ديگري‌ مركب‌ از چند نفر تشكيل‌ مي‌شد كه‌ معروف‌ به‌ غول‌ بياباني‌ بود. آنان‌ مردي‌ بلند و تنومند را كه‌ لباسي‌ از پوست‌ گوسفندي‌ سياه‌ مي‌پوشيد با ساز و آواز در شهر مي‌گردانيدند و تصنيفي‌ مي‌خواندند كه‌ با اين‌ بيت‌ آغاز مي‌شد:
من‌ غول‌ بيابانم‌ \ سرگشته‌ و حيرانم
‌افراد اين‌ جمع‌ هر يك‌ شيرين‌كاري‌هايي‌ هم‌ از خود نشان‌ مي‌دادند كه‌ امروزه‌ در قالب‌ نمايش‌هاي‌ تفريحي‌ در سيرك‌ها و تلويزيون‌ها اجرا مي‌شود. از جمله‌ گرداندن‌ بشقاب‌ بر چوبي‌ بلند و نازك‌، و تعويض‌ انتها و ابتداي‌ چوب‌ بي‌آنكه‌ بشقاب‌ از دوران‌ بيفتد و در همين‌ حال‌ به‌ رقا و آواز مشغول‌ بودند كه‌ در مجموع‌ بيننده‌ را به‌ نشاط‌ و تحير وامي‌داشتند چندان‌ كه‌ بي‌اختيار دست‌ به‌ جيب‌ مي‌برد تا مزد التذاذ خود را بپردازد.بي‌گمان‌ فرهيختگان‌ و ژرف‌انديشان‌ ايامي‌ كه‌ غول‌ بياباني‌ بينندگان‌ و هواداران‌ بسيار داشت‌ و مردم‌ از كوچك‌ و بزرگ‌ درآخرين‌ روزهاي‌ هر سال‌ انتظارش‌ را مي‌كشيدند با ديدن‌ چهره‌هيبت‌انگيز آن‌ غول‌ و گردش‌ آن‌ دوري‌، جهان‌ گذران‌ گرد گرد را به‌ خاطر مي‌آوردند و با نظامي‌ هم‌عقيده‌ مي‌شدند كه‌:چه‌ بنديم‌ دل‌ در جهان‌، سال‌ و ماه‌ كه‌ هم‌ ديو خان‌ است‌ و هم‌ غول‌ را

ه‌حاجي‌ فيروز هم‌ ازآن‌ پديده‌هاي‌ قابل‌ تامل‌ در فرهنگ‌ ايراني‌ است‌. لباس‌ قرمز پوشيدنش‌، چهره‌ سياهش‌، الفاظ‌ معيوب‌ و مخصوصش‌، همه‌ جاي‌ بحث‌ دارد. سوال‌ اين‌ جاست‌ كه‌ حاجي‌ فيروز بعنوان‌ مشخاترين‌ چهره‌ آيين‌هاي‌ سرورانگيز پيش‌ از نوروز از چه‌ زماني‌ ظاهر مي‌شد*حاجي‌ فيروز درست‌ چند روز قبل‌ از غول‌ بياباني‌ و آتش‌افروز ظاهر مي‌شد و تا سيزده‌ بدر در ميان‌ مردم‌ حضور داشت‌. از اواسط‌ اسفندماه‌ برخي‌ خود را به‌ شكل‌ حاجي‌ فيروز درمي‌آوردند و با دايره‌ و تنبك‌ و خواندن‌ ترانه‌هاي‌ فكاهي‌ فرارسيدن‌ نوروز را مژده‌ مي‌دادند و موجب‌ خنده‌ و نشاط‌ مردم‌ مي‌شدند. حاجي‌ فيروز مانند آتش‌افروز چهره‌ و دست‌ وگردن‌ خود را سياه‌ مي‌كرد ولي‌ با اين‌ تفاوت‌ كه‌ پيراهن‌ و شلوار گشاد و قرمز مي‌پوشيد كه‌ يراقي‌ طلايي‌ داشت‌ و تصنيف‌هايي‌ به‌ لهجه‌هاي‌ مختلف‌ مي‌خواند و سعي‌ مي‌كرد كه‌ كلمات‌ را عمداص به‌ صورتي‌ نادرست‌ و خنده‌آور تلفظ‌ كند.معروف‌ترين‌ كلمات‌ در تصنيف‌هاي‌ حاجي‌ فيروز، دو كلمه‌ »ارباب‌« و »سلام‌« است‌ كه‌ آنها را به‌ صورت‌ »ابراب‌« و »سامبالي‌« بيان‌ مي‌كند. حقيقت‌ اين‌ كه‌ اين‌ شيوه‌ تكلم‌ و آن‌ رنگ‌ رخسار و لباس‌ خاص‌ به‌ رنگ‌ قرمز نمي‌تواند بي‌دليل‌ باشد. پديده‌ حاجي‌ فيروز به‌ صورتي‌ كه‌ اكنون‌ عموميت‌ يافته‌ در روزگاران‌ كهن‌ به‌ طور مخصوصي‌ در كاخ‌ پادشاهان‌ و خانه‌ اشراف‌ ايراني‌ بي‌آنكه‌ عنواني‌ خاص‌ داشته‌ باشد وجود داشته‌ است‌. به‌ اين‌ معنا كه‌ آنان‌ در جشن‌ها و ميهماني‌هاي‌ بزرگ‌ خود از اين‌ غلامان‌ سياه‌پوست‌ براي‌ پذيرايي‌ از مدعوين‌ استفاده‌ مي‌كردند و چون‌ آنان‌ نمي‌توانستند كلمات‌ فارسي‌ را به‌ درستي‌ بيان‌ كنند، باعث‌ خنده‌ حضار مي‌شدند.اين‌ مراسم‌ پس‌ از ورود اسلام‌ به‌ ايران‌، رفته‌رفته‌ از انحصار درباريان‌ و اشراف‌ خارج‌ شد و عموميت‌ يافت‌. ابتدا در مجالس‌ عمومي‌ و سپس‌ به‌ محافل‌ كوي‌ و برزن‌ كشانده‌ شد كه‌ سرانجام‌ در قالب‌ »حاجي‌ فيروز« تثبيت‌ گرديد كه‌ تفريحي‌ است‌ به‌ غير ايرانيان‌ )=انيران‌( كه‌ با تكلم‌ نازيباي‌ كلمات‌ فارسي‌ مايه‌ خنده‌ شنونده‌ مي‌شوند و از حلاوت‌ آن‌ مي‌كاهند. حاجي‌ فيروز يادآور ايامي‌ است‌ كه‌ قدرت‌ دولت‌ ايران‌ تا آفريقا نيز گسترده‌ شده‌ بود. اينكه‌ امروز سلام‌ كردن‌ به‌ ارباب‌ تكيه‌كلام‌ حاجي‌ فيروز است‌ ريشه‌ در همين‌ قضيه‌ دارد.و اما اينكه‌ چرا نام‌ چنين‌ شخصيتي‌ را حاجي‌ فيروز گذاشته‌اند بايد توجه‌ داشت‌ كه‌ كلمه‌ فيروز يا پيروز به‌ معناي‌ مبارك‌، فرخنده‌ و خوش‌شگون‌ است‌ و كلمه‌ حاجي‌ هم‌ چنانچه‌ گفتن‌ احتمالا تعريضي‌ است‌ به‌ سرزمين‌هاي‌ مفتوح‌. اين‌ تركيب‌ را مي‌توان‌ توسعاص »سياه‌ مبارك‌« معنا كرد كه‌ نام‌ شخصيت‌ نمادين‌ تئاتر عروسكي‌ ايران‌ نيز هست‌، مبارك‌ عروسك‌ سياهي‌ است‌ كه‌ كم‌ و بيش‌ همان‌ خصوصيات‌ حاجي‌ فيروز را دارد. در اينجا لازم‌ به‌ ذكر است‌ كه‌ يكي‌ از شخصيت‌هاي‌ نمايش‌هاي‌ »سياه‌ بازي‌« به‌ »مهدي‌ مصري‌« معروف‌ بوده‌ است‌.بعد از انقلاب‌ اسلامي‌ حاجي‌ فيروز ناپيدا شد و مثل‌ آتش‌افروز، غول‌ بياباني‌ و ميرنوروزي‌ در پرونده‌ شادي‌هاي‌ ملي‌ بايگاني‌ گرديد.

يكي‌ از زيباترين‌ آيين‌هاي‌ پيش‌ از نوروز سبزكردن‌ سبزه‌ است‌. برداشت‌ شما از اين‌ آيين‌ چيست‌*سبز كردن‌ سبزه‌ در مراسم‌ نوروز تاريخي‌ كهن‌ دارد. ابوريحان‌ بيروني‌ در آؤار الباقيه‌ مي‌نويسد: »هر كس‌ از راه‌ تبرك‌ به‌ اين‌ روز در طشتي‌ جو كاشت‌. سپس‌ اين‌ رسم‌ ايرانيان‌ پايدار ماند. روز نوروز در ميانه‌ هفت‌ صنف‌ از غلات‌ در استوانه‌ بكارند و از روييدن‌ اين‌ غلات‌ به‌ خوبي‌ و بدي‌ زراعت‌ و حاصل‌ سالانه‌ حدس‌ بزنند.« جاحظ‌ نيز به‌ همين‌ رسم‌ ايرانيان‌ اشاره‌ مي‌كند و همانند بيروني‌ مي‌گويد: »در گذشته‌، بيست‌ و پنج‌ روز پيش‌ از نوروز، در دربار شاه‌ دوازده‌ استوانه‌ از خشت‌ مي‌ساختند و در هر كدام‌ دانه‌اي‌ جداگانه‌ مي‌كاشتند، تا پس‌ از درو و برداشت‌، ببينند كه‌ كدام‌ دانه‌ براي‌ سالي‌ كه‌ در راه‌ است‌، بهتر و شايسته‌تر است‌. اين‌ سبزه‌ها را در نوروز بزرگ‌ با مزمزه‌ موسيقي‌ و با ترنم‌ و غنا مي‌كندند و در مجلس‌ مي‌پراكندند. تا به‌ روز مهر )16 فروردين‌( كسي‌ آنها را جمع‌ نمي‌كرد. مردم‌ نظر كردن‌ به‌ سبزه‌ جو را متبرك‌ مي‌دانستند.

«سمنو از به‌ هم‌ پيوستن‌ و تركيب‌ دانه‌هاي‌ پراكنده‌ پديد مي‌آيد و اين‌ هم‌ يكي‌ از آيين‌هاي‌ پيشوازي‌ نوروز است‌. اين‌ رسم‌ از چه‌ زماني‌ پديد آمده‌ و تعبير شما از آن‌ چيست‌*رسم‌ سمنوپزي‌ كه‌ از زمان‌هاي‌ دور در ميان‌ اقوام‌ ايراني‌ رواج‌ داشته‌ است‌، هنوز هم‌ به‌ قوت‌ خود باقي‌ است‌ سمنو كه‌ شبيه‌ به‌ حلواي‌ تر است‌ از شيره‌ ريشه‌ گندم‌ سبز شده‌ تهيه‌ مي‌شود.اعتقاد بر اين‌ است‌ كه‌ سمنوپزي‌ رسمي‌ مقدس‌ است‌ و شركت‌كنندگان‌ در اين‌ آيين‌ بايد كدورت‌ها و كينه‌ را از خود بزدايند. سمنو يكي‌ از وسايل‌ اصلي‌ سفره‌ هفت‌سين‌ است‌. جالب‌ است‌ بدانيد كه‌ به‌ عقيده‌ سمنوپزان‌، كسي‌ كه‌ غم‌ و غصه‌ يا كدورتي‌ در دل‌ دارد نبايد در اين‌ مراسم‌ شركت‌ جويد. معتقدند كه‌ اين‌ حلواي‌ تر، كام‌ جوان‌ را شيرين‌، زندگي‌ را معطر و روح‌ را مصفا مي‌كند. زيرا عاملي‌ است‌ براي‌ پيوند و مشاركت‌ دل‌ها و همسايگان‌ را صميمانه‌ به‌ گرد هم‌ جمع‌ مي‌كند. همسايگان‌ مشاركت‌ كننده‌ بايد يكديگر را دوست‌ بدارند و با صميميت‌ و صفا و با آرزوي‌ سالي‌ خوب‌ و سرشار از نشاط‌ به‌ اميد همدلي‌ و همكاري‌ بيشتر در كنار هم‌ گرد آيند.اينكه‌ گفته‌ مي‌شود هر يك‌ از آيين‌هاي‌ نوروزي‌ حكمتي‌ بزرگ‌ با خود دارد در همين‌ نكات‌ و دقايق‌ ظريف‌ است‌ كه‌ بررسي‌ بيشتر آنها در اين‌ فرصت‌ مختصر نمي‌گنجد.

آيا تا قبل‌ از چهارشنبه‌ سوري‌،كه‌ به‌ اعتقاد بسياري‌ از ايران‌شناسان‌ مهمترين‌ آيين‌ پيشوازي‌ نوروز به‌ شمار مي‌رود،آيين‌ ديگري‌ هم‌ معمول‌ بوده‌ كه‌ يادي‌ از آن‌ نكرده‌ باشيد*

گمان‌ مي‌كنم‌ پيش‌ از پرداختن‌ به‌ چهارشنبه‌سوري‌ بايد از مراسم‌ »ميرنورزي‌« ياد كرد كه‌ رسمي‌ بسيار پندآموز و حكمت‌آموز بوده‌ است‌. بدين‌ صورت‌ كه‌ از چند روز مانده‌ به‌ نوروز در هر كوي‌ و برزن‌،شخصي‌ را به‌ عنوان‌ حاكم‌ و سلطان‌ انتخاب‌ مي‌كردند و حكومت‌ چندروزه‌اي‌ را با يك‌ رفراندوم‌ محلي‌ به‌ وي‌ مي‌سپردند و او حق‌ داشت‌ تا پايان‌ نوروز، و گاه‌ تا اول‌ نوروز، حكم‌ براند.اين‌ شخا معمولا با ردايي‌ پرزرق‌ و برق‌ سوار بر خري‌ مي‌شد و كودكان‌ كوي‌ به‌ دنبالش‌ هلهله‌ كنان‌ و خنده‌زنان‌ روان‌ مي‌شدند و هرچه‌ اين‌ حاكم‌ دروغين‌ دستور مي‌داد، انجام‌ مي‌دادند. دستورات‌ اين‌ سلطان‌ چند روزه‌ كه‌ آهي‌ در بساط‌، و تدبير در سرنداشت‌، نتيجه‌اي‌ هم‌ جز آزار خلق‌ به‌ دنبال‌ نداشت‌. از اين‌رو تا روزي‌ كه‌ براريكه‌ قدرت‌ سوار بر خر مراد بود كسي‌ به‌ عيان‌ معترض‌ اعمال‌ و فرامين‌ نادرست‌ او نمي‌شد، ولي‌ همين‌ كه‌ حكومت‌ چند روزه‌اش‌ به‌ پايان‌ مي‌رسيد،همان‌ كودكاني‌ كه‌ مجري‌ دستوراتش‌ بودند با هلهله‌ و خنده‌ دمار از روزگارش‌ درمي‌آوردند.
حافظ‌ هم‌ اشاره‌اي‌ به‌ اين‌ موضوع‌ دارد:
سخن‌ در پرده‌ مي‌گويم‌، چو گل‌ از غنچه‌ بيرون‌ آي
‌كه‌ بيش‌ از پنج‌روزي‌ نيست‌، حكم‌ ميرنوروزي

‌اگر موافق‌ باشيد بپردازيم‌ به‌ چهارشنبه‌سوري‌ كه‌ عاملي‌ مهم‌ و سنتي‌ ديرپا در تحكيم‌ وحدت‌ ملي‌ و از جمله‌ آيين‌هايي‌ است‌ كه‌ بايد آن‌ را ضامن‌ تماميت‌ ارضي‌ كشور دانست‌ زيرا يكباره‌ در زماني‌ معين‌ همه‌ مردم‌ را به‌ حركتي‌ شوق‌انگيز با معيارها و نمادهايي‌ الهي‌ وا مي‌داردأ مردمي‌ با باورها و عقايد مختلف‌.ريشه‌ اين‌ جشن‌ از كجاست‌ و رمز ديرپايي‌ آن‌ در چيست‌*اين‌ جشن‌ از قرن‌ها پيش‌ در ميان‌ ملل‌ آريايي‌ برپا مي‌شده‌، ولي‌ چون‌ روميان‌ نيز آتش‌ را محترم‌ مي‌داشتند،از مراسم‌ دلپذير جشن‌هاي‌ رومي‌ آتش‌ افروزي‌ و شادي‌ در كنار توده‌هاي‌ فروزان‌ بود. هنوز ارمنيان‌ در شب‌ عيد »سن‌ سيمون‌« كه‌ برابر با شب‌ چهاردهم‌ فوريه‌ است‌، آتش‌ مي‌افزوزند و از آن‌ مي‌جهند و شادي‌ مي‌كنند. يونانيان‌ در شب‌ عيد »سن‌ژان‌« كه‌ از جشن‌هاي‌ آيين‌مسيح‌ و برابر با شب‌ ششم‌ ماه‌ مي‌ است‌، آتش‌ مي‌افروزند و در كنار آن‌ به‌ شادي‌ و پايكوبي‌ مي‌پردازند. در تركيه‌ نيز در همين‌ شب‌ جشن‌ آتش‌ به‌ پا مي‌كنند كه‌ آن‌ را »آتش‌ گئجه‌ سي‌« -يعني‌ شب‌ آتش‌ مي‌ خوانند. مردم‌ قفقاز هنوز چهارشنبه‌سوري‌ را برگزار مي‌كنند، در ناحيه‌ رواندوز كردستان‌ بعد از چله‌ كوچك‌ زمستان‌، هر شب‌ چهارشنبه‌ را جشن‌ مي‌گيرند و در برخي‌ از نواحي‌ آن‌ ديار در آخرين‌ شب‌ اسفند هم‌ آتش‌ مي‌افروزند و شادي‌كنان‌ از روي‌ آن‌ مي‌پرند، مي‌گويند:»مردم‌ اين‌ سامان‌ را رسم‌ براين‌ است‌ كه‌ آن‌ آتش‌ را تا آخرين‌ شب‌ اسفند سال‌ بعد روشن‌ نگاه‌ مي‌دارند
.

اگر بخواهيم‌ ريشه‌ اين‌ جشن‌ را در ميان‌ متون‌ كهن‌ فارسي‌ پيدا كنيم‌ به‌ كجا خواهيم‌ رسيد*

در ميان‌ آؤار مانده‌ از روزگاران‌ گذشته‌ تنها اؤري‌ كه‌ در آن‌ سخن‌ از چهارشنبه‌سوري‌ رفته‌ كتاب‌ تاريخ‌ بخار نوشته‌ نرشخي‌ است‌. اين‌ مورخ‌ در اين‌ باره‌ مي‌نويسد »وچون‌ امير سديد منصوربن‌ نوح‌ به‌ ملك‌ بنشست‌، اندر ماه‌ شوال‌ سال‌ 350 به‌ جوي‌ موليان‌، فرمود تا آن‌ سرايها را ديگر بارعمارت‌ كردند و هرچه‌ هلاك‌ وضايع‌ شده‌ بود، بهتر از آن‌ به‌ حاصل‌ كردند آنگاه‌ امير سديد به‌ سراي‌ بنشست‌، هنوز سال‌ تمام‌ نشده‌ بود كه‌ چون‌ شب‌سوري‌ كه‌ عادت‌ قديم‌ است‌ آتش‌ عظيم‌ افروختند.پاره‌آتش‌ بجست‌ و سقف‌ سراي‌ درگرفت‌ و ديگر باره‌ جمله‌ سراي‌ سوخت‌ و امير سديد هم‌ در شب‌ ديجور موليان‌ رفت‌ تا هم‌ در آن‌ شب‌ خزينه‌ و دفينه‌ همه‌ را بيرون‌ برد« از نوشته‌ نرشخي‌ معلوم‌ مي‌شود كه‌ اين‌ جشن‌ ريشه‌اي‌ قديمي‌ دارد و به‌ دوران‌ پيش‌ از اسلام‌ مربوط‌ مي‌شود...كشف‌ آتش‌ به‌ وسيله‌ هوشنگ‌ دومين‌ پادشه‌ پيشدادي‌ حاصل‌ يك‌ اتفاق‌ است‌. به‌ اين‌ ترتيب‌ كه‌ او به‌ هنگام‌ شكار ماري‌ سياه‌ را مي‌بيند و سنگي‌ به‌ سويش‌ مي‌اندازد. سنگ‌،مار را از بين‌ نمي‌برد، ولي‌ به‌ سنگ‌ ديگري‌ اصابت‌ مي‌كند كه‌ براؤر آن‌ جرقه‌اي‌ پديد مي‌آيد و آتشي‌ شعله‌ مي‌كشد كه‌ موجب‌ فرار مار مي‌شود. در اين‌ اسطوره‌ مار مظهر پليدي‌ و ظلمت‌ و آتش‌ نماد پاكي‌ و روشنايي‌ است‌. اين‌ يك‌ اهريمني‌ است‌ و اين‌ اهوارايي‌.به‌ عقيده‌ شما رمز اين‌ ديرپايي‌ و نوروز و ماندگاري‌ كه‌ بايد آن‌ را با جاودانگي‌ برابر دانست‌، در چيست‌*نوروز هويت‌ ماست‌،هزاران‌ سال‌ است‌ كه‌ در اين‌ سرزمين‌ اهورايي‌ چهره‌ مي‌نماياند، گاه‌ با شكوه‌ و جلال‌ و گاه‌ غريب‌ و دلگداز. اين‌ نام‌ به‌ واقع‌ جادويي‌ است‌ كه‌ معاني‌ و مفاهيم‌ متعدد دارد. يكي‌ از آن‌ مفاهيم‌ »جاوداني‌« است‌. وقتي‌ چيزي‌ جاودانه‌ مي‌شود، يعني‌ يكپارچه‌ خوبي‌ و حسن‌ محض‌ است‌. رمز جاودانگي‌ آن‌ را بايد دراسرار و رموز انديشمندانه‌اش‌ جست‌وجو كرد كه‌ در آدميان‌ صفا و يكرنگي‌ مي‌آفريند، اميد و نشاط‌ و ارمغان‌ مي‌آورد. نوروز در هر بهار به‌ ملتي‌ كهنسال‌ و فرهنگ‌ساز ندا در مي‌دهد كه‌ »با من‌ تا نهايت‌ تاريخ‌ جاودان‌ زي‌.« نيايش‌هاي‌ نوروزي‌ جملگي‌ معطوف‌ به‌ جاودانگي‌ است‌. در آثاري‌ كه‌ از دانشمندان‌ و مورخان‌ ايراني‌ درباره‌ نوروز، از ديرترين‌ ايام‌ به‌ جاي‌ مانده‌ نوروز مترادف‌ با جاودانگي‌ به‌ كار رفته‌ است‌. خيام‌ در نوروز نامه‌ »حقيقت‌ نوروز« را كه‌ از كتاب‌ها يافته‌ و از گفتاردانايان‌ شنيده‌ در معنويت‌ ناب‌ آن‌ خلاصه‌ مي‌كند.