Sunday, February 25, 2007

فرصت سوزان
رنگین کلام- سعید
وقت را جور می‌کنی، برق می‌‌رود.برق را جور می‌کنی، تلفن قطع می‌شود.تلفن وصل می‌شود، اینترنت قطع می‌شود.اینترنت وصل می‌شود، حوصله می‌رود.حوصله که می‌ﺁید، مشکلات زندگی نمی‌گذارد.مشکلات زندگی را پس می‌زنی، درون‌گرایی تاریخی اجازه نمی‌دهد.از درون‌ات اجازه می‌گیری، ارشاد مانع می‌شود.ﺁخرین مانع را که رد کردی، دیگر وقتی برای وبلاگ‌نویسی نمی ماند.×برق و باد و وقت و ارشاد و فلک در کارندتا تو ﺁگاه نگردی و قلم تر نکنی×و این فرصت ناب تاریخی برای جهش ﺁگاهی این‌چنین هدر می‌رود و لابد فردا پس فردا همین نسل بعنوان فرصت‌ سوز و عامل عقب‌ ماندگی ایران معرفی شده و باید به تاریخ پاسخگو هم باشند؟

Sunday, February 18, 2007

من از مذهب روی برگردانده ام! کمپینی در اعماق جامعه
مینا احدی
• عصر روز یکشنبه اوایل ماه ژانویه ۲۰۰۷ است. سی نفر در دفتر حزب سبز در شهر کلن- آلمان تجمع کرده و سازمانی را بنیاد گذاشتند که اکنون توجه میلیونها نفر را بخود جلب کرده است. "شورای مرکزی کسانیکه از اسلام روی برگردانده اند". ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com يکشنبه ۲۹ بهمن ۱٣٨۵ - ۱٨ فوريه ۲۰۰۷
عصر روز یکشنبه اوایل ماه ژانویه ۲۰۰۷ است. سی نفر در دفتر حزب سبز در شهر کلن- آلمان تجمع کرده و سازمانی را بنیاد گذاشتند که اکنون توجه میلیونها نفر را بخود جلب کرده است. "شورای مرکزی کسانیکه از اسلام روی برگردانده اند". این تشکل در آلمان اعلام موجودیت کرده و قرار بود و قرار هست که با چاپ عکسهای این افراد در مجله معروف اشترن٬ اولین سوت آغاز فعالیت علنی این حرکت زده شود. کمپین "من از مذهب روی برگردانده ام"٬ بر اساس یک الگوی معروف در جنبش زنان در آلمان شکل گرفت. در سال ۱۹۷۱ تعداد ۲۵۰ زن از اقشار مختلف٬ نویسنده و شاعر و دکتر و خانه دار در یک حرکت سمبلیک در مقابله با ممنوعیت سقط جنین در آلمان٬ با عکس و مشخصات خود اعلام کردند که من سقط جنین کرده ام. و حرکت اخیر بیش از سی نفر که یک نهاد را بنیان گذاشته اند استفاده از این تجربه است٬ منتهی با عنوان من از مذهب دست کشیده ام. تدارک این حرکت از یکسال قبل آغاز شده است. چهار سازمان آتئیست و سکولاریست آلمانی بهمراه کمیته بین المللی علیه سنگسار بارها در این مورد نشست داشته و اهداف و شیوه کار آنرا تعیین کرده اند. بالاخره با تشکیل جلسه در دفتر حزب سبز در شهر کلن- آلمان این سازمان بنیانگزاری شد. سه نفر در راس این سازمان هستند. نور جباری از عراق٬ آرزو توکر از ترکیه و مینا احدی از ایران . سهیلا خسروی و ستار کادی بعنوان معاونین این سازمان هستند. و مهین درویشیان و رابعه آشتا مسًولین کنترل امور مالی هستند. مصاحبه ای با فوکوس انجام شد با این شرط که تا قبل از کنفرانس مطبوعاتی روز ۲۸ فوریه علنی نشود. مجله معروف فوکوس با وجود تاکیدات مکرر بر علنی نشدن مصاحبه ها٬ این موضوع را در نشریه چاپ همین هفته دوشنبه ۱۲ فوریه2007 همراه عکسهایی از مینا احدی و نور جباری چاپ کرد. عصر روز یکشنبه٬ خبرگزاری رسمی آلمان خبر داد که شورای مرکزی خارج شدگان از اسلام در آلمان شروع بکار کرد و بعد از آن روزنامه "کولنر اشتات انتسایگه; مطلبی در این مورد چاپ کرد و بالاخره صبح روز دوشنبه در سراسر آلمان و سویس و اطریش و غیره فوکوس توزیع شد. عصر روز دوشنبه٬ تلفنهای ما از حرکت نمی ایستاد. الو: من خبرنگار برلینر تسایتونگ هستم٬ آیا حاضرید مصاحبه کنید٬ الو من خبرنگار تاتس هستم٬ الو٬ من خبرنگار آر ت ال هستم و .... نامه های متعددی برای مصاحبه ارسال شده بود. از شبکه خبرنگاران هلندی٬ از سویس و از اطریش و از همه جای آلمان٬ پاسخ ما یکی بود تا ۲۸ فوریه صبر کنید. با وجود اینها روزنامه ها خودشان در این مورد نوشتند. برلینر تسایتونگ نوشت٬ این کمپین علیه اسلام سیاسی با مسًولیت مینا احدی در آلمان سرو صدای زیادی به پا کرده است. اکین دلی گوز عضو حزب سبز و عضو پارلمان آلمان نوشت که ما به استقبال این حرکت میرویم و از این اقدام دفاع میکنیم. روزنامه ها سراغ رهبر اسلامیها در آلمان رفته و از مسًولین سازمانهای مهم اسلامی پرسیدند٬ نظرشان راجع به این حرکت چیست. طبعا آنها در سطح رسانه ای با احتیاط حرف زده و گفتند آزادی مذهب جنبه های منفی و مثبت دارد... و منتظر ۲۸ فوریه هستند٬ تا اهداف ما را بدانند. ولی در سطح وبلاگها و سایتهای اینترنتی بحثهای داغی را دامن زده است. فقط بیست و چهار ساعت بعد از علنی شدن واقعه در ماشین جستجوگر گوگل٬ بیش از ده صفحه در مورد این واقعه میتوانستید پیدا کنید. در این سطح البته باندهای اسلامی شروع به تهدید و دادن فتوا کردند. نوشتند "ریختن خونشان حلال است و نقل قول از قران و محمد و .... " پلیس آلمان بالاخره مجبور میشود٬ در مورد امنیت ما مخالفین و معترضین به اسلام و اسلام سیاسی فکری بکند. تعدادی از مسًولین سازمان در محافظت کامل پلیس قرار گرفتند. این حرکت در آلمان سر و صدای زیادی به پا کرده است. امروز صبح روز جمعه ۱۶ فوریه در دفتر مجله مهم اشترن مهمان آنها هستیم و مصاحبه میکنیم و سه شنبه همین هفته با تلویزیون سراسری آلمان "و. د . ار." ملاقات میکنیم. روز ۲۷ فوریه شب قبل از کنفرانس مطبوعاتی برنامه معروف "فرونتال ۲۱" ما را دعوت کرده مهمان برنامه تلویزیونی آنها باشیم و روز چهارشنبه ۲۸ فوریه در محل "پرسه هاوس" یا خانه مطبوعات در پارلمان آلمان کنفرانس مطبوعاتی با حضور ۵۰ شبکه مهم خبری که مجبور هستیم بدلیل عدم اجازه ورود بیش از پنجاه خبرنگار به این محل٬ ازمیان داوطلبان انتخاب کنیم برگزار میشود. بعد از این برنامه، توجه بیشتری به این حرکت جلب و کار بزرگی در جامعه آلمان بر علیه اسلام سیاسی و سیاستهای مماشات جویانه دولت آلمان با اسلامیها آغاز خواهد شد. تا همین امروز این واقعه یک موفقیت بزرگ برای ما است. صدها نامه تشویق و تلفنهای دلگرم کننده٬ نامه های پشتیبانی و کمک به ما از همه جای آلمان سرازیر شده است. این یک توپ بزرگ است که در مرکز جامعه منفجر شده و استقبال از آن بیانگر عطش جامعه به یک اقدام بر علیه پیشروی اسلام سیاسی و جریانات و باندهای اسلامی در آلمان و بطور کلی علیه مذهب و دست اندازی مذاهب به زندگی مردم است. ما هنوز در آغاز راه هستیم٬ از خلال این کمپین مباحث مهمی همچون حقوق زنان و دختران در خانواده های اسلامی٬ حجاب و حجاب کودکان٬ انتگراسیون و سیاست های ضد پناهندگی دولت٬ ایزولاسیون و سیاستهای راسیستی٬ اسلام و اسلام سیاسی٬ مذاهب و جدایی کامل آنها از سیستم دولتی و اداری و آموزش و پرورش و ... و مماشات دولت آلمان با دولتهای اسلامی و باندهای اسلامی به راه خواهد افتاد. ما از این مباحث استقبال میکنیم و در مقابل هر نوع سازمانی و یا حمله تبلیغاتی دست راستی ها و راسیستها به مردم و فراریان از دست اسلام سیاسی و یا مهاجرین از کشورهای اسلام زده خواهیم ایستاد. این یک حرکت مهم در قلب اروپا است. از همگان دعوت میکنیم که به این حرکت بپیوندند. اخبار این وقایع را ما بطور مرتب به زبان فارسی نیز منتشر کرده و از دوستان دیگر علاقمند به این واقعه در آلمان دعوت میکنیم اخبار این وقایع را برای ما ارسال کنند. این جنبش علیه اسلام سیاسی و علیه مذهب در جامعه با استقبال بی نظیری روبرو شده است. پرچم این مبارزه را بر افراشته تر کنیم. کلن – مینا احدی ۱۶ فوریه ۲۰۰۷ 00491775692413 minaahadi@aol.com

انقلاب اسلامی نه آزادیخواهانه بود و نه عدالتجویانه!
علی کشگر
• بیائید اینبار گذشته خود را «زود فراموش نکنیم» و در بازنگری از گذشته خود و تعریف نو از خود شهامت نشان داده و فریاد برآوریم که: نیروهای شرکت کننده در انقلاب در تمامیتش نه آزادی می خواست و نه آزادیخواه بود. نه عدالت می خواست و نه عدالتخواه بود. دانسته و ندانسته چیزی را می خواست که بر مسند قدرت نشاند ...
اخبار روز: www.akhbar-rooz.com چهارشنبه ۲۵ بهمن ۱٣٨۵ - ۱۴ فوريه ۲۰۰۷
به مناسبت سالگرد انقلاب اسلامی مطالب زیادی از سوی نیروهای مختلف در سایت های فارسی زبان درج گردید. بعضی در تائید و بعضی در رد انقلاب. اما در این میان از کنار مطلبی که از سوی سایت اخبار روز با عنوان «حق انقلاب!» در این سامانه درج شده است، از آنجا که نسبتی غیرواقعی به مضمون مطالبات انقلاب اسلامی می دهد، نمی توان به راحتی عبور کرد. در این تحلیل، انقلاب اسلامی در پاسخ به «نیاز تاریخی» جامعه ایران به «آزادی و عدالت» مورد ارزیابی قرار گرفته، بدون اینکه نویسنده مقاله کوچکترین اشاره ای به درک آنزمان جامعه فکری ایرانی از «آزادی و عدالت» داشته باشد. متاسفانه تا چند دهه پیش نقش اندیشه و اهمیت آن در بررسی رویدادها و حوادث مهم تاریخی در میان جامعه فکری میهنمان از جایگاه شایسته و لازم برخوردار نبود و جامعه روشنفکری ـ سیاسی ایران در توضیح حوادث و پدیده های مهم اجتماعی بیشتر تصویر برداری و شرح وقایع و در پاسخ گویی به چرائی رویدادها یا در حوزه مشیت الهی سیر و سلوک داشت و یا با ابزار ماتریالیسم تاریخی و جبر تاریخ ـ حدالاقل در میان نیروهای چپ ـ به علل پیدایش پدیده ها پاسخ می داد. برای پاسخ به چرائی انقلاب اسلامی اگر می خواهیم در سطح باقی نمانیم و دیدی استراتژیک به انقلاب داشته باشیم باید از ظواهر قضایا فراتر رفته، بنیان ها، ساختار ذهنی و اندیشه مسلط بر نیروهای اصلی شرکت کننده در انقلاب، یعنی چپ ها، مذهبی ها و نیروهای موسوم به ملی را مورد ارزیابی قرار دهیم. باید روشن نمائیم در سالهای قبل از انقلاب و کوران انقلاب اندیشه حاکم در اذهان این نیروها در شرح و بسط کدام ارزشها بوده و جوهر و بنیان آن اندیشه ها و گفتمان ها در خدمت چه اهدافی قرار داشتند. از همین رو دراین نوشته کوتاه سعی می کنم بطور فشرده و تیتروار جایگاه مفاهیم «آزادی و عدالت» از منظر و دیدگاه نیروهای اصلی شرکت کننده در انقلاب را برای روشن شدن اینکه انقلاب بر بستر کدام حوزه فکری ـ فرهنگی شکل گرفت بیان کنم. الف ـ مفهوم «آزادی و عدالت» در اندیشه نیروهای چپ: نزد نیروهای تعیین کننده چپ آنزمان میهنمان گام برداشتن در جهت ضرورت تاریخ، به معنای «آزادی و عدالت» بود. اما ضرورت تاریخ برای ما چپ ها در بحبوبه سالهای انقلاب چه بود؟ ما با اعتقاد به ماتریالیسم دیالکتیک ـ که کاشف «عام ترین قوانین حاکم بر طبیعت، جامعه و تاریخ» بود ـ و با اعتقاد به صورتبندیهای اجتماعی ـ اقتصادی و با اعتقاد به جبر تاریخ، «اردوگاه سوسیالیسم واقعاٌ موجود» را در راس دوران، طبقه کارگر شوروی آنزمان را نیروی بالنده و پیشرو دوران و حزب کمونیست شوروی را موتور محرکه تاریخ و تکامل دهنده جوامع بشری ارزیابی و این اردوگاه را بزرگترین حامی مبارزات آزادیبخش در جهان قلمداد و تمامی همّ و غم خود را در خدمت به آن قرار داده و در عرصه جهانی ضرورت تاریخی و «نیاز تاریخی» را حفظ و استواری هرچه بیشتر این نظام سیاسی ـ اجتماعی و گام برداشتن در جهت منافع آن اردوگاه تا قربانی کردن منافع ملی کشور خود پیش پای آن می فهمیدیم. در عرصه ملی ـ چپ ها جهان وطنی می اندیشند و به منافع ملی چندان باورمند نبودند ـ در صورت توان آمال و ارزویمان استقرار «دیکتاتوری پرولتاریا»، «جمهوری دمکراتیک خلق» و... و در نبود توان لازم برای کسب قدرت سیاسی با تن دادن به «راه رشد غیر سرمایه داری» و حمایت از نیروهای بینابینی در پی آزاد کردن ایران از حلقه «امپریالیسم جهانی» و در پیوستن آن به اردوگاه سوسیالیسم تلاش می کردیم. مفاهیمی چون آزادی، حقوق فردی، حق شهروندی و حقوق بشر را ساخته و پرداخته «امپریالیسم جهانی» برای فریب «توده های زحمتکش جهان» تعریف می کردیم. عدالت را نه مفهومی در چهارچوب حکومت قانون، جامعه ای آزاد و آباد که باید ایجاد گردد تا در آن نظام اجتماعی ـ سیاسی ایجاد شده، آزادی، حقوق فردی، حق شهروندی و حقوق بشر و مالکیت خصوصی قانونمند شوند، بلکه تقسیم «فرصتها و امکانات موجود» و به بیان عوام «تقسیم پول نفت» را عین عدالت می پنداشتیم. اگر می خواهیم بحث را به سطح عوام پائین نکشیم و در یک بازنگری به گذشته، خود را از نو تعریف کنیم، باید با صدای بلند و رسا اعلام داریم، مفاهیمی چون «آزادی، حقوق فردی، حق شهروندی و حقوق بشر و عدالت بعنوان ارزش های والای انسانی و ارزشهای جوامع مدرن و مترقی در غرب که امروز رسیدن به تمامی آنها و قانونمند کردن آنها در میهن امید و آرزوی هر نیروی دمکرات ایرانی است در دوران بیست ساله قبل از انقلاب و بحبوبه انقلاب حتی بصورت حاشیه هم در ادبیات نیروهای چپ ایران قابل رویت نبود. ب ـ دیگاه نیروهای مذهبی به «آزادی و عدالت»: برای روشن شدن درک این نیروی اجتماعی از مفاهیم «آزادی و عدالت» کافی است به عملکرد ۲٨ ساله حکومت اسلامی نگاهی بیاندازیم تا به ماهیت آزاد و عدالت پرور آن دستیابیم. از دیدگاه این نیرو اجتماعی «کرامت و ارزش و آزادی انسان در تسلیم او در برابر خداوند خالق معنا و مفهوم می یابد» و اصولا از دیدگاه آنان «انسان در برابر خدا بنده ای بیش نیست و در مقام انسانی خود موجودی است پست و نادان» و از همین روست که «خداوند نماینده خود یعنی ولی فقیه را در غیبت ولی عصر جهت راهنمائی و راهگشایی بندگانش به سمت او از طریق اجتهاد براساس کتاب آسمانی و سنت معصومین مامور کرده است.». کافی است به اصل ۲ و ۵ و ۵۶ قانون اساسی جمهوری اسلامی مراجعه کنیم تا عینا این جملات را در آن مشاهده نمائیم. عدالت در جهان بینی و نظام فکری مسلمانان یعنی قرار گرفتن «هر کس در جای خودش». این عبارت ظاهرا «درست» و «پسندیده» که قرنهاست ساختار ذهنی ما ایرانیان را شکل داده وشاید بارها و بارها روزانه آن را با زبان عامیانه با مورد و بی مورد بکار می گیریم چیزی جز صحه گذاشتن بر نابرابری حقوقی انسانها نیست. یعنی اگر در نظام فکری جهان اسلام مسلمان با غیر مسلمان برابر نیست و اگر زن با مرد برابر نیست و.... این عین عدالت است. و بر هم زدن این نابرابری عین ظلم. لاجرم عدالت در این نظام فکری در نابرابری است، امری که ۲٨ سال جامعه ایرانی با روح روان خود آنرا لمس کرده و شاهد آن است. پ ـ دریافت نیروهای موسوم به ملی از «آزادی و عدالت» در سالهای انقلاب: در رابطه با نیروهای موسوم به ملی که خود را حاملین اندیشه لیبرال و سوسیال لیبرال ایران می پندارند، کافی است به عین «بشارت نامه جبهه ملی ایران» که به مناسبت ورود خمینی به تهران در ۴ بهمن ۱٣۵۷ در روزنامه کیهان چاپ گردیده مراجعه کنیم تا فاصله ادعا با عمل روشن گردد. «بشارت نامه ی جبهه ملی ایران» خمینی می آید، مردی که غریو شادی جهان آزادیخواهی را به عرش رسانده است و پشت دنیای ظلم و استبداد را به خاک، مردی که ندای مبارک رهایی ست و بانگ خوش آهنگ استقلال، مردی که نشانه آزادی انسان با ایمان علیه فساد است و باطل و خفقان. خمینی می آید، مردی که وجودش تجسم آرمانهای یک ملت تاریخی ست و تجسم آرزوهای همه ملل درهم کوفته جهان، مردی که هستی اش قانون آزادی ست و قانون دادخواهی و نافی همه قانونهای ضد مردمی، و حرکتش حرکت همه قانونهای نو، به سود ملتهای ستمدیده از استبداد و زور و قلدری. خمینی می آید، مردی که به یمن همّتش و به جلال استقامتش و به شوکت حق پرستی اش، کاری گشوده شده نه در حد باور جهانیان و نه چنان که به آسانی بیان توان کرد. اینک مردی می آید مردآسا، که قطره قطره خون درد کشیدگان وطن در تن او جاری است و چکه چکه خون شهیدان از قلب او فرو چکیده است. مردی که خاطره ی رنج یک ملت است و مژده ی رهایی همه ملت ها از رنج، به یک قدیس، به یک معجزه، به یک دست از آستین غیب درآمده بلکه انسان راستین عصر حاضر و ابرمرد زنده ی تاریخ می آید. مردی که همه، عزم راسخ است و همه اراده ی پولادین. مردی چنین دوباره نمی آید. در تمام طول حیات انسان تنها همین یک بار است که خورشید از غرب به شرق می آید. خورشیدی که امانت شرق است در نزد غرب. حق این است که اینک، صدای هلهله ی ملتی را به گوش جهانی برسانیم و این بزرگ را چنان که باید و شاید عزیز بداریم و تمام وجود خویشش را نگریستن کنیم و با این نگاه او را چنان بیابیم که از چشم زخم دشمنان به دور بماند. خمینی که به خاطر ذات رهایی انسان می جنگد و به خاطر بازآفرینی معرفت و معنویت بشر به میدان آمده است سپاس نمی خواهد، تقدیر و تشویق نمی طلبد، ما تنها به خاطر رضای دل خویش عزیزش می داریم، به خاطر رضایت تاریخ، و به خاطر آن که مردانی این چنین، اگر باز پدید آیند، بدانند که با چه شوکتی می آیند و مردانی آن چنان که رفته اند، بدانند با چه خفتی می روند. حفاظت و حراست جان خمینی به همت سربازان وطن به معنای تجدید میثاق مقدس میان سپاهیان میهن است و همه ی خانواده های ایشان، میثاق اجزای ملتی که به ضرب شلاق استعمار و استبداد اسیر پراکندگی شده بودند. بیابیم، خمینی را از فاصله ای که سلامتش را نیازارد ببینیم، تصویرش را در قلب خود حک کنیم و در تمام لحظه هایی که احساس ناتوانی و ناپایداری می کنیم، شهامتش را، قدرتش را، استواری و سرسختی اش را و عملکرد شهامتش را به یاد بیاوریم و به نیروی انسان با تقوا ایمان بیاوریم. با نظمی که اعجاب و تحسین همگان را برانگیزد و نشانی از فرهنگ متعالی ما باشد از ایشان استقبال کنیم. سه شنبه سوم بهمن ۱٣۵۷ جبهه ی ملی ایران با توجه به تیترهای بر شمرده در فوق، جمهوری اسلامی مولود گفتمان دوران بیست ساله قبل از انقلاب اسلامی بود. دورانی که در بهترین حالت می توان چنین نتیجه گرفت که آثار روشنفکرانش تبلوری بود از ذهنیت عقب مانده ترین اقشار و روستائیان شهرنشینی که در امیدها و آرزوهای خود بازگشت به دوران عصراولیه اسلامی و یا کمون های اشتراکی اولیه را دنبال می کردند. از گفتمانی که مفردات اصلی آن بر محور غرب ستیزی، تجدد ستیزی، بیگانه ستیزی و... شکل گرفته، انتظار پاسخ گوئی به «نیاز تاریخی» یعنی «آزادی و عدالت» در مفهوم مدرن آن و آنچه که امروز ما در دنیای غرب شاهد آن هستیم انتظاری بیهود و خود فریبی بیش نبود. بیائید اینبار گذشته خود را «زود فراموش نکنیم» و در بازنگری از گذشته خود و تعریف نو از خود شهامت نشان داده و فریاد برآوریم که: نیروهای شرکت کننده در انقلاب در تمامیتش نه آزادی می خواست و نه آزادیخواه بود. نه عدالت می خواست و نه عدالتخواه بود. دانسته و ندانسته چیزی را می خواست که بر مسند قدرت نشاند.

جمعه 27 بهمن 1385
برتری های فرهنگی، خيال يا واقعيت؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
من البته که معتقدم فرهنگ های مختلف با يکديگر متفاوتند و به لحاظ شالوده هائی که طبيعت و تاريخ (نه زيست شناسی و نژاد) برايشان فراهم کرده است دارای روش های مختلف شکوفائی و امکانات دگرديسی های رنگارنگ اند. اما در پی تصديق وجود بديهی اين "گوناگونی"، اين پرسش قابل طرح و شايستهء گرفتن پاسخ است که "آيا می توان اين گوناگونی را در هرمی مرتب کرد و برخی را بر برخی ديگر مرجح دانست؟"
Esmail@nooriala.com
از جمله اتهاماتی که اخيراً، در پی انتشار مقالاتم پيرامون جنبه های مختلف رابطهء اسلام و ايران، به من زده شده (علاوه بر «ضد عرب» و، در نتيجه، «نژاد گرا بودن») يکی هم آن است که من تلويحاً نشان داده ام که به «برتری های فرهنگی» معتقدم و از آنجا که اعنقاد به برتری های فرهنگی نوعی «استثناء گرائی فرهنگی» است که خود ريشه در «نژاد گرائی» دارد، اعتقاد من به «برتری های فرهنگی» خود نوعی «نژادگرائی» است.برای روشن شدن مطلب، بگذاريد گفته ای از يکی از اين منتقدين را ـ که مجدانه دوست دارد به زبان انگليسی مطالب مرا، که به زبان فارسی نوشته می شوند، نقد کند ـ برايتان ترجمه کنم. حضرتش می فرمايد: «(نظر نوری علا) با شباهت زيادی که به آنچه امروزه در مغرب زمين رايج است دارد، چيزی نيست جز پيشداوری های فرهنگی و خيالپردازی های ناشی از برتری. امروزه در جهان "متمدن" واژهء "نژادگرائی" واژه ای کثيف بشمار می رود، حال آنکه ادعای داشتن برتری فرهنگی امری درست محسوب می شود. ادعای انحصاری بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" چيزی است که اين روزها آن را از ماشين های تبليغاتی می شنويم و، در مقابل، امروزه و در بين تاريخکاران ايده آليست، ادعای مالک بودن انحصاری "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" نيز مد روز شده است. اما، همچنانکه «نژادگرائی» نادرست و نشانه ای از عدم بلوغ بشريت بحساب آمده، من اعتقاد دارم که «استثنا گرائی فرهنگی» نيز چنين خواهد شد. لذا، چرا از ارتکاب اشتباهی که روزی از انجام آن پشيمان خواهيم شد اکنون اجتناب نکنيم؟»من براستی نمی دانم که خط فاصل اين اتهامات دقيقاً کجا کشيده می شود اما اين را می دانم که من نه ضد عربم و نه معتقد به برتری های نژادی گروهی از آدميان بر گروهی ديگر. در ساليانی درازی که بر زمين زيسته ام دوستان عرب فراوان داشته و دارم و، مثلاً، يکی از استادان راهنمايم در دانشگاه لندن هم، که از او بسيار چيزها در مورد تاريخ خاورميانه و اسلام و نيز همدلی و دوستی آموختم، عرب بود. و اساساً نمی دانم که چگونه کسی می تواند، با استناد به دلايل علمی، «نژاد گرا» (اگر نخواهيم بگوئيم «نژاد پرست») باشد. در اين مورد به سخنان يک زيست شناس و متخصص علم ژن ها بيشتر می توان گوش سپرد تا به نظر کسی که می کوشد از ديدگاه جامعه شناسی به زندگی امروز و ديروز مردم و کشورش نگاه کند. و اساساً داشتن عينک جامعه شناسی بر چشم، به معنای صريح اين اعتقاد است که، در ساحت زندگی اجتماعی، همهء امور دارای ريشه و سرچشمه و معنا و هويت اجتماعی هستند و وارد شدن به تفاوت های زيست شناسانهء آدميان در اين مقوله نمی گنجد. در ساحت زندگی اجتماعی هم که بگيريم، من يکی قانع شده ام که ـ در شرايط مساوی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ـ تفاوت سياه و سفيد، يا عرب و ايرانی، يا هر تيرهء نژادی ديگری به همان حداقلی تنزل پيدا می کند که در بين فرزندان يک خانواده رخ می دهد و ميانگين آن هيچ بالا نيست. اما، دقيقاً به لحاظ همين ديدگاه جامعه شناختی ست که با سربلندی اتهام داشتن اعتقاد به تفاوت های فرهنگی را، از يکسو، و مرجح دانستن يک فرهنگ بر فرهنگی ديگر را، از سوی ديگر، می پذيرم. و اين هفته دوست دارم در اين مورد با شما سخن بگويم. در اين زمينه اميدوارم که خواننده گفتآورد فوق نحوهء پيچاندن مطلب و مغلطه کاری نويسندهء س را بروشنی ببيند؛ چرا که در اين گفتاورد کوتاه دربارهء سه چيز سخن گفته شده است: يکی «نژادگرائی»، ديگری «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» و يکی هم «استثنا گرائی فرهنگی». اما، نويسنده با گل آلود کردن آب می کوشد تا ميان دو امری که در ريشه يکی هستند (يعنی «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی») امر ثالثی را که هيچ ربطی منطقی با آن دو ندارد، و نامش «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» است، وارد کند و از اين آب گل آلود ماهی بگيرد.از نظر هر جامعه شناس صادقی، «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی»، هيچکدام دارای پايه و مايه ای در علوم اجتماعی نيستند و همواره تنها از جانب تبليغاتچی های سياسی، تجزيه طلب، عوامفريب و ايدئولوژی زده مورد استفاده (و نه سوء استفاده) قرار گرفته اند. براستی هم کسی که معتقد باشد جمعيت و گروه و مردم و ملت و قوم خاص مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را داراست با هر «نژادگرای» ديگر روی زمين تفاوتی ندارد. در اين مورد من با نويسندهء منتقد نوشتهء خويش توافق کامل دارم. اما جفای نسبت به مطلب من آنجائی آغاز می شود که منتقد مزبور بحث «استثنا گرائی فرهنگی» (به معنای منحصر بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" به برخی از فرهنگ ها) را مطرح کرده است تا ابتدا آن را با اعتقاد من به «گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» يکی سازد و آنگاه، از اين طريق، گرايش های ذهنی مرا بعنوان نوعی «نژادگرائی» افشا کند. خوشبختانه، او با اين کار فرصتی را برای من فراهم می آورد تا سفرهء را گشوده و در مورد برخی از باورهای ذهنی خود، که خيال می کنم از طريق تحصيل رشتهء جامعه شناسی در من شکل گرفته و ريشه کرده اند، توضيح دهم.من البته که معتقدم فرهنگ های مختلف با يکديگر متفاوتند و به لحاظ شالوده هائی که طبيعت و تاريخ (نه زيست شناسی و نژاد) برايشان فراهم کرده است دارای روش های مختلف شکوفائی و امکانات دگرديسی های رنگارنگ اند. اما در پی تصديق وجود بديهی اين «گوناگونی»، اين پرسش قابل طرح و شايستهء گرفتن پاسخ است که «آيا می توان اين گوناگونی را در هرمی مرتب کرد و برخی را بر برخی ديگر مرجح دانست؟»بنظر من، پاسخ ما به اين پرسش در صورتی می تواند مثبت باشد که ما بتوانيم به «ابزار سنجش جامع الاطرافی که مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر هم باشد» برای انجام چنين کاری دسترسی داشته باشيم. در صورت وجود چنين «سنجه» ای، ما می توانيم ويژگی های فرهنگ های موجود را سنجيده و برخی را بر برخی ديگر برتری دهيم، بی آنکه گفته باشيم که مردمان واجد فرهنگ های فرودست قابليت متحول ساختن خود از طريق گرايش به ارزش های فرهنگ های فرا دست را ندارند و بصورتی تغيير ناپذير در درون ارزش های فرهنگی به ميراث رسيده شان قفل شده اند.اما آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» چيست و از کجا به دست می آيد؟ پاسخ اين پرسش به تعريف ما از کارکرد فرهنگ بر می گردد و، از نظر من، کارکرد نخستين «فرهنگ» چيزی نيست جز تسهيل زندگی انسان در طبيعت و جامعه، ايجاد زمينه های آسايش جسمی و روانی او، ممکن ساختن انطباق او با شرايط بيرون از کنترل او، و بالاخره فراهم ساختن مجرائی برای انتقال تجربه و دانش های کسب شده، از نسلی به نسل ديگر. اگر در اين کارکرد دقت کنيم، متوجه می شويم که عصاره و درونمايهء هر فرهنگ چيزی نيست جز «اخلاقيات» منتشر در يک جامعه که «خلقيات» افراد آن را شکل می دهند. همهء خوب و بدها، بکن و نکن ها، و تشويق ها و تنبيه ها در اين محدوده شکل می گيرند و در راستای ويژگی های «کارکرد فرهنگ» عمل می کنند. در عين حال، اين نکته را نيز نبايد از نظر دور داشت که در همهء اخلاقياتی که در درونمايهء همهء فرهنگ ها مخمر می شوند شباهت های بسياری وجود دارد؛ چرا که بهر حال موضوع کار همهء آنها انسان است و زندگی اجتماعی او در دامن طبيعت و ضرورت هموار بودن اين زندگی در برابر شرايط بی اعتنای طبيعی. اينگونه است که کمتر می توان فرهنگی را مشاهده کرد که، مثلاًَ، کشتن ديگران را يک ارزش مثبت بشمار آورد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از کشتن ها را مجاز بشمارد)؛ يا فرهنگی را نمی توان سراغ کرد که با «آزادی» انسان ها کلاً مخالف باشد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از سلب آزادی ها را مجاز بداند).به همين دليل هم هست که نمی توان پذيرفت که برخی از فرهنگ ها دارای مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" (که در عموميت گستردهء خود مفاهيمی اخلاقی بشمار می روند) هستند و برخی ديگر از داشتن آن بکلی محروم اند. از نظر من، هر سهء اين موارد را می توان در درونمايهء همهء فرهنگ ها پيدا کرد. اما اين که چه شرايطی موجب می شوند که بر تجلی و تحقق اينگونه ارزش ها فهرست بلندی از «اگرها و مگرها و استثناها و اماها و چراها» ی مختلف چيرگی يافته و از ظهور اين امکانات جلوگيری کنند موضوعی است که به جنبه های ديگری از کارکردهای فرهنگ بر می گردد که بايد در مورد آنها دقت کرد.يکی از مهمترين اين جنبه ها به دو اصل «تعميم» و «تخصيص» بر می گردد. به اين معنا که اغلب فرهنگ ها دارای جنبه های محلی، منطقه ای و ايدئولوژيک هستند و، در نتيجه، ارزش هائی نظير "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را فقط برای «خودی ها» می خواهند و «غير خودی ها» را مشمول آن نمی دانند. اين جريان در اوج خود می تواند به سلب «انسانيت» از غير خودی ها بيانجامد؛ بطوريکه «خودی ها» بتوانند آنها را بعنوان اينکه «ديگر انسان نيستند» قلع و قمع کنند، يا آزادی آنها را بستانند يا به آنها حق انتخاب ندهند و يا از استدلال های خردگرايانهء آنها بوی «ارتداد و کفر» استشمام کرده و حياتشات را سلب نمايند. شايد مشهورترين سرمشق اين تفاوت رفتاری با خودی و غيرخودی را بتوانيم در آيهء ۲۹ سورهء «فتح» پيدا کنيم آنجا که الله چنين می گويد: « محمد فرستادهء خداست و همراهانش بر کافران بسيار سخت دل و در بين خود بسيار مهربانند». اين يک نمونه از تجليات انديشهء «تخصيصی» است.گاه اين نگرش تخصيصی کار را بدانجا می کشاند که انسان از اينکه خداوند اساساً «غيرخودی» را آفريده و به او جان و زندگی و حيات و ممکنات داده است تعجب می کند و، اگر خيلی انصاف داشته باشد، اين کار را امری خدائی و مافوق بشری تلقی می کند. مثلاً در ابتدای گلستان سعدی اين نکته را بخوبی مشاهده می کنيم، آنجا که خطاب به خداوند می گويد
:
ای کريمی که از خزانهء غيب گبر و ترسا وظيفه خور داری
دوستان را کجا کنی محروم تو که با دشمن اين نظر داری
!
در مقابل اين نگاه، می توان به «نگاه های تعميمی» اشاره کرد که ارزش های بشری را خاص عده ای نمی داند و رمز بهزيستی بشر را در همين «تعميم» می يابند. مثلاً، به اين تک بيت حافظ شيراز توجه کنيم که صراحتاً در برابر آن گفتهء قرآنی موضع می گيرد و، با بکار گرفتن همان واژگان، بر خلاف آن اظهار نظر می کند
اسایش دو گیتی تفسیر این دو حرف است با دوستان مروت با دشمنان مدارا

در زمينهء اينکه در حوزهء خودی ها همه چيز مجاز است و در حوزهء غير چنين نيست می توان به نمونه های متععدی اشاره کرد.

مثلاً، آشوربانيپال، حاکم خونريز سه هزار سال پيش آشور، هرگز نگفته است که در مورد خودی هايش موافق کشتار و شکنجه و تخريب است اما، وقتی کشور ايلام غير خودی را بر می اندازد، مغرورانه دستور می دهد تا بر کتيبه ها بنويسند: «... مدت يک ماه و يک روز کشور عيلام را به تمام عرض آن جاروب کردم. من اين مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نيز از نغمات موسيقی بی نصيب نمودم و به درندگان و مارها و جانوران کوير اجازه دادم که آن را فرا گيرند...» چرا او چنين می کند؟ برای اينکه انديشهء او بر «تخصيص» و «خودی و غيرخودی کردن» استوار است.در مقابل می توانيم ظهور انديشهء تعميمی و «خودی و غيرخودی نکن» را در رفتار کورش هخامنشی با مردمان سرزمين های گشوده اش ببينيم؛ آنجا که از آزادی های بلاشرط گزينش دين (مهمترين عامل انشقاق و خودی و غير خودی کردن)، گزينش محل اقامت (مهمترين عامل جنگ های محلی بين خودی ها و غيرخودی ها) و آزادی کار در برابر دريافت دستمزد (مهمترين بهانه برای سلب انسانيت از انسان ها و برقراری بردگی و کار اجباری) سخن می گويد و پارسی را بر بابلی و زرتشتی را بر يهودی برتری نمی دهد.

اينها را گفتم تا نشان دهم که اتفاقاً هيچ فرهنگی در «صورت کلی» خود نمی تواند با اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" مخالف باشد اما، در کنار اين ارزش ها، بينش های دينی و ايدئولوژيک و نژادی مدارانه و خاک پرستانه و محلی گرائی در کارند که، بدون مخالفت صريح با اينگونه ارزش های بنيادين، و حتی گاه با تأييد تمام عيار آنها، می کوشند تا از طريق اعمال مرزبندی بين خودی و غيرخودی اين ارزش ها را در انحصار خود درآورده و آنها را از غيرخودی ها سلب کنند. نمونهء اعلای اين امر را، مثلاً، می توان در قانون اساسی جمهوری اسلامی يافت که از يکسو همهء اين ارزش ها تصديق و تثبيت می کند و، از سوی ديگر، همهء آنها را فقط ز آن «خودی ها» و پيوستگانشان می داند.اينگونه است که من می انديشم تنها معيار موجود، برای طبقه بندی اجتماعی فرهنگ ها، ميزان گرايش آنها به «تخصيص» يا به «تعميم» ارزش های پايه ای در مورد آحاد افراد جوامع انسانی است. از اين ديدگاه که بنگريم در می يابيم که فرهنگ ها هر چقدر به روش «تعميم» نزديک می شوند، حاصل کارکردشان انسانی تر، آسايش آفرين تر، و صلح گرا تر می گردد و از اين بابت می توان همهء فرهنگ ها را وارسی کرده و در سلسله مراتبی ارزشی دسته بندی نمود. در عين حال، اگرچه، بهر حال ظرفی که فرهنگ ها در آن ظهور می کنند و شکل می گيرند از ويژگی های جغرافيائی ساخته می شود، اما فرهنگ ها، در سير گسترش و شيوع خويش، قابليت انتقال و جابجائی و تبليغ و تحميل و پذيرش و اخذ و اقتباس را در خود دارند و هر انسانی در هر گوشهء جهان می تواند ارزش های فرهنگی خاصی را برگزيند و در زندگی خود بکار گيرد.اما، هنگامی که از جابجائی فرهنگ ها سخن می گوئيم، لازم است که اين نکتهء اساسی را هم در نظر داشته باشيم که فرهنگ ها در جريان جابجائی های خود از چه روش هائی استفاده می کنند. تاريخ نشان می دهد که فرهنگ های تعميمی بيشتر از روش های جذب و تبليغ و گسترش صلح آميز استفاده می کنند و دارای امکانات هجوم آوری و سلطه و تحميل نيستند. حال آنکه فرهنگ های تخصيص گرا برای منتقل شدن به ديگر جوامع (که از نظر آنان «خودی» محسوب نمی شوند) ناچار از هجوم و کشتار و تحميل خويش هستند.پس، در جستجوی آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» بايد به جنبه های تعميمی ويژه ای توجه داشت که بين آحاد بشر تفاوتی قائل نشده و ارزش های خود را قابل تعميم به همهء انسان ها می دانند. از اين نظر که بنگريم، می توانم بگويم که امروزه خط کش طبقه بندی فرهنگ ها و آئين ها و اديان و ايدئولوژی ها، کلاً، در سندی که «اعلاميهء حقوق بشر» نام گرفته است قابل دستيابی است و به مدد آن می توان نه تنها فرهنگ های امروزين، که فرهنگ های ديروز های دير و دور را هم سنجيد و طبقه بندی کرد. اما در همينجا بايد با انتقاد خاصی که ممکن است بر ما وارد شود توجه خاصی مبذول داشت؛ چرا که عموماً ديروز را با عينک امروز نگريستن و ارزيابی کردن، امری خردگريزانه و غيرعلمی است. اگر ما امروز اعتراض کنيم که چرا در عهد اشکانيان روش های مدون سوسياليستی اعمال نمی شده، سخنی به گزاف گفته ايم. چيزی که اکنون کشف و مدون شده نمی تواند ميزان سنجش نيک و بد گذشته باشد. اين انتقاد کاملاً بجاست اما مصداق آن را در اشاره به «اعلاميهء حقوق بشر» نمی توان جست؛ چرا که اگر منظور واقعی ما از «روش های مدون سوسياليستی» همانا کلياتی همچون رعايت عدالت اجتماعی، کاستن از تفاوت های عميق طبقاتی، و تأمين آسايش مردمان يک جامعه باشد، از آنجا که اين ملاحظات بيشتر دارای ماهيت بنيادين و منتشر اخلاقی بوده و به کارکرد اصلی فرهنگ و معنای منتشر «حقوق بشر» بر می گردند، می توان به مدد آنها گذشته را بازبينی کرده و نظام ها و حاکمان عادل را از ظالم، و جوامع شديداً طبقاتی شده را از جوامع اعتدال گرا، تمييز داد و مشخص کرد.همين امر در مورد چگونگی گسترش فرهنگ ها نيز صادق است.
ما می توانيم با جستجوی در تاريخ به شناخت فرهنگ های تخصيصی و تعميمی نائل شده و نتايج نوع گسترش آنها را در بين جوامع مشاهده کنيم. مثلاً، می توانيم ببينيم که مسيحيت، همچون يک عامل اساسی فرهنگ ساز، برای گسترش خود در طول چهار قرن نخستين تاريخش، از عامل هجوم و کشتار و تحميل استفاده نکرد و به نرمی و آرامی جويباری که در دل سنگ خاره نفوذ می کند تا قلب امپراتوری روم راه پيدا کرد. از اين دوره از تاريخ تحول مسيحيت همگان به نيکنامی ياد می کنند و گرامی اش می دارند. چرا که در اين دوران مسيحيت دينی «تعميمی» بود و بر اين اعتقاد پايه گزاری شده بود که مسيح برای هدايت بشر و آمرزش گناهان تک تک انسان ها به صليب کشيده شده است. اما همين مسيحيت، پس از رسمی شدن و کليسا و کشيش پيدا کردن تبديل به دينی تخصيصی شد که در آن مؤمنان حق کشتن و سوزاندن و خانه خراب کردن غيرمؤمنان را داشتند. همين کليسا بود که در اوج تيرگی اقتصادی و اجتماعی اروپا به صليبيون جواز داد تا به خاورميانه لشگر بکشند و از کشته ها پشته ها بسازند. يا مورد دين بودائی را بگيريم که بعلت داشتن جنبهء تعميمی خود توانست، بدون خونريزی و تحميل، مردم بخش های عمده ای از جهان را بسوی خود جذب کند.
و آنچه همين دو نمونه به ما می گويند آن است که اگرچه هر دين و آئين و ايدئولوژی خاصی لزوماً دارای ظرفيت های تخصيصی و تحميلی هست اما تنها آنانی به روش های تعميمی روی می آورند و صاحب جاذبه و نفوذ می شوند که «قدرت تحميل» را در دست نداشته باشند.
اگر مسيح به قدرت رسيده بود و دولت تشکيل داده بود، لاجرم به لحاظ ضرورت های حکومت، ناگزير به تخصيص و تحميل بود؛ اما چون از حکومت به دور ماند، آئينش فرصت يافت تا به نام عشق و مهربانی و همنوعدوستی به تسخير جهان آن روز نائل شود. اما آنگاه که جانشينان مسيح به قدرت دست يافتند، به نام همين پيام آور عشق، دست به تفتيش عقايد و امر به معروف و نهی از منکر زدند، گاليله را به اين خاطر که اعتقاد داشت زمين گرد است و به دور خورشيد می گردد محاکمه کردند و ژاندارک را به شعله های آتش سپردند.
اينگونه است که من اعتقاد متقن به برتری آئين ها و فرهنگ های جدا مانده از قدرت و، در نتيجه، دارای قدرت تعميم، نسبت به فرهنگ های قدرت مدار و تحميل گر دارم.
شما فکر کنيد که پيامبر اسلام اگر نتوانسته بود حکومت اسلامی مدينه را تشکيل دهد، از اسلام او چه چيزی بيرون می آمد؟ قرآن را برداريد و آيات نازله در شهر مکه را بخوانيد. اين اسلام می توانست تعميمی باشد و از راه تسخير دل ها گسترش يابد، حتی اگر اشرافيت مکه پيامبرش را به صليب کشد. اما رفتن به مدينه و تشکيل دولت اسلامی (که در قرآن سفارشی به اين کار را نمی يابيد و صرفاً تصميمی از جانب پيامبر و نزديکان او بوده است) موجب شد تا اسلام دينی تخصيصی و شمشير زن شود و اگرچه الله اش «گبر و ترسا را وظيفه خور دارد» اما خودش گبر و ترسا را ـ اگر به آنچه او می گويد تن ندهند ـ از دم تيغ بگذراند.
در عين حال، اين نکته نيز درست است که اديان و فرهنگ های تخصيصی نيز می توانند گسترش يابند و ميليون ها انسان را بر محور خويش گرد آورند. دليل روشن است: آدمی با اعمال زور مسير رودخانه ها را عوض می کند، جلوشان سد می زند، موج دريا و گردش بادها را در اختيار می گيرد و، طبعاً، قادر است که فکر ديگران را هم با زور عوض کند و، با تبليغ مداوم و تحميلی، نسل ها را از ريشه های فرهنگی خود منقطع سازد و آنگاه، با گذر چند نسل، جامعه ای با فرهنگی ديگر بيافريند. اما، در عين حال، هميشه اين امکان وجود دارد که تاريخ آن خونريزی ها و ظلم ها و تحميل ها در جائی ثبت شده باشد و کسانی بکوشند آن فجايع را از پنهانخانه های تاريک تاريخ های دستکاری شده و سراسر دروغ بيرون بکشند و به نسل زندهء امروز و نسلی هائی که در راه اند نشان دهند. نيز لحظه هائی در تاريخ جوامعی که به زور دگرگون شده اند وجود دارند که شرايط حاکم بر آنها مردمان را وا می دارد تا در صحت آنچه تاکنون شنيده اند ترديد کنند و در برابر وقايعی که تاريخنويسان فريبکار دگرگونشان کرده اند پرسش هائی جدی مطرح سازند.براستی، فکر می کنيد که چرا قرن هاست بر اين پافشاری شده که ايرانيان اسلام را با آغوش باز پذيرفته و آن را همچون ندای برابری و برادری و عدالت دريافت کرده اند، در حاليکه اعراب تازه مسلمان شده با شمشيرهای آخته سراسر ايران را بخون کشيده و ايرانيان را نه برادر که برده و نوکر (موالی) خود خوانده و دانسته بوده اند؟ اين پافشاری دقيقاً بخاطر آن است که اعتقاد به آزادی و عدالت و دموکراسی منتشر در ميان مردمان چيزی نيست که بتواند مستقيماً مورد حمله قرار گيرد و يا به يک فرهنگ خاص مربوط باشد. آنان که تاريخ هجوم اعراب به ايران را دگرگون کرده و در مورد آن دروغ می بافند يقيناً خود از کاری که شده شرمگين هستند و به اين لحاظ است که می کوشند تا واقعيات مربوط به آن را پنهان سازند.من به برتری نژادی ايرانيان بر اعراب اعتقاد ندارم، نيز معتقد نيستم که همهء ارزش های خوب و انسانی تاريخ اختصاصاً به ايرانيان تعلق داشته و ساير ملل بوئی از آنها نبرده اند. من بسياری اعراب متمدن، دانشمند، انسان، و عدالت جوی و آزادی طلب را ديده ام که يک موی گنديده شان را به بسياری از ايرانيان ستمگر و دزد و دروغزن ترجيح می دهم. من در ميان سرخپوستان همين کشور آمريکا که در آن زندگی می کنم سلطهء صلح جوئی و تساهل و مدارا را مشاهده کرده ام و ديده ام که ميليون ها ايرانی شهر نشين در اينگونه موارد به گرد پای آنان هم نمی رسند.اما تاريخ هست و نمی توان به راحتی آن را تحريف کرد.
ايرانيان نشان داده اند که در اغلب لحظات طول تاريخ پيش از اسلام خود مردمی متمدن و پای بند به ارزش های انسانی بوده و در رعايت و گسترش آنها کوشيده اند، حال آنکه آن دسته از قبايل عربی که در اندرونهء شبه جزيرهء عربستان می زيستند و تا زمانی که اسلام پرورده شده در مکه دين صلح و دوستی بود به آن تن در ندادند اما به محض آنکه اسلام مدينه قدرتمدار و خونريز شد گروهاگروه به آن پيوستند و به قتل عام مردمان جوامع ديگر پرداختند، متأسفانه، در جدول طبقه بندی فرهنگی من در کنار وحشی ترين اقوام روی زمين می نشينند.
آرشيو آثار اسماعيل نوری علا:http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

جمعه 27 بهمن 1385
برتری های فرهنگی، خيال يا واقعيت؟ جمعه گردی های اسماعيل نوری علا
من البته که معتقدم فرهنگ های مختلف با يکديگر متفاوتند و به لحاظ شالوده هائی که طبيعت و تاريخ (نه زيست شناسی و نژاد) برايشان فراهم کرده است دارای روش های مختلف شکوفائی و امکانات دگرديسی های رنگارنگ اند. اما در پی تصديق وجود بديهی اين "گوناگونی"، اين پرسش قابل طرح و شايستهء گرفتن پاسخ است که "آيا می توان اين گوناگونی را در هرمی مرتب کرد و برخی را بر برخی ديگر مرجح دانست؟"
Esmail@nooriala.com
از جمله اتهاماتی که اخيراً، در پی انتشار مقالاتم پيرامون جنبه های مختلف رابطهء اسلام و ايران، به من زده شده (علاوه بر «ضد عرب» و، در نتيجه، «نژاد گرا بودن») يکی هم آن است که من تلويحاً نشان داده ام که به «برتری های فرهنگی» معتقدم و از آنجا که اعنقاد به برتری های فرهنگی نوعی «استثناء گرائی فرهنگی» است که خود ريشه در «نژاد گرائی» دارد، اعتقاد من به «برتری های فرهنگی» خود نوعی «نژادگرائی» است.برای روشن شدن مطلب، بگذاريد گفته ای از يکی از اين منتقدين را ـ که مجدانه دوست دارد به زبان انگليسی مطالب مرا، که به زبان فارسی نوشته می شوند، نقد کند ـ برايتان ترجمه کنم. حضرتش می فرمايد: «(نظر نوری علا) با شباهت زيادی که به آنچه امروزه در مغرب زمين رايج است دارد، چيزی نيست جز پيشداوری های فرهنگی و خيالپردازی های ناشی از برتری. امروزه در جهان "متمدن" واژهء "نژادگرائی" واژه ای کثيف بشمار می رود، حال آنکه ادعای داشتن برتری فرهنگی امری درست محسوب می شود. ادعای انحصاری بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" چيزی است که اين روزها آن را از ماشين های تبليغاتی می شنويم و، در مقابل، امروزه و در بين تاريخکاران ايده آليست، ادعای مالک بودن انحصاری "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" نيز مد روز شده است. اما، همچنانکه «نژادگرائی» نادرست و نشانه ای از عدم بلوغ بشريت بحساب آمده، من اعتقاد دارم که «استثنا گرائی فرهنگی» نيز چنين خواهد شد. لذا، چرا از ارتکاب اشتباهی که روزی از انجام آن پشيمان خواهيم شد اکنون اجتناب نکنيم؟»من براستی نمی دانم که خط فاصل اين اتهامات دقيقاً کجا کشيده می شود اما اين را می دانم که من نه ضد عربم و نه معتقد به برتری های نژادی گروهی از آدميان بر گروهی ديگر. در ساليانی درازی که بر زمين زيسته ام دوستان عرب فراوان داشته و دارم و، مثلاً، يکی از استادان راهنمايم در دانشگاه لندن هم، که از او بسيار چيزها در مورد تاريخ خاورميانه و اسلام و نيز همدلی و دوستی آموختم، عرب بود. و اساساً نمی دانم که چگونه کسی می تواند، با استناد به دلايل علمی، «نژاد گرا» (اگر نخواهيم بگوئيم «نژاد پرست») باشد. در اين مورد به سخنان يک زيست شناس و متخصص علم ژن ها بيشتر می توان گوش سپرد تا به نظر کسی که می کوشد از ديدگاه جامعه شناسی به زندگی امروز و ديروز مردم و کشورش نگاه کند. و اساساً داشتن عينک جامعه شناسی بر چشم، به معنای صريح اين اعتقاد است که، در ساحت زندگی اجتماعی، همهء امور دارای ريشه و سرچشمه و معنا و هويت اجتماعی هستند و وارد شدن به تفاوت های زيست شناسانهء آدميان در اين مقوله نمی گنجد. در ساحت زندگی اجتماعی هم که بگيريم، من يکی قانع شده ام که ـ در شرايط مساوی اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی ـ تفاوت سياه و سفيد، يا عرب و ايرانی، يا هر تيرهء نژادی ديگری به همان حداقلی تنزل پيدا می کند که در بين فرزندان يک خانواده رخ می دهد و ميانگين آن هيچ بالا نيست. اما، دقيقاً به لحاظ همين ديدگاه جامعه شناختی ست که با سربلندی اتهام داشتن اعتقاد به تفاوت های فرهنگی را، از يکسو، و مرجح دانستن يک فرهنگ بر فرهنگی ديگر را، از سوی ديگر، می پذيرم. و اين هفته دوست دارم در اين مورد با شما سخن بگويم. در اين زمينه اميدوارم که خواننده گفتآورد فوق نحوهء پيچاندن مطلب و مغلطه کاری نويسندهء س را بروشنی ببيند؛ چرا که در اين گفتاورد کوتاه دربارهء سه چيز سخن گفته شده است: يکی «نژادگرائی»، ديگری «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» و يکی هم «استثنا گرائی فرهنگی». اما، نويسنده با گل آلود کردن آب می کوشد تا ميان دو امری که در ريشه يکی هستند (يعنی «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی») امر ثالثی را که هيچ ربطی منطقی با آن دو ندارد، و نامش «اعتقاد به گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» است، وارد کند و از اين آب گل آلود ماهی بگيرد.از نظر هر جامعه شناس صادقی، «نژادگرائی» و «استثنا گرائی فرهنگی»، هيچکدام دارای پايه و مايه ای در علوم اجتماعی نيستند و همواره تنها از جانب تبليغاتچی های سياسی، تجزيه طلب، عوامفريب و ايدئولوژی زده مورد استفاده (و نه سوء استفاده) قرار گرفته اند. براستی هم کسی که معتقد باشد جمعيت و گروه و مردم و ملت و قوم خاص مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را داراست با هر «نژادگرای» ديگر روی زمين تفاوتی ندارد. در اين مورد من با نويسندهء منتقد نوشتهء خويش توافق کامل دارم. اما جفای نسبت به مطلب من آنجائی آغاز می شود که منتقد مزبور بحث «استثنا گرائی فرهنگی» (به معنای منحصر بودن "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" به برخی از فرهنگ ها) را مطرح کرده است تا ابتدا آن را با اعتقاد من به «گوناگونی فرهنگی و برتری برخی بر برخی ديگر» يکی سازد و آنگاه، از اين طريق، گرايش های ذهنی مرا بعنوان نوعی «نژادگرائی» افشا کند. خوشبختانه، او با اين کار فرصتی را برای من فراهم می آورد تا سفرهء را گشوده و در مورد برخی از باورهای ذهنی خود، که خيال می کنم از طريق تحصيل رشتهء جامعه شناسی در من شکل گرفته و ريشه کرده اند، توضيح دهم.من البته که معتقدم فرهنگ های مختلف با يکديگر متفاوتند و به لحاظ شالوده هائی که طبيعت و تاريخ (نه زيست شناسی و نژاد) برايشان فراهم کرده است دارای روش های مختلف شکوفائی و امکانات دگرديسی های رنگارنگ اند. اما در پی تصديق وجود بديهی اين «گوناگونی»، اين پرسش قابل طرح و شايستهء گرفتن پاسخ است که «آيا می توان اين گوناگونی را در هرمی مرتب کرد و برخی را بر برخی ديگر مرجح دانست؟»بنظر من، پاسخ ما به اين پرسش در صورتی می تواند مثبت باشد که ما بتوانيم به «ابزار سنجش جامع الاطرافی که مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر هم باشد» برای انجام چنين کاری دسترسی داشته باشيم. در صورت وجود چنين «سنجه» ای، ما می توانيم ويژگی های فرهنگ های موجود را سنجيده و برخی را بر برخی ديگر برتری دهيم، بی آنکه گفته باشيم که مردمان واجد فرهنگ های فرودست قابليت متحول ساختن خود از طريق گرايش به ارزش های فرهنگ های فرا دست را ندارند و بصورتی تغيير ناپذير در درون ارزش های فرهنگی به ميراث رسيده شان قفل شده اند.اما آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» چيست و از کجا به دست می آيد؟ پاسخ اين پرسش به تعريف ما از کارکرد فرهنگ بر می گردد و، از نظر من، کارکرد نخستين «فرهنگ» چيزی نيست جز تسهيل زندگی انسان در طبيعت و جامعه، ايجاد زمينه های آسايش جسمی و روانی او، ممکن ساختن انطباق او با شرايط بيرون از کنترل او، و بالاخره فراهم ساختن مجرائی برای انتقال تجربه و دانش های کسب شده، از نسلی به نسل ديگر. اگر در اين کارکرد دقت کنيم، متوجه می شويم که عصاره و درونمايهء هر فرهنگ چيزی نيست جز «اخلاقيات» منتشر در يک جامعه که «خلقيات» افراد آن را شکل می دهند. همهء خوب و بدها، بکن و نکن ها، و تشويق ها و تنبيه ها در اين محدوده شکل می گيرند و در راستای ويژگی های «کارکرد فرهنگ» عمل می کنند. در عين حال، اين نکته را نيز نبايد از نظر دور داشت که در همهء اخلاقياتی که در درونمايهء همهء فرهنگ ها مخمر می شوند شباهت های بسياری وجود دارد؛ چرا که بهر حال موضوع کار همهء آنها انسان است و زندگی اجتماعی او در دامن طبيعت و ضرورت هموار بودن اين زندگی در برابر شرايط بی اعتنای طبيعی. اينگونه است که کمتر می توان فرهنگی را مشاهده کرد که، مثلاًَ، کشتن ديگران را يک ارزش مثبت بشمار آورد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از کشتن ها را مجاز بشمارد)؛ يا فرهنگی را نمی توان سراغ کرد که با «آزادی» انسان ها کلاً مخالف باشد (هرچند که هر فرهنگی در شرايطی خاص برخی از سلب آزادی ها را مجاز بداند).به همين دليل هم هست که نمی توان پذيرفت که برخی از فرهنگ ها دارای مالکيت انحصاری اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" (که در عموميت گستردهء خود مفاهيمی اخلاقی بشمار می روند) هستند و برخی ديگر از داشتن آن بکلی محروم اند. از نظر من، هر سهء اين موارد را می توان در درونمايهء همهء فرهنگ ها پيدا کرد. اما اين که چه شرايطی موجب می شوند که بر تجلی و تحقق اينگونه ارزش ها فهرست بلندی از «اگرها و مگرها و استثناها و اماها و چراها» ی مختلف چيرگی يافته و از ظهور اين امکانات جلوگيری کنند موضوعی است که به جنبه های ديگری از کارکردهای فرهنگ بر می گردد که بايد در مورد آنها دقت کرد.يکی از مهمترين اين جنبه ها به دو اصل «تعميم» و «تخصيص» بر می گردد. به اين معنا که اغلب فرهنگ ها دارای جنبه های محلی، منطقه ای و ايدئولوژيک هستند و، در نتيجه، ارزش هائی نظير "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" را فقط برای «خودی ها» می خواهند و «غير خودی ها» را مشمول آن نمی دانند. اين جريان در اوج خود می تواند به سلب «انسانيت» از غير خودی ها بيانجامد؛ بطوريکه «خودی ها» بتوانند آنها را بعنوان اينکه «ديگر انسان نيستند» قلع و قمع کنند، يا آزادی آنها را بستانند يا به آنها حق انتخاب ندهند و يا از استدلال های خردگرايانهء آنها بوی «ارتداد و کفر» استشمام کرده و حياتشات را سلب نمايند. شايد مشهورترين سرمشق اين تفاوت رفتاری با خودی و غيرخودی را بتوانيم در آيهء ۲۹ سورهء «فتح» پيدا کنيم آنجا که الله چنين می گويد: « محمد فرستادهء خداست و همراهانش بر کافران بسيار سخت دل و در بين خود بسيار مهربانند». اين يک نمونه از تجليات انديشهء «تخصيصی» است.گاه اين نگرش تخصيصی کار را بدانجا می کشاند که انسان از اينکه خداوند اساساً «غيرخودی» را آفريده و به او جان و زندگی و حيات و ممکنات داده است تعجب می کند و، اگر خيلی انصاف داشته باشد، اين کار را امری خدائی و مافوق بشری تلقی می کند. مثلاً در ابتدای گلستان سعدی اين نکته را بخوبی مشاهده می کنيم، آنجا که خطاب به خداوند می گويد:ای کريمی که از خزانهء غيبگبر و ترسا وظيفه خور داریدوستان را کجا کنی محرومتو که با دشمن اين نظر داری!
در مقابل اين نگاه، می توان به «نگاه های تعميمی» اشاره کرد که ارزش های بشری را خاص عده ای نمی داند و رمز بهزيستی بشر را در همين «تعميم» می يابند. مثلاً، به اين تک بيت حافظ شيراز توجه کنيم که صراحتاً در برابر آن گفتهء قرآنی موضع می گيرد و، با بکار گرفتن همان واژگان، بر خلاف آن اظهار نظر می کند:
آسايش دو گيتی، تفسير اين دو حرف است:با دوستان مروت، با دشمنان مدارا
در زمينهء اينکه در حوزهء خودی ها همه چيز مجاز است و در حوزهء غير چنين نيست می توان به نمونه های متععدی اشاره کرد. مثلاً، آشوربانيپال، حاکم خونريز سه هزار سال پيش آشور، هرگز نگفته است که در مورد خودی هايش موافق کشتار و شکنجه و تخريب است اما، وقتی کشور ايلام غير خودی را بر می اندازد، مغرورانه دستور می دهد تا بر کتيبه ها بنويسند: «... مدت يک ماه و يک روز کشور عيلام را به تمام عرض آن جاروب کردم. من اين مملکت را از عبور حشم و گوسفند و نيز از نغمات موسيقی بی نصيب نمودم و به درندگان و مارها و جانوران کوير اجازه دادم که آن را فرا گيرند...» چرا او چنين می کند؟ برای اينکه انديشهء او بر «تخصيص» و «خودی و غيرخودی کردن» استوار است.در مقابل می توانيم ظهور انديشهء تعميمی و «خودی و غيرخودی نکن» را در رفتار کورش هخامنشی با مردمان سرزمين های گشوده اش ببينيم؛ آنجا که از آزادی های بلاشرط گزينش دين (مهمترين عامل انشقاق و خودی و غير خودی کردن)، گزينش محل اقامت (مهمترين عامل جنگ های محلی بين خودی ها و غيرخودی ها) و آزادی کار در برابر دريافت دستمزد (مهمترين بهانه برای سلب انسانيت از انسان ها و برقراری بردگی و کار اجباری) سخن می گويد و پارسی را بر بابلی و زرتشتی را بر يهودی برتری نمی دهد.اينها را گفتم تا نشان دهم که اتفاقاً هيچ فرهنگی در «صورت کلی» خود نمی تواند با اموری همچون "خردگرائی" و "دموکراسی" و "آزادی" مخالف باشد اما، در کنار اين ارزش ها، بينش های دينی و ايدئولوژيک و نژادی مدارانه و خاک پرستانه و محلی گرائی در کارند که، بدون مخالفت صريح با اينگونه ارزش های بنيادين، و حتی گاه با تأييد تمام عيار آنها، می کوشند تا از طريق اعمال مرزبندی بين خودی و غيرخودی اين ارزش ها را در انحصار خود درآورده و آنها را از غيرخودی ها سلب کنند. نمونهء اعلای اين امر را، مثلاً، می توان در قانون اساسی جمهوری اسلامی يافت که از يکسو همهء اين ارزش ها تصديق و تثبيت می کند و، از سوی ديگر، همهء آنها را فقط ز آن «خودی ها» و پيوستگانشان می داند.اينگونه است که من می انديشم تنها معيار موجود، برای طبقه بندی اجتماعی فرهنگ ها، ميزان گرايش آنها به «تخصيص» يا به «تعميم» ارزش های پايه ای در مورد آحاد افراد جوامع انسانی است. از اين ديدگاه که بنگريم در می يابيم که فرهنگ ها هر چقدر به روش «تعميم» نزديک می شوند، حاصل کارکردشان انسانی تر، آسايش آفرين تر، و صلح گرا تر می گردد و از اين بابت می توان همهء فرهنگ ها را وارسی کرده و در سلسله مراتبی ارزشی دسته بندی نمود. در عين حال، اگرچه، بهر حال ظرفی که فرهنگ ها در آن ظهور می کنند و شکل می گيرند از ويژگی های جغرافيائی ساخته می شود، اما فرهنگ ها، در سير گسترش و شيوع خويش، قابليت انتقال و جابجائی و تبليغ و تحميل و پذيرش و اخذ و اقتباس را در خود دارند و هر انسانی در هر گوشهء جهان می تواند ارزش های فرهنگی خاصی را برگزيند و در زندگی خود بکار گيرد.اما، هنگامی که از جابجائی فرهنگ ها سخن می گوئيم، لازم است که اين نکتهء اساسی را هم در نظر داشته باشيم که فرهنگ ها در جريان جابجائی های خود از چه روش هائی استفاده می کنند. تاريخ نشان می دهد که فرهنگ های تعميمی بيشتر از روش های جذب و تبليغ و گسترش صلح آميز استفاده می کنند و دارای امکانات هجوم آوری و سلطه و تحميل نيستند. حال آنکه فرهنگ های تخصيص گرا برای منتقل شدن به ديگر جوامع (که از نظر آنان «خودی» محسوب نمی شوند) ناچار از هجوم و کشتار و تحميل خويش هستند.پس، در جستجوی آن «سنجهء جامع الاطراف مورد پذيرش عقلای تاريخ بشر» بايد به جنبه های تعميمی ويژه ای توجه داشت که بين آحاد بشر تفاوتی قائل نشده و ارزش های خود را قابل تعميم به همهء انسان ها می دانند. از اين نظر که بنگريم، می توانم بگويم که امروزه خط کش طبقه بندی فرهنگ ها و آئين ها و اديان و ايدئولوژی ها، کلاً، در سندی که «اعلاميهء حقوق بشر» نام گرفته است قابل دستيابی است و به مدد آن می توان نه تنها فرهنگ های امروزين، که فرهنگ های ديروز های دير و دور را هم سنجيد و طبقه بندی کرد. اما در همينجا بايد با انتقاد خاصی که ممکن است بر ما وارد شود توجه خاصی مبذول داشت؛ چرا که عموماً ديروز را با عينک امروز نگريستن و ارزيابی کردن، امری خردگريزانه و غيرعلمی است. اگر ما امروز اعتراض کنيم که چرا در عهد اشکانيان روش های مدون سوسياليستی اعمال نمی شده، سخنی به گزاف گفته ايم. چيزی که اکنون کشف و مدون شده نمی تواند ميزان سنجش نيک و بد گذشته باشد. اين انتقاد کاملاً بجاست اما مصداق آن را در اشاره به «اعلاميهء حقوق بشر» نمی توان جست؛ چرا که اگر منظور واقعی ما از «روش های مدون سوسياليستی» همانا کلياتی همچون رعايت عدالت اجتماعی، کاستن از تفاوت های عميق طبقاتی، و تأمين آسايش مردمان يک جامعه باشد، از آنجا که اين ملاحظات بيشتر دارای ماهيت بنيادين و منتشر اخلاقی بوده و به کارکرد اصلی فرهنگ و معنای منتشر «حقوق بشر» بر می گردند، می توان به مدد آنها گذشته را بازبينی کرده و نظام ها و حاکمان عادل را از ظالم، و جوامع شديداً طبقاتی شده را از جوامع اعتدال گرا، تمييز داد و مشخص کرد.همين امر در مورد چگونگی گسترش فرهنگ ها نيز صادق است. ما می توانيم با جستجوی در تاريخ به شناخت فرهنگ های تخصيصی و تعميمی نائل شده و نتايج نوع گسترش آنها را در بين جوامع مشاهده کنيم. مثلاً، می توانيم ببينيم که مسيحيت، همچون يک عامل اساسی فرهنگ ساز، برای گسترش خود در طول چهار قرن نخستين تاريخش، از عامل هجوم و کشتار و تحميل استفاده نکرد و به نرمی و آرامی جويباری که در دل سنگ خاره نفوذ می کند تا قلب امپراتوری روم راه پيدا کرد. از اين دوره از تاريخ تحول مسيحيت همگان به نيکنامی ياد می کنند و گرامی اش می دارند. چرا که در اين دوران مسيحيت دينی «تعميمی» بود و بر اين اعتقاد پايه گزاری شده بود که مسيح برای هدايت بشر و آمرزش گناهان تک تک انسان ها به صليب کشيده شده است. اما همين مسيحيت، پس از رسمی شدن و کليسا و کشيش پيدا کردن تبديل به دينی تخصيصی شد که در آن مؤمنان حق کشتن و سوزاندن و خانه خراب کردن غيرمؤمنان را داشتند. همين کليسا بود که در اوج تيرگی اقتصادی و اجتماعی اروپا به صليبيون جواز داد تا به خاورميانه لشگر بکشند و از کشته ها پشته ها بسازند. يا مورد دين بودائی را بگيريم که بعلت داشتن جنبهء تعميمی خود توانست، بدون خونريزی و تحميل، مردم بخش های عمده ای از جهان را بسوی خود جذب کند. و آنچه همين دو نمونه به ما می گويند آن است که اگرچه هر دين و آئين و ايدئولوژی خاصی لزوماً دارای ظرفيت های تخصيصی و تحميلی هست اما تنها آنانی به روش های تعميمی روی می آورند و صاحب جاذبه و نفوذ می شوند که «قدرت تحميل» را در دست نداشته باشند. اگر مسيح به قدرت رسيده بود و دولت تشکيل داده بود، لاجرم به لحاظ ضرورت های حکومت، ناگزير به تخصيص و تحميل بود؛ اما چون از حکومت به دور ماند، آئينش فرصت يافت تا به نام عشق و مهربانی و همنوعدوستی به تسخير جهان آن روز نائل شود. اما آنگاه که جانشينان مسيح به قدرت دست يافتند، به نام همين پيام آور عشق، دست به تفتيش عقايد و امر به معروف و نهی از منکر زدند، گاليله را به اين خاطر که اعتقاد داشت زمين گرد است و به دور خورشيد می گردد محاکمه کردند و ژاندارک را به شعله های آتش سپردند.اينگونه است که من اعتقاد متقن به برتری آئين ها و فرهنگ های جدا مانده از قدرت و، در نتيجه، دارای قدرت تعميم، نسبت به فرهنگ های قدرت مدار و تحميل گر دارم. شما فکر کنيد که پيامبر اسلام اگر نتوانسته بود حکومت اسلامی مدينه را تشکيل دهد، از اسلام او چه چيزی بيرون می آمد؟ قرآن را برداريد و آيات نازله در شهر مکه را بخوانيد. اين اسلام می توانست تعميمی باشد و از راه تسخير دل ها گسترش يابد، حتی اگر اشرافيت مکه پيامبرش را به صليب کشد. اما رفتن به مدينه و تشکيل دولت اسلامی (که در قرآن سفارشی به اين کار را نمی يابيد و صرفاً تصميمی از جانب پيامبر و نزديکان او بوده است) موجب شد تا اسلام دينی تخصيصی و شمشير زن شود و اگرچه الله اش «گبر و ترسا را وظيفه خور دارد» اما خودش گبر و ترسا را ـ اگر به آنچه او می گويد تن ندهند ـ از دم تيغ بگذراند. در عين حال، اين نکته نيز درست است که اديان و فرهنگ های تخصيصی نيز می توانند گسترش يابند و ميليون ها انسان را بر محور خويش گرد آورند. دليل روشن است: آدمی با اعمال زور مسير رودخانه ها را عوض می کند، جلوشان سد می زند، موج دريا و گردش بادها را در اختيار می گيرد و، طبعاً، قادر است که فکر ديگران را هم با زور عوض کند و، با تبليغ مداوم و تحميلی، نسل ها را از ريشه های فرهنگی خود منقطع سازد و آنگاه، با گذر چند نسل، جامعه ای با فرهنگی ديگر بيافريند. اما، در عين حال، هميشه اين امکان وجود دارد که تاريخ آن خونريزی ها و ظلم ها و تحميل ها در جائی ثبت شده باشد و کسانی بکوشند آن فجايع را از پنهانخانه های تاريک تاريخ های دستکاری شده و سراسر دروغ بيرون بکشند و به نسل زندهء امروز و نسلی هائی که در راه اند نشان دهند. نيز لحظه هائی در تاريخ جوامعی که به زور دگرگون شده اند وجود دارند که شرايط حاکم بر آنها مردمان را وا می دارد تا در صحت آنچه تاکنون شنيده اند ترديد کنند و در برابر وقايعی که تاريخنويسان فريبکار دگرگونشان کرده اند پرسش هائی جدی مطرح سازند.براستی، فکر می کنيد که چرا قرن هاست بر اين پافشاری شده که ايرانيان اسلام را با آغوش باز پذيرفته و آن را همچون ندای برابری و برادری و عدالت دريافت کرده اند، در حاليکه اعراب تازه مسلمان شده با شمشيرهای آخته سراسر ايران را بخون کشيده و ايرانيان را نه برادر که برده و نوکر (موالی) خود خوانده و دانسته بوده اند؟ اين پافشاری دقيقاً بخاطر آن است که اعتقاد به آزادی و عدالت و دموکراسی منتشر در ميان مردمان چيزی نيست که بتواند مستقيماً مورد حمله قرار گيرد و يا به يک فرهنگ خاص مربوط باشد. آنان که تاريخ هجوم اعراب به ايران را دگرگون کرده و در مورد آن دروغ می بافند يقيناً خود از کاری که شده شرمگين هستند و به اين لحاظ است که می کوشند تا واقعيات مربوط به آن را پنهان سازند.من به برتری نژادی ايرانيان بر اعراب اعتقاد ندارم، نيز معتقد نيستم که همهء ارزش های خوب و انسانی تاريخ اختصاصاً به ايرانيان تعلق داشته و ساير ملل بوئی از آنها نبرده اند. من بسياری اعراب متمدن، دانشمند، انسان، و عدالت جوی و آزادی طلب را ديده ام که يک موی گنديده شان را به بسياری از ايرانيان ستمگر و دزد و دروغزن ترجيح می دهم. من در ميان سرخپوستان همين کشور آمريکا که در آن زندگی می کنم سلطهء صلح جوئی و تساهل و مدارا را مشاهده کرده ام و ديده ام که ميليون ها ايرانی شهر نشين در اينگونه موارد به گرد پای آنان هم نمی رسند.اما تاريخ هست و نمی توان به راحتی آن را تحريف کرد. ايرانيان نشان داده اند که در اغلب لحظات طول تاريخ پيش از اسلام خود مردمی متمدن و پای بند به ارزش های انسانی بوده و در رعايت و گسترش آنها کوشيده اند، حال آنکه آن دسته از قبايل عربی که در اندرونهء شبه جزيرهء عربستان می زيستند و تا زمانی که اسلام پرورده شده در مکه دين صلح و دوستی بود به آن تن در ندادند اما به محض آنکه اسلام مدينه قدرتمدار و خونريز شد گروهاگروه به آن پيوستند و به قتل عام مردمان جوامع ديگر پرداختند، متأسفانه، در جدول طبقه بندی فرهنگی من در کنار وحشی ترين اقوام روی زمين می نشينند.
آرشيو آثار اسماعيل نوری علا:http://www.puyeshgaraan.com/NoorialaWorks.htm

Saturday, February 17, 2007

جان به لب رسیدگانی
بنام کارگران عسلویه
تنظیم افشين كوشا برای نشريه دانشجوئی "بذر"

لطفا خودت را معرفي كن؟
من يك كارگرم كه سالها در شركتهاي پيمانكاري در نقاط مختلف ايران كار كرده ام و چند سالي است كه در منطقه عسلويه مشغول بكار هستم.
- ممكنست قدري در مورد پروژه عسلويه توضيحاتي بدهي؟
طرح عسلويه مربوط به بهره برداري از حوزه گازي در جنوب است كه با قطر مشترك است. موقعي كه اين پروژه راه افتاد دولت اعلان كرد كه ما 20 سال از قطر عقب هستيم و بايد خودمان را هر جوري شده به آنها برسانيم. كل طرح مال شركت فرانسوي توتال است.
همه جا اسم توتال هست اما ما نيروئي از توتال در منطقه نمي بينيم. توتال اين پروژه را به چند شركت خارجي ديگر مثل شركت «هيوندا» يا «ال جي» كره اي سپرده و زير دست كره اي ها هم پيمانكارهاي ايراني كار مي كنند.
مي گويند فرانسوي ها فقط روي چاههائي كه در 150 – 100 كيلومتري عسلويه روي دريا براي استخراج گاز زده اند حضور مستقيم دارند.
يكي دو هزار كارگر و متخصص كره اي هم هستند كه همه چيز شان از ايراني ها جداست. من تا حال آنها را پشت دستگاهي نديدم مثل اينكه كارشان فقط نظارت فني است.
تمام تكنولوژي و ماشين آلات منطقه از خارج آمده است مثل جرثقيلهاي دوهزار تني. الان همه كاره منطقه عسلويه اين شركت كره اي است. هر چيزي كه خواستند مي توانند بدون گمركات وارد اين منطقه كنند. حتي تمام «گيت پاس ها» (دروازه ورودي ها) توسط آنها كنترل مي شود و كسي بدون اجازه و امضا اين شركت نه مي تواند وارد اين منطقه شود و نه جنس وارد و خارج كند. برخي از كاركنان اين شركت براي اينكار فارسي هم ياد گرفته اند.
دولت قانون گذراند كه هر وسيله اي از وسيله نقليه تا ماشين آلات تا وسايل زندگي بدون گمرك مي تواند توسط شركتهاي خارجي وارد اين منطقه شود ولي بايد پنج سال در اين منطقه مورد استفاده قرار گيرد بعد مي تواند به فروش رود و به ديگر مناطق ايران منتقل شود. خود اين مسئله به يك منبع بزرگ رشوه خواري براي ادارت دولتي بويژه نيروهاي انتظامي تبديل شده است. كه با دريافت رشوه اجازه خروج وسايل يا ماشين آلات را صادر مي كنند.
كار اصلي شركتهاي پيمانكار در درجه اول لوله كشي براي انتقال گاز و تاسيسات ايستگاههاي پمپاژ است. براي اينكار كانال كشي هائي تا عمق سه متر صورت می گيرد. تا حالا صدها كيلومتر لوله كشي شده شايد هم بيشتر. مثلا تا بيد بلند آغاجاري 700 كيلومتر لوله كشي رفت و برگشت صورت گرفته است. كه پيمانكار اصليش يك شركت كانادائي بود.
همچنين ساختن تاسيسات براي كارخانه هاي پتروشيمي.
لوله كشي ها را بيشتر شركتهاي پيمانكار ايراني انجام مي دهند. اكثر شركتهاي ايراني نصابند يعني مجري نصب اند. برخي شان كارهاي صنعتي هم مي كنند. مثل شركتهائي چون رامشير كه منابعي چون «كولين پاور» و خنك كننده براي تاسيسات گازي مي سازند. منتهي همه اينها تحت نظارت شركت «هيوندا» است.
البته كارهاي تاسيساتي ديگري مثل جاده سازي و اسكله سازي هم هست كه همگی دست سپاه است. سپاه نه پولي بابت ماشين آلاتي مثل بولدوزر و لودر و گريدر و انفجارات مي دهد نه بابت كارگر. نيروي كار مفت دارد. چونكه كساني كه دوره سربازي اجباري شان را در سپاه مي گذارنند مزدي دريافت نمي كنند.
پول در بتن و خاكبرداري است. شركتها با تقلب در اين كار كلي پول در مي آورند. بخور بخور است. چندي پيش اسكله اي كه سپاه ساخت فرو ريخت. و يك شركت ديگر هم به جاي بتن ريزي زير يك سكوئي كه قرار بود پرسهاي 500 تني روي آن نصب شود بشكه هاي دويست ليتري كه با سنگ و خاك پر شده بود، گذاشته بود. كه به خاطر شكايت يك كارگر كه مزدش را نداده بودند لو رفت.
عسلويه قبلا يك روستا بود و الان مركز بخش است. عسلويه پائين بوشهر قرار دارد. حدود 30 ساعت با ماشين تا تهران فاصله دارد. عسلويه با جمعيت كپر نشين دور و بر حدود 11 هزار نفري جمعيت دارد. اكثرا عرب و فقير هستند. مردمش در كار ماهيگيري و دامداري و كشاورزي و قاچاق كالا از كشورهاي خليج بوده و بعضي هاي شان زندگي عشايري هم داشته و ييلاق و قشلاق مي كنند. اما اين چند سال چهره عسلويه عوض شد. يك خيابان دارد كه پر از مغازه فروش اجناس است. آلودگي هوا در عسلويه وحشتناك است. مي گويند آلودگيش مثل يك نيروگاه اتمي است. به خاطر آلودگي گازي زندگي همه مردم در خطر است.
عسلويه روي چاههاي گاز بنا شده و يكي از عظیم ترين پروژه هاي گازي دنيا در آن برپا شده است.
طبق آمارها مي گويند حدود پنجاه هزار نفر در اين منطقه مشغول به كارند. در عسلويه نزديك به صد شركت پيمانكار كار مي كنند. هر شركت با توجه به پروژه اي كه گرفته چند كمپ در بيابان زده و تقريبا اكثر كارگران و كاركنان در اين كمپها زندگي مي كنند. يا كنار برخي ايستگاههاي متعلق به اين شركتها. تقريبا در هر كمپي چهارصد نفر زندگي مي كنند.
رشته هاي كاري مختلف است. از خاك برداري و كانال كشي تا حمل و نقل لوله هاي سيزده چهارده متري و مصالح ديگر تا تعميرات ماشين آلات سنگين تا بتن ريزي تا نصب لوله ها تا جوشكاري تا كارهاي خدماتي مثل آشپزي تا رانندگي و غيره. مسكن! بيشتر يك طويله است. خانه هاي پيش ساخته تو كمپ كنار هم چيدند. در هر اتاق از هشت تا دوازده نفر زندگي مي كنند. جا آنقدر تنگ است كه كارگران لباس و كفش شان را بيرون اتاق مي گذارند. از آدم مسن تا كارگر جوان از معتاد تا غير معتاد را كنار هم د. تا كنون بارها تجاوز جنسي به كارگران جوان شده است.اتاق های بخش كارمندي و مهندسي جداست و هر سه چهار نفر در يك اتاق هستند. كارمندان و مهندسان سالن غذاخوري دارند ولي كارگران بايد در همان اتاق هایشان غذا بخورند. ساعت پنح صبح آژير كمپ به صدا در مي آيد. ژنراتورهاي برق هم به فاصله كوتاهي خاموش مي شوند. خاموشي ژنراتور يعني اينكه بيدار باش اجباري چون هوا آنقدر گرم است كه بيشتر از چند دقيقه در اتاقها نمي توان ماند. مريض باشي يا نباشي بايد پاشي و از اتاق بروی بيرون. يك کارگران یکساعت فقط دارند توالت بروند، دست و رو بشورند و صبحانه بخورند. براي حدود سيصد چهار صد كارگر سه چهار توالت درست كرده اند. صبحانه يك تكه كره 25 گرمي و همانقدر پنير با يك تكه نان ماشيني لواش است كه کارگران به آن مي گویند نون فتوكپي. تقريبا هيچ كسي سير نمي شود.
به هر پنج شش كارگر يك كولمن آب يخ مي دهند كه بايد تا شب با آن سر كنند. مثلا آب تصفيه شده درياست اما شور و تلخ است. اكثر كارگران پشت وانت ها سوار مي شوند و مي روند تو خط لوله.
ساعت شش و ده دقيقه صبح كار شروع مي شود. تا ساعت 12 ظهر كار يكسره ادامه دارد. كار زير گرماي بالاي پنجاه درجه و رطوبت 70 – 60 درصدي. ساعت دوازده يك ماشين از طرف شركت مي آيد و نهار مي آورد. توي ظرفهاي يكبار مصرف. مقداري برنج با مقداري خورش و گاهی يك نوشابه يك و نيم ليتري براي هر شش نفر.
از ساعت 12 تا ساعت 3 بعدازظهر كسي كار نمي كند. بعد از استراحت بستگي به زمستان و تابستان دارد تا شش تا هفت يا هشت شب كار ادامه می یابد. البته شب كاري هم هست، چون بعضي كارها مثل بتن ريزي در گرمای روز ممکن نیست.
آنها را معمولا قبل از تاريك شدن با ماشين به كمپ بر مي گردانند. قيافه ها با چفيه هائی که به سر بسته اند شبیه لورنس عربستان هنگام عبور از توفان شن است. شام معمولا نان و پنير و هندوانه يا ماكاروني است. روز تعطيل و آخر هفته ای وجود ندارد. هر كارگري يكسره 24 روز بايد كار كند. بعد 6 روز استراحت دارد تا بتواند برود سري به خانواده يا زن و بچه اش بزند. ولي آنقدر راه دور است يا وسيله نقليه گير نمي آيد كه اكثر كارگران هر دو سه ماه از این فرصت استفاده مي كنند. حداقل يك روز طول مي كشد و منتظر ماشيني بايد باشي تا از كمپ خودت را به گلوگاه نيروهاي انتظامي برساني. يك دو روز هم طول مي كشد تا في المثل به تهران بروي.
اعتياد به مواد مخدر در این شرایط درعسلویه ریشه دوانده است. شصت تا هفتاد درصد كارگران مواد مخدر مصرف می کنند. مواد مخدر مثل نقل و نبات در منطقه پخش است. از فرودگاه عسلويه منطقه يكي از گذرگاههاي اصلي عبور مواد مخدر از بلوچستان پاكستان به كشورهاي خليج و منطقه شيراز است. كاروان هاي بزرگ حمل مواد مخدر مرتب عبور می کنند. چند تا موتور سوارهای «كلاش» بدست اين ماشين ها را اسكورت مي كنند. مي گويند سپاه و نيروي انتظامي مستقيما تو اينكار دست دارند.
شب ها دور تا دور اتاقها كپه كپه آتيش روشن می شود و دور هر كپه چند كارگر نشسته و با همان سيم هاي آرماتور ترياك مي كشند. ابعاد اعتياد وحشتناك است. حتی سر كار هم كارگران برای تحمل شرایط سخت کاری مواد مي كشند. اعتياد حتي دامن كارمندان و مهندس ها را هم گرفته است. هيچ قباحتي نمانده است.
كارگري كه خانه و خانواده اش را به اميد چندر غاز ترك مي كرده هيچ تفريحي ندارد حتي تلويزيون هم ندارد كه شب يك فيلم ببيند. عسلويه باعث از هم پاشيدگي هزاران خانواده شده است. كارگراني به اميد پول درآوردن می آیند، اما بعد از چند ماه وقتی باز مي گردند معمولا پولي دستشان نيست چون كارفرما پرداخت حقوق كارگران را به تعويق مي اندازد. كارگري كه دست خالي بر مي گردد خوب معلوم است كه نمي تواند خرج خانواده اش را بدهد. زنش بهش پشت مي كند و كار به طلاق مي كشد. فقر باعث مي شود كار به تن فروشي زن و دختر بكشد. كم نيستند كارگراني كه آمدند عسلويه و كلا ماندگار شدند و زن و بچه شان را بكلي ترك كردند. و كم نيستند كارگراني كه در آمدشان را فقط خرج مواد مي كنند. اعتياد روح و اراده بسياري را كشته الان هم دارد عوارض جسمي اش را بروز مي دهد. حتما گفته می شود طي چند ماه گذشته حدود 38 جسد در عسلويه پيدا شده كه اكثرا در اثر اعتياد به مواد مخدر مرده اند.معمولا مزد كارگر ساده حدود 220 – 180 هزار تومان است كسي هم كه خيلي خوب كار كند مزدش به 300 هزار تومان نمي رسد. كارگر ماهر مثلا يك جوشكار وارد ممكنست تا 600 هزار تومان هم حقوق بگيرد. سرپرستها هم كه تعدادشان خيلي محدود است تا يك ميليون تومان هم مي گيرند. اما دستمزد كارگران بومي و افغاني و بلوچ از كارگران ساده هم كمتر است. نحوه استخدامشان هم فرق مي كند.
بومي ها بيشتر در كار نگهباني هستند. يعني كارشان حفاظت از ايستگاهها و وسايل شركتها است. حقوق شان هم ماهي هشتاد هزار تومان است. طرف حساب شركت ها خان هاي محلي اند. يعني كساني كه زمين و باغ دارند و يا صاحب نفوذند. معمولا اهالي بومي روي زمين ها باغات و امكانات آنها كار مي كنند. مزد اهالي بومي به اين خان ها به عنوان واسطه و دلال پرداخت مي شود. براي هر نفر 150 هزار تومان مي گيرند وليكن آنها هفتاد هزار تومان را به جيب مي زنند و فقط هشتاد هزار تومان به نگهبانان مي دهند. نگهبانی هم يعني عادت كردن به زندگي با عقرب و مار و جانور هاي وحشي در بيابون.
كارگران افغاني و بلوچ روزمزد هستند. روزي پنج تا شش هزار تومان. آن هم هر وقت شركت نياز داشته باشد. سخت ترين كارها هم بر عهده آنهاست. حق زندگي در كمپها را هم ندارند. آنها مجبورند كنار همان لوله ها يا كپرهاي بومي ها زندگي كنند بدون هيچ امكاناتي. دعواي مليتي فقط بین افغاني و بلوچ نيست در بقيه كارگران هم كه از نقاط ديگر مي آيند هم هست. اختلاف بين ترك و لر و عرب و فارس. شيعه و سني و تازه اختلاف بين نماز خوان و بي نماز و نجس و پاك را هم باید اضافه كرد. بعضي وقتها بين كارگران مليت هاي مختلف با تحریک کارفرما دعوا و كتك كاري مي شود.
مثلا يك كارگر لر را اخراج مي كنند، چند كارگر ترک از كارفرما دفاع مي كند. آنوقت بين تركها و لرها زد و خورد مي شود. يا بين لرها و افغاني ها هم اينجور. يا تركها اعتصاب مي كنند ولي لرها همراهي نمي كنند و سر كار مي روند.
پول گرفتن از كارفرما مصيبت است. هميشه دستمزد ها به تعويق مي افتد. شش ماه تا هشت ماه. همه كارگران مجبورند پول نزول كنند. و خرج خانواده را اينجور تامين كنند. يعني عملا دو بار كارگران دوشيده مي شوند؟ يك بار كارفرما با دستمزد عقب افتاده كارگران كلي كار مي كند يك بار هم نزولخواران.
كارگران همه مردند. اصلا محيط مردانه است . شاید در برخي شركتها در بخش اداري تعداد كمي زن كار كنند.
كمپ هاي عسلويه اردوگاه هاي كار اجباري اند. چیزی شبیه اردوگاه هائي هيتلر براي لهستاني ها .
تقريبا اكثر كارگران كارگاهها مجبورند هر از چندگاهي براي دريافت حقوق شان يكي دو روز اعتصاب كنند تا مزدشان پرداخت شود. كارگزيني هم معمولا يك جوري سر و ته قضيه را هم مي آورد. مي گويد اگر همه حقوقتان را مي خواهيد بيائيد تسويه حساب كنيد و يك چك مدت دار مي دهد. اين يعني اخراج از شركت. قرار داد و مقرراتي هم كه نيست. اخراج هم يعني بيكاري و آنقدر كارگر دنبال كار هست كه مشكلي نيست كه شركت كارگر جديد بياورد. با بقيه هم يك جوري كنار مي آيد يك ماه را مي دهد، چك مهلت دار مي دهد يا بقيه را مي گذارد ماه بعد و خلاصه اينجوري كش مي دهند و سر و ته قضيه را به هم مي آورند.
سفر اخیر احمدي نژاد به عسلويه هم یک جوك بود. كلي تبليغ كردند كه ببينيد چقدر خاكي و ساده است و با همان هواپيمای معمولي كه بقيه به عسلويه مي آيند اومد و هيچ تشريفاتي هم برايش نگرفته بودند. آنروز در فرودگاه عسلويه مثل مور و ملخ مامور امنيتي ريخته بودند. خلاصه احمدي نژاد اومد و خودي نشان داد و چند جا سر زد و برگشت. تنها كاري كه كرد گفت اين «رست» ها را برداريد و هواپيمای شرکت ماهان را هم برداريد يا كم كنيد و همان هواپيماهاي شركت نفت بماند كه همه كس نمي توانند باهاش سفر كنند. اينجوري مي خواست تا آدمها مجبور شوند همانجا بمانند و بروند زن و بچه شان را بياورند و يا اگر نخواستند نيايند و اينجوري كار به محلي ها واگذار شود

Thursday, February 15, 2007

بازشناسي مدرسه حقاني و موسسه مصباح‌يزدي
فريد مدرسي - پنجشنبه 26 بهمن 1385 [2007.02.15]
"احتياج به يك گروه متشكل يا به يك تعبيري به يك شبكه فرهنگي دارد [داريم]. حقيقتش اين است كه ما در حوزه، عادت نكرده‌ايم به اينكه يك چنين تشكل‌هايي با اهداف فرهنگي براي فعاليت‌هاي درازمدت داشته باشيم... البته يك تشكلي از فارغ‌التحصيلان مدرسه منتظريه [حقاني] هست كه بعد از انقلاب تشكيل شد و گويا جلسات ماهيانه دارد و داراي بركاتي است. ولي آن نيز اساساً براي يك هدف فرهنگي خالص تشكيل نشده است."
آيت‌الله محمدتقي مصباح‌يزدي در 19 آذر 79 در اولين نشست انجمن فارغ‌التحصيلان موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني كه تحت مديريت او است، اين سخنان را بيان كرد تا از يك سو بر «كار تشكيلاتي و منسجم» پاي فشرد و از سوي ديگر بر تفاوت اين انجمن با «حلقه حقاني» در ميان شاگردانش تاكيد و آنان را به پيوستن به اين انجمن تشويق كند.
زمان زيادي از دوران تاسيس مدرسه علميه با آموزش‌هايي خاص به‌نام «مدرسه حقاني» مي‌گذرد. در سال 41، «محمدحسين بهشتي» روحاني شيك‌پوش و منظم به‌دنبال آن بود كه طلبه‌هايي را تربيت كند كه «آگاه شده آگاه كننده» باشند؛ نه «مصرف‌كننده آگاهي‌هاي اسلامي».
پايه‌گذاران اين مدرسه به‌دنبال «به‌نظم درآوردن حوزه [علميه] بي‌نظم» و «تشكيلاتي نمودن» آن بودند. تغييرات در كتاب‌هاي درسي حوزوي كه سال‌ها از سوي علماي حوزه تدريس مي‌شد، استفاده از الگوي نظام آموزش و پرورش، سيستم حضور و غياب بر سر كلاس‌هاي درس، زنگ تفريح نظارت دقيق و منظم بر طلاب و اساتيد، تدريس برخي دروس غيرحوزوي، خواندن روزنامه و استفاده از راديو (كه در آن زمان از سوي علماي ارشد منع مي‌شد) توسط طلاب همگي نوعي هنجارشكني در آن دوران به حساب مي‌آمد. اگرچه «محمدحسين بهشتي» به‌عنوان آغازگر پروژه مدرسه حقاني شناخته مي‌شود، اما پس از چند سال از آغاز شكل‌گيري اين مدرسه، «علي قدوسي» بود كه «طلبه‌ها» را تربيت مي‌كرد. روح‌الله حسينيان دانش‌آموخته اين مدرسه مي‌گويد: «همه از لحاظ علمي، تربيت علمي و اخلاقي مرهون زحمات قدوسي هستند.»
علي قدوسي، فردي بود كه در جريان برخورد با جامعه مدرسين كه به گروه 11 نفره معروف بودند، در 18 خرداد 45 بازداشت شده بود كه پس از بازجويي، يك ماه بعد آزاد شد. او در بازجويي ساواك سعي كرد، هدف اين گروه را كه از هواداران «آيت‌الله خميني» بودند، اصلاح حوزه علميه معرفي كند. او به بازجو در مورد اين تشكل گفته بود: «هدف از تشكيل اين جلسات طرفداري از مباني مقدس ديانت اسلام و سعي و كوشش در ترويج احكام به منظور بهتر شناختن اين دين مبين بر مبناي اصول اسلام و قوانين مملكت و حفظ قانون اساسي بوده است.»
او در همان سال مدير مدرسه حقاني شد و اين شيوه را در اداره اين مدرسه لحاظ كرد. «مصطفي پورمحمدي» دانش‌آموخته حقاني از «تقيه» و «پنهان‌كاري» قدوسي مي‌گويد و علت اين روش را جلوگيري از تعطيلي مدرسه حقاني مي‌داند. «محمود شريفي» ديگر دانش‌آموخته اين مدرسه بر اين مساله اذعان مي‌كند و مي‌گويد: "فعاليت‌هاي سياسي مرحوم قدوسي پس از آنكه مديريت مدرسه حقاني را بر عهده گرفتند به يك‌باره كاسته مي‌شود." «پورمحمدي» در توضيح مواضع قدوسي در آن دوره ادامه مي‌دهد: "قدوسي در برابر رژيم موضع حاد انقلابي نمي‌گرفت. اين مشي او تاكتيكي و بر حسب شرايط و مقتضيات زمان بود تا يك مجموعه‌يي را براي آينده كه انتظارش را مي‌كشيد، بپرورد."
با اين حال سبك آموزش و نظام حاكم بر اين مدرسه بر اساس «كادرسازي» تعبيه شده بود. «علي معلي» يكي از طلاب مدرسه حقاني كه سال 48 به اين مدرسه راه يافته بود، انگيزه پايه‌گذاران را اينگونه ترسيم مي‌كند: "كادرسازي به منظور مطالعه اسلام به عنوان يك حكومت ديني و تربيت نيروهاي مبارز براي ايجاد حكومت اسلامي و مديريت آن، از انگيزه‌هاي آنان بود."
اگرچه «قدوسي» شاگرداني را كه به‌طور علني عليه رژيم پهلوي مبارزه مي‌كردند يا پس از دستگيري آنان را از مدرسه اخراج مي‌كرد، اما در ميان گفت‌وگوهايش با شاگردان اين مدرسه به فكر آينده و كادرسازي بود. پورمحمدي در اين‌باره مي‌گويد: "پس از حادثه مدرسه فيضيه ما كه مي‌خواستيم يك خورده شلوغ‌كاري زياد بكنيم، ايشان كنترل مي‌كرد و دستور مي‌داد كه رعايت شود. به خاطر جوان و انقلابي بودن درس نمي‌خوانديم؛ مرتب مي‌رفتيم به تظاهرات و اعلاميه پخش كردن. چند بار مرحوم قدوسي گفتند: اگر حكومت به‌دست شما بيفتد، اينطوري مي‌خواهيد اداره كنيد. با بي‌سوادي نمي‌شود حكومت اداره كرد. با بي‌سوادي نمي‌شود به جنگ كفر و كمونيست‌ها رفت. مردم آخوند بي‌سواد نمي‌خواهند."
گزينش در اين مدرسه هم نمودي از كادرسازي را به نمايش مي‌گذاشت. «حسين حقاني» از اعضاي هيات مديره اين مدرسه مي‌گويد: "علاوه بر اين [امتحان ورودي و آزمايش هوش] مصاحبه حضوري براي آگاهي دقيق از وضع خانوادگي، استعداد، احراز سلامت جسمي و روحي، آگاهي از انگيزه و هدف در علوم ديني ورود به سلك روحانيت، احراز عدم وابستگي منحرف و... انجام مي‌شد. پس از آزمايش‌ها و آگاهي‌ها، داوطلب بايد تضميني از سوي دو نفر از بزرگان و اساتيد معروف حوزه جهت تاييد جهات اخلاقي بياورد. پس از پذيرش تا سه ماه نيز به‌طور موقت و آزمايشي مشغول به درس مي‌شد. در اين مدت، برآورد مي‌شد كه آيا استعداد كافي براي تحصيل علوم ديني و روحاني شدن دارد يا خير؟ اگر نداشت عذرش خواسته مي‌شد." و از سوي ديگر بنا به گفته «بهرامي» يكي ديگر از طلاب اين مدرسه، قدوسي "به ‌ريزترين و جزيي‌ترين مسائل از جهت اخلاقي، اجتماعي، خانوادگي، رفتاري و حتي نوع لباس پوشيدن طلبه‌ها اهميت مي‌داد."
رابطه قدوسي با شاگردان اين مدرسه از نوع «رابطه مريد و مرادي» بود؛ «علي معلي» مي‌گويد: «در تمام 24 ساعت روز [طلاب] يك نوع نظارتي از سوي شهيد قدوسي بر اعمال و رفتار خودشان قائل بودند. اين حالت مريد و مرادي بيش از مديريت معمولي است.» «محمدعلي شرعي» يكي از اعضاي جامعه مدرسين قم در يادنامه «شهيد قدوسي» اعلام مي‌كند كه "تمام ويژگي‌هايي كه در او نمايان بود تلاش مي‌كرد كه آنها را به شاگردان خود نيز انتقال دهد و در اين جهت در زمان مديريت مدرسه حقاني تلاش بسيار مضاعفي داشتند."
اين ويژگي كادرسازي و سازماندهي تشكيلاتي در تك‌تك طلاب اين مدرسه شكل گرفته بود؛ چه معدودي از آنها كه به سراغ سازمان مجاهدين خلق رفتند و چه آنهاي كه با آيت‌الله علي قدوسي پس از انقلاب اسلامي در نهادهاي قضايي و امنيتي جا گرفتند. «علي فلاحيان» دانش‌آموخته حقاني و وزير اسبق اطلاعات جمهوري اسلامي ايران الگوي سازماني را در «وزارت اطلاعات» از اين تجربه‌ها مي‌داند. فلاحيان از اعضاي اين تشكيلات مي‌گويد: "اوج دستگيري ساواك وقتي بود كه سازماني در مدرسه به‌وجود آمده بود. يك سازماني كه الان هم در داخل وزارت اطلاعات هست، قبلاً در مدرسه حقاني به‌وجود آورده بوديم كه ما 5 نفر در راس بوديم. در برخي از جلسات آن، آقاي بهشتي و ديگران توصيه‌هايي داشتند. هركدام از ما به 5 نفر وصل بود. باز هم 5 نفر به 5 نفر ديگر به شكلي كه اطلاعات اين جلسات را يك‌نفر بيشتر نداشت. در مركز، آن 5 نفر اولي هرچه تصميم مي‌گرفتند، چه برنامه‌هاي تبليغاتي، مطالعاتي، فرهنگي و حتي درس‌ها، در مدرسه اجرا مي‌شد."
تنها فلاحيان نبود كه به نهادهاي قضايي و سپس اطلاعاتي ايران راه يافت و اين الگو را در آنجا پياده كرد، بلكه ديگر دانش‌آموختگان حقاني هم در اين مناصب نظام جمهوري اسلامي قرار گرفتند.
آيت‌الله عبدالكريم موسوي‌اردبيلي كه زماني در جايگاه عالي‌ترين مقام قضايي ايران نشسته بود، در گفت‌وگويي با «روزنامه كيهان» در 13 شهريور 62 در اين رابطه گفته بود: "شهيد قدوسي براي اصلاح تركيب نيروهاي دادستاني و دادگاه‌هاي شهرستان‌ها در حجم گسترده‌يي، از طلاب و فارغ‌التحصيلان مدرسه حقاني بهره گرفت و طلبه‌هاي مدرسه حقاني پست‌هاي كليدي دادستاني و دادگاه‌هاي انقلاب را در اختيار گرفتند و اين به لحاظ اعتمادي بود كه ايشان به توانايي‌ها و ايمان و تعهد اين نيروها داشت و البته در سايه تكيه به اين نيروها توانست اصلاحات مورد نظرش را به مورد اجرا گذارد." او همچنين يك‌سال قبل پس از شهادت قدوسي يعني 23 شهريور 61 اصلاحات مورد نظر شهيد قدوسي را اينگونه توضيح داد: "ايشان به محض اين كه اين مسووليت خطير را پذيرفت شروع به پاكسازي محيط كرد." در مقاله‌يي با عنوان «زندگي، انديشه و اخلاق آيت‌الله شهيد قدوسي» در مهر و آبان 80 در نشريه پاسدار اسلام نويسنده نوشته است كه "شهيد قدوسي در مصاحبه‌يي اعلام كرد مداركي از برخي روزنامه‌ها به‌دست آورده‌ايم و منتشر خواهيم كرد كه كاملاً نشان مي‌دهد ارتباط مستقيمي با صهيونيست‌ها دارند. ديديد كه رژيم اشغالگر قدس بعد از توقيف روزنامه آيندگان اظهار تاسف كرد. به چه مناسبت يك كشوري كه به تمام معنا از صهيونيست‌هاي بين‌المللي الهام مي‌گيرد از يك روزنامه‌يي كه در يك كشور اسلامي توقيف شده اظهار تاسف مي‌كند. شهيد قدوسي با گروه‌هاي الحادي نظير حزب توده، چريك‌هاي فدايي خلق و پيكار برخورد قاطعي كرد و عقيده داشت اينها علف‌هاي هرزي هستند كه در مسير حركت امت اسلامي در همه‌جا سبز مي‌شوند و بايد ريشه آنها خشكانده شود و با برخوردهاي مقطعي و موردي مخالف بود و معتقد بود مسامحه در سركوبي اينها موجب مي‌شود كه ضدانقلاب قوت بگيرد. لذا با يك اقدام قاطع ساختمان‌هاي بيت‌المال را كه در اختيار اين تشكيلات منحرف بود، از دستشان گرفت و سپس نشريات آنان را توقيف كرد و مهره‌هاي اصلي را دستگير و روانه زندان كرد."
اگرچه شهيد قدوسي در حدود مدت كوتاهي در دادستاني كل كشور به اين امور پرداخت اما شاگردان او در مدرسه حقاني همچنان در نهادهاي قضايي و امنيتي كشور ماندند.
"علي رازيني، رئيسي، نيري، غلامحسين محسني اژه‌يي، علي فلاحيان، روح‌الله حسينيان، ميرحجازي، مصطفي پورمحمدي، رهبرپور، عليزاده، ابوالقاسم رامندي، صديقي، علي مبشري، محمود شريفي، محمود مهدي‌پور، بهرامي، اسلامي، كمال‌الدين خدامي، محمد سليمي، محمد راميزي، سيداحمد طباطبايي، صالحي، اكبريان، كاظمي، علي قدياني، آقايي و..." از جمله افرادي بودند كه با او به قوه قضاييه راه يافته و امروز هم در گوشه گوشه نهادهاي حكومتي اثرگذار هستند. البته ديگر حضور مدير خود را درك نمي‌كنند و اگر به قول «مصباح‌يزدي» جلسه‌هاي ماهيانه داشته باشند، اما محور اين جلسات را «قدوسي» در اختيار ندارد.
اين‌بار حلقه ديگري است كه از تجربه آنان سود مي‌جويد و آن را اجرايي مي‌كند. حلقه‌يي كه جريان حقاني را بر اساس يك هدف فرهنگي خالص نمي‌داند. «آيت‌الله محمدتقي مصباح‌يزدي» محور اين حلقه است كه «مدرسه حقاني» را مي‌شناسد و سال‌ها در اين مدرسه در كنار شهيد قدوسي تاثيرگذار بوده كه بر سر مباحث «دكتر علي شريعتي» و منحرف خواندن او با «شهيد محمدحسين بهشتي» تفاوت ديدگاه يافت، چرا كه بهشتي با وجود نقدهايي بر انديشه اين روشنفكر ديني اما ديدگاه‌هاي او را خلاف اصول مسلم دين نمي‌پنداشت. شهيد قدوسي براي اينكه محيط حقاني را آرام نگه دارد، با وجود اينكه خود نيز انتقادات جدي به انديشه‌هاي شريعتي داشت، برخي از طلاب مخالف شريعتي را اخراج كرد تا فضاي مدرسه آرام شود. پس از آن «محمدتقي مصباح‌يزدي» هم آن فضا را تحمل نكرد و به دعوت «سيدمحسن خرازي» راهي «موسسه در راه حق» شد و «نظم و انسجام» را به آن موسسه برد، البته همچون قدوسي بر امور فرهنگي و اعتقادي تاكيد داشت. همچون «مشي تاكتيكي» او در بازجويي‌هاي نيروهاي امنيتي رژيم پهلوي خط خود را تغيير داد و اساسنامه گروه 11 نفره (هيات موسس اوليه جامعه مدرسين) را به قلم خود ندانست. مصباح بازجويي شد و پس از آزادي فقط خود را در عرصه فرهنگي- اعتقادي محدود كرد. او پس از موسسه در راه حق «بنياد باقرالعلوم» را تاسيس كرد كه اساس «موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني» است. موسسه‌يي كه در سال 74 از سوي مقام رهبري رياست آن برعهده پايه‌گذار اين موسسه يعني «محمدتقي مصباح‌يزدي» گذاشته شد.
نهادي آموزشي كه هم حوزه علميه قم آن را به رسميت مي‌شناسد و هم وزارت علوم؛ پيوندي ميان دانشگاه و حوزه تا به قول يكي از نويسندگان حامي او "چهره‌هاي روحاني جديدي به چشم آيند، چهره‌هايي كه سواد حوزوي را (كه جناح چپ از آن بي‌بهره‌اند) با تسلط بر علوم و مباحث و چالش‌هاي فكري روزآمد (كه معمولاً جناح راست فاقد آن است) جمع كرده باشند."
اين موسسه تاكنون 1100 فارغ‌التحصيل داشته است كه گزينش آنان جدي‌تر از حقاني به‌نظر مي‌رسد: "امر سنجش و ارزيابي از بدو ورود دانش‌پژوهان از طريق مصاحبه و پر كردن پرسشنامه‌هاي مخصوص شروع شده و در خلال دوره آموزشي از طرق مختلف ادامه پيدا مي‌كند. در نهايت هنگام فارغ‌التحصيل شدن دانش‌پژوه نوعي شناخت تفصيلي از قابليت‌ها و توانايي‌هاي او حاصل شده است. در اين مرحله در صورت نياز موسسه، در آنجا به‌كار گرفته خواهد شد و در صورت اعلام نياز از مراكز مختلف علمي، آموزشي و فرهنگي به آن مركز معرفي مي‌شود." همچنين برنامه‌هاي هفتگي و جلسات منحصر به دانش‌پژوهان و اساتيد نيست، بلكه براي كارمندان اين موسسه و خانواده‌هاي تمامي آنان در اين موسسه برنامه‌ريزي صورت مي‌گيرد و ورزش‌هاي «رزمي، بدنسازي و پينگ‌پنگ» نيز چاشني مباحث اعتقادي، سياسي و فرهنگي است.
تا به حال 30 دانش‌آموخته اين موسسه به كشورهاي انگلستان، امريكا، كانادا، اتريش و هلند اعزام شده‌اند و در آن دوران برخي از آنان مسووليت‌هايي در مراكز اسلامي آن كشورها داشته‌اند؛ «مركز بزرگ اسلامي نيويورك» پذيراي «مرتضي آقاتهراني» بوده است، «مركز تعليمات اسلامي واشنگتن» در اختيار «سيدمحمدرضا حجازي» و «مركز بزرگ اسلامي تگزاس در شهر هيوستون» 12-10 سالي برعهده «محمدناصر سقاي بي‌ريا». همچون اين سه كه شاگردان مصباح‌يزدي هستند، شاگردان ديگر او هم همچون «محمدجواد زارعان، محمود نمازي، محمد فنايي‌اشكوري، ابوالحسن حقاني، سيدمحمدكاظم مصباح‌موسوي، حميد كثيري، ابوالفضل ساجدي، سيداحمد رهنمايي، عباسعلي شاملي، علي مصباح‌يزدي و محمدعلي شاملي» ديار غرب را درك كردند تا به نگاه «آيت‌الله مصباح» وفادار باشند: «كساني اختراعاتي كردند با هر انگيزه‌يي به هر دليلي، ولي به هر حال براي مسلمان‌ها يك نعمتي است كه از وجود اين ابزارها براي تحقق بخشيدن به اهداف الهي استفاده كنند.»
اين شاگردان استاد اكثراً ملبس به لباس روحانيت هستند و مصباح يزدي نيز تاكيدي بر اين مساله دارد. او در پاسخ به پرسش عباسعلي شاملي، شاگردش مبني بر اينكه «شما پوشيدن لباس [روحانيت] را به اندازه نماز صبح واجب مي‌دانيد؟» گفته بود: «بله، به‌خاطر آثار و بركاتي كه دارد، اينچنين است. پوشيدن لباس روحانيت سبب مي‌شود كه شما در ميان مردم يادآور امام‌زمان ارواحنا فداه باشيد.» حال اين شاگردان برنامه‌هاي گسترده‌يي را پي‌ريزي مي‌كنند. اولين اقدام اين موسسه راه‌اندازي «طرح ولايت» براي دانشجويان بسيجي در تابستان با همكاري «بسيج دانشجويي و سپاه پاسداران» است كه تا به‌حال 4 هزار دانش‌آموخته داشته كه امسال با قرار گرفتن رئيس‌جمهور همفكر با مصباح‌يزدي، 700 دبير مدارس و 150 هيات علمي دانشگاه هم به آن افزوده شده است. مركز ديگري به‌نام «دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي» نيز زير نظر اين موسسه قرار دارد و «مصباح‌ يزدي» آن را مديريت مي‌كند. اين دفتر كه در منزل قديمي اين روحاني ارشد مستقر است، شاخه‌هايي دارد كه براي اولين‌بار به تئوريزه كردن «دولت اسلامي» و شاخصه‌هاي آن پرداختند. همچنين يكي از شاخه‌هاي اين دفتر «كانون طلوع» نام دارد. سيداحمد رهنمايي يكي از شاگردان مصباح يزدي در مورد اين كانون مي‌گويد: «كانون طلوع يكي از شاخه‌هاي دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي است كه با اجتماع گروهي از دانش‌آموختگان و اعضاي علمي موسسه در محضر شريف حضرت‌ آيت‌الله مصباح‌يزدي و به رياست معظم‌له در موسسه هر هفته در زمينه مباحث و بررسي‌هاي علمي و فرهنگي تشكيل جلسه مي‌دهد. آثار بابركت كانون طلوع در سراسر كشور به‌ويژه در سطوح دانشگاهي در دانشگاه‌ها مشهود است.... در بسياري از مراكز استاني دفتر پژوهش‌هاي فرهنگي در حال حاضر نمايندگاني دارد كه بعضي از نمايندگانش از فارغ‌التحصيلان اين موسسه هستند.» او همچنين از ارتباط با برخي نهادها مي‌گويد: "مراكزي مستقل از موسسه، متقاضي كمك هستند؛ از جمله دفاتر نهاد نمايندگي ولي‌فقيه در دانشگاه‌ها جهت تدريس و يا ايراد سخن و يا پرسش و پاسخ در دانشگاه‌ها و دبيرخانه ائمه جمعه به منظور تصدي امر امامت جمعه در مراكز استاني و شهرستاني و ساير نهادها از جمله بسيج، سپاه و ارتش كه از موسسه تقاضاي همكاري داشته و دارند." رهنمايي اين حركت انجام گرفته شده را «پيش‌رونده» مي‌نامد و ادامه مي‌دهد: "يك حركت پيش‌رونده ايجاد شده است كه به صورت تصاعد هندسي ضريب خاص خودش را دارد. هركدام از دوستان امروزه به جرات مي‌شود گفت در هر مركزي حضور داشته‌اند حضورشان يك بر ده و صدها است.» مصباح يزدي هم در هشتمين نشست فارغ‌التحصيلان موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني بر اين «حركت تصاعدي» تاكيد كرد و ويژگي‌هاي اين حركت را برشمرد: «امروز اين مساله به صورت علمي و با فرمول ثابت شده است كه هر قدر ارتباط، اتحاد، همبستگي و پيوستگي بين كساني كه به كارهاي اجتماعي مي‌پردازند، بيشتر باشد با توجه به كميت و كيفيت افراد شركت‌كننده ارزش كار به صورت تصاعدي بالا مي‌رود."
در همان نشست هم، رئيس شوراي سياستگذاري ائمه جمعه دعوت شده بود و در لبيك به اين سخنان، پشت تريبون گفت: «حضور بنده در اين جلسه براي اين است كه بگويم آن دوستان و عزيزاني كه در اين موسسه مبارك دوره‌يي را گذرانده‌اند، ما مي‌توانيم از وجود آنها استفاده كنيم و امامت جمعه شهري و منطقه‌يي را آقايان اداره كنند.» سيدرضا تقوي كه عضو شوراي مركزي جامعه روحانيت مبارز نيز است، در ادامه از «شبكه بسيار عظيم و موثر» نمازهاي جمعه گفت: «اگر ائمه جمعه تصميم بگيرند روي يك موضوعي در خطبه‌ها تاكيد كنند، حتماً چه در ابعاد سياست داخلي و چه خارجي تاثيرگذار است. امروز اين شبكه در حقيقت نماد روحانيت كشور به يك معنا است.» او كه پس از انتخابات مجلس هفتم سخن مي‌گفت، ادامه داد: "در همين انتخابات اخير امام جمعه‌يي بلند شده با چند نفر از معتمدان، خانواده‌هاي معظم شهدا خانه به خانه رفته؛ خانه اين كانديداها. آنهايي كه ولايي بوده‌اند، آنهايي كه متدين بودند، براي اينكه تجميع آرا تحقق پيدا كند از آنها خواسته، خواهش كرده، تمنا كرده شما راي‌تان ممكن است، كم باشد بياييد از فلاني كه راي بيشتري دارد حمايت كنيد. از آنها خواهش و تمنا كرده انصراف آنها را گرفته تا توانسته يك نفر را به صحنه بياورند و بيايد خودش را عرضه بكند و راي بياورد." حال با اين تشكيلات هم ارتباط وجود دارد؛ ارتباط با مجموعه‌يي كه «تقوي» در رابطه با آن مي‌گويد: «11 هزار نيرو در ستادهاي نماز جمعه داريم كه هيچ حزب و هيچ تشكيلاتي يك چنين نيرويي را ندارند.» همين جمع شدن و انسجام تشكيلاتي است كه باعث شد دانش‌آموختگان موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني به فكر «يك تشكيلات» بيفتند و انجمن را شكل دهند. مصباح‌يزدي در رابطه با اين تشكيلات مي‌گويد: "گمان نمي‌كنم جايي كه بتواند يك جمع متشكلي را با شناخت و اعتماد متقابل نسبت به همديگر فراهم كند، بهتر از اينجا وجود داشته باشد." اين تشكيلات اگرچه در گذشته نشست‌هايي را برگزار كرده بود، اما با اين حال در آبان 1380 مجوز خود را از كميسيون ماده 10 احزاب گرفت و به عنوان يك تشكل سياسي در نظر گرفته شد.
بنابر اساسنامه اين تشكل، اعضاي اين انجمن را فارغ‌التحصيلان ملتزم به شئون روحانيت موسسه آموزشي و پژوهشي امام خميني تشكيل مي‌دهند و اين انجمن مي‌تواند در ساير مناطق ايران هم شعبه داشته باشد و اهداف آن هم بايد با جلب نظر رياست موسسه (آيت‌الله مصباح‌يزدي) اجرايي شود. همچنين تمامي مصوبات مجمع عمومي و شوراي مركزي اين انجمن كه يكي از اعضاي شوراي مركزي منصوب رياست موسسه است با تاييد «آيت‌الله مصباح‌يزدي» قابل اجرا است. تمامي بندهاي اين اساسنامه هم در نهايت تقديم رياست موسسه شده است و به تاييد وي رسيده است.
تا به حال حدود 10 نشست انجمن فارغ‌التحصيلان موسسه امام خميني برگزار شده كه افرادي همچون «حسين شريعتمداري، غلامحسين الهام، عزيزي (سخنگوي اسبق شوراي نگهبان)، علي‌اكبر ولايتي، حسن عباسي، محسن قرائتي، محسن قمي (نماينده وقت مقام معظم رهبري در دانشگاه‌ها)، سيدرضا تقوي» در آن سخنراني كرده‌اند. اين تشكيلات داراي 10 منطقه است: «1- اصفهان 2- تهران 3- خراسان و سمنان 4- يزد، كرمان، سيستان‌ و هرمزگان 5- قم 6- مركزي، همدان، كرمانشاه، ايلام و كردستان 7- مازندران، گيلان و گلستان 8- فارس، بوشهر، لرستان، كهكيلويه و بويراحمد، اهواز و چهارمحال‌وبختياري 9- آذربايجان‌شرقي و غربي، زنجان، قزوين و اردبيل و 10- فارغ‌التحصيلان بين‌المللي» كه هر استاني كه بيش از 60 فارغ‌التحصيل داشته باشد، مي‌تواند مستقلاً يك منطقه را به خود اختصاص دهد.در نشست‌هاي اين انجمن هم پيشنهاداتي در جهت تاثيرگذاري جدي و متمركز در ساختارهاي سياسي – اجتماعي ارائه شده است كه هر يك نشاني از اهداف اين موسسه و انجمن وابسته به آن دارد؛ از موضع‌گيري در قبال مسائل سياسي و اجتماعي تا اجراي برنامه سخنراني قبل از خطبه‌هاي نماز جمعه در سراسر كشور. به عنوان نمونه در كميسيون «راهكارهاي تحكيم مباني نظام جمهوري اسلامي» در اجلاس هفتم اين انجمن در دي 82 مواردي همچون "مقابله با انحرافات در زمينه فرهنگ، نفوذ در مراكز تصميم‌گيري و تصميم‌سازي‌، نفوذ در نظام آموزشي، اصلاح علما و امرا و جلوگيري از سست شدن همين دو قشر، ساده زيستن مسوولان امر، ايجاد عدالت اجتماعي در جميع زمينه‌ها و..." ارائه شد.
نشست‌هاي اين انجمن فارغ‌التحصيلان در حالي برگزار مي‌شود كه نقشه بزرگ ايران با درج تعداد و پراكندگي فارغ‌التحصيلان در استان‌هاي مختلف كشور قرار گرفته است و پراكندگي «جغرافياي سياسي» آنان پررنگ‌تر مي‌شود. كدخدايي سخنگوي شوراي نگهبان در اين موسسه تدريس مي‌كند و اندكي قبل‌تر «غلامحسين الهام» يار شفيق احمدي‌نژاد و سخنگوي او و «پرويز داوودي» معاون اول رئيس‌جمهور اين كرسي را بر عهده داشته. «مرتضي آقا تهراني» مدرس اخلاق هيات دولت است و «محمدناصر سقاي بي‌ريا» مشاور رئيس‌جمهور. همچنين «منوچهر محمدي» مدير سابق گروه سياسي اين موسسه معاون وزير امور خارجه است. اين نمايي از كانون تاثيرگذاري اين حلقه است، چراكه سخنراني شاگردان «محمدتقي مصباح‌يزدي» در دانشگاه‌ها، صدا و سيما، نماز جمعه، نهادهايي همچون بسيج، سپاه و ارتش و همچنين عضويت و حضور برخي از اين شاگردان در مراكز علمي، فرهنگي، سياسي، نظامي و اقتصادي، توزيع هماهنگ آنان در تمامي كانون‌هاي تاثيرگذار داخل قدرت تا نهادهاي سنتي مرتبط با «توده مردم» و خارج قدرت را بر روي نقشه قدرت ايران به نمايش مي‌گذارد. نقشه‌يي كه شاگردان ملبس به لباس روحانيت در كنار مريدان مكلاي مصباح‌يزدي در سراسر جغرافياي ايران ترسيم كرده‌اند

Thursday, February 08, 2007

نادر نادرپور شاعری یگانه و عاشق ایران بود

نادر نادرپور شاعری یگانه و عاشق ایران بود
دکتر پرویز داورپناه

نادر به ضرب تیغ گر هندوستان گرفت ـ ـ ـ ـ پورش به تیغ شعر سراسر جهان گرفت !
او نام خود به پهنه ی گیتی بخون بنشت ـ ـ ـ ـ ـ وین قلب ها به یاری شهد زبان گرفت !
« رضا شاپوریان »

« اگر قرار باشد یک دیوان شعر از شعرای معاصر با خودم بردارم و هیچ کتاب دیگری برندارم و در جزیره ای سکنی کنم ، اگر دیوان نادرپور یکجا چاپ شده بود ، من مسلما" آن دیوان را بر می داشتم و حال که چاپ نشده ( و امیدوارم کلیات ایشان تا چهل سال دیگر هم به چاپ نرسد ) منتخبی از اشعار نادرپور را بر می دارم. »
دکتر احسان یارشاطر

نادر نادرپور شاعر بزرگ ملی ایران پس از بیست سال تبعید و دوری از میهن ، روز 18 فوریه سال 2000 در آمریکا دچار سکته قلبی شد و در غربت در گذشت. این شاعر یگانه و وطن پرست در دیار بیگانه به خاک سپرده شد.
شعر ملایم و لطیف
نادر نادرپور سخندان چیره دستی است که توانسته است با نبوغ خود شعر نو را درخشش و جلائی همتای شعر کهن بخشد. اوهمچون هنرمند واقعی که تار و پود هنرش را روح و جان اجتماع تشکیل می دهد ، هر چند گاهی پرده از درد های جامعه بر می گیرد و گوشه ای از امید های آن را با اقتداری تمام نقاشی می کند.
نادر نادرپور یکی از بزرگترین شاعران ملّی معاصرایران بشمار می رود که در سرودن اشعار غنایی قریحه ای فوق العاده درخشان و هنری دارد. او دارای تخیلی لطیف و آفریننده است.
نگارنده برای اولین بار در پانزده سالگی با شعر « قم » از نادر نادرپور در کاشان آشنا شده و تحت تاًثیر آن قرار گرفتم و بزودی از حفظ شدم. این شعر از این قرار است :
چندین هزار زن / چندین هزار مرد / زنها لچک به سر / مردان عبا به دوش / یک گنبد طلا / با لک لکان پیر / یک باغ بی صفا / با چند تکدرخت / از خنده ها تهی / وز گفته ها خموش / یک حوض نیمه پر / با آب سبز رنگ / چندین کلاغ پیر/ بر توده های سنگ / انبوه سائلان / در هر قدم به راه / عمامه ها سفید / رخساره ها سیاه
نادر نادرپور از معدود کسانی است که در میان شاعران معاصر در زبان فارسی صاحب نظر می باشد. او بر اثر انس داشتن با موازین زبان و به برکت استعداد با ارزش خویش در آثار خود به آوردن کلمات و ترکیبات تازه می پرداخت. وی توانسته است بخوبی زبان خود را از تکرار و ابتذال ، این دو دشمن دیرینه هنر ، دور نگاه دارد.
تعبیرها و استعاره های شعری نادرپور غالبا" روشن و صریح و گویا و لطیف است. شعر او عموما" از نوع تغزل است و بیان کننده عواطف و احساسات شخصی اوست. عشق نادرپور عشقی واقعی است و جنبه عرفان ندارد و وصف کام و آرزوست. که با شور و هیجان همراه است.
در اشعار نادرپور مرگ نیز نتیجه نومیدی نیست ، او از مرگ نفرت داشت ومرگ را طبیعی و با زندگی آمیخته و پایان آن می دانست.
ژاله نادرپور و شاعر
پس از درگذشت نادر نادرپور ، با همت همسرش ژاله نادرپور بنیادی به نام او ، پایه گذاری شده که چاپ آثار شاعر ، و پخش جوایز مربوط به او را بر عهده دارد.
ژاله نادرپور در باره همسرش می نویسد :
« آغاز آشنایی من و نادر نادرپور در زمستان پر از برف و یخ سال 1974 بود ، و شگفتا که پایانش نیز در زمستان 2000 اتفاق افتاد.
این رفتن زمستانی نادر ، در واقع ، برای من از دست شدن رابطه ای گرم و آغاز دوره ای سخت و سرد را به ارمغان آورد.
او گذشته از این که سالها همسر و یاری یگانه برای من بود ، شاعری یگانه بود. نثرش نیز. شعرش نیز برای شعر و هنرش حرمتی بسیار قائل بود.
نظراتش در باره ء فرهنگ ایران و رویدادهای اجتماعی و سیاسی نیز یگانه بود. تاریخ گواه صادقی است و من باور دارم شهادت خواهد داد که او طی پنجاه سال به فرهنگ و زبان ایران چه خدمت صادقانه ای کرده است.
نادر واژه ء « مرگ » را بارها در شعرهایش به کار برده. از مرگ نفرت داشت و دوست داشت زندگی کند.
از « آئینه » بسیار سخن گفته ، چون آئینه را ناظر بی غرضی می دانست که می توانست ما را به خودمان نشان دهد.
و این سال ها واژه ء « غربت » بسیار در شعرهایش تکرار شده . غم « غربت » زخمی عمیق بر دلش نشانده بود.
انقلاب او را وادار کرده بود که سرزمینش را ترک گوید و تبعید را برگزیند.
شعرها و نامش را در ایران ممنوع کردند ، رابطه او را با چند نسل قطع کردند و مخاطبان او را از دستش گرفتند.
او در این سال ها بسیار رنج برد و من شاهد رنج هایش بوده ام.
حالا او در سینه خاک غربت آرمیده و از رنج هایی که می برد رها شده . ولی می دانم که حضوری غایب دارد.
می بیند که هر آنچه را گفت به حقیقت پیوسته است ، ولی ای کاش خودش می بود.
وسرانجام دیوان کامل اشعارش به همت « بیژن خلیلی » و همکارانش به چاپ رسیده است. ولی ای کاش می بود. و ای کاش و ای کاش...باشد تا در آینده ای نه چندان دور ، این شعرها در ایران تجدید چاپ شود.
روانش شاد باد که کلامش و نامش برای فارسی زبان ها همیشه زنده خواهد بود.»
نادرپور در شعر « قرص ماه و هلال ناخن » می گوید :
وقتی که قرص ساده و سیمین ماه را // از دور ، با اشاره ء انگشت دست خویش // چون سکـّه ای دُرشت ، به نادان نشان دهی : // او بر هلال ناخن تو خیره می شود.
پذیرش شعر نیمائی
نادرپور در قالب چهار پاره که در عصر « نیما یوشیج » معمول بود شعر سروده است. شعر نادرپور به سبب احاطه ای که وی به ادب قدیم ایران و ادب اروپایی ( فرانسوی ) دارد انسجام و استحکام بیشتری دارد.او هر گز به شعر متوسط قانع نشد و تلاش او بر آن بود که در هر مضمونی نفس را به اوج برساند.
نادر پور در باره ی ویژگیهای شعر خود از زمان آشنائی با شیوهء شاعری « نیما یوشیج » و سایر نو پردازان ایرانی به « میراث ایران» چنین می گوید :
« آنچه می توانم بگویم این است که من ، پیشنهاد اصلی " نیما " را در بارهء شکستن تساوی طولی مصراعهای شعر بر اساس این استدلالش پذیرفته ام که می گوید : ما ، در زبان محاوره ( یعنی گفتگوی روزانه ) با عبارات مُساوی و یکسان حرف نمی زنیم بلکه برای بیان جزئیات فکر یا مقصودی که داریم : اگر لازم باشد ، جملهء طولانی به کار می بریم و اگر نیاز به چنین جمله ای پیدا نکنیم ؛ فقط یک عبارت کوتاه ، و گاهی ؛ تنها یک کلمه را بر زبان می آوریم و مقصود خود را به شنونده می رسانیم ، بنا بر این ، شعر هم نوعی بیان اندیشه و یا عاطفه شاعر است و هیچ فکر و احساسی را نمی توان یافت که دارای جزئیات مساوی و یکسان باشد تا در هنگام بیان ، به جملات و یا عبارات
" هم ـ اندازه " نیازمند شود ، لذا در شعر هم باید از درازی و کوتاهی فکر ( یا مضمون ) تبعیّت کرد ، یعنی : اگر مفهومی طولانی در ذهنمان وجود دارد ، باید یک عبارت دراز ( و یا یک مصراع بلند ) را برای بیانش به کار بُرد ، و اگر مضمونی مختصر در ضمیرمان پدید آمده است ؛ باید عبارت یا مصراعی کوتاه را صرف بیانش کرد ؛ به گمان من ، نه تنها این پیشنهاد " نیما " بلکه آن دو پیشنهاد دیگرش نیز پذیرفتنی است زیرا در باره وزن هم عقیده دارد که یک قطعه شعر میتواند از ترکیب دو یا چند وزن متجانس به وجود آید و از آغاز تا انجام در زندان " وزن واحد " ، محبوس نماند ، و در بارهء " قافیه " نیز مُعتقد است که جای همیشگی آن ، در پایان " بیت " یا مصراع نیست ، بلکه شاعر می تواند از آن ، به عنوان " زنگ تداعی معانی " در شعرش بهره بر گیرد و هر وقت می خواهد که پاره ای از مضمون را به پارهء دیگر مضمون آن شعر پیوند دهد ، به کارش بندد و باقی مصراعها را بی قافیه رها کند.»
شعر « کینه » نادرپور چنین است :
« ای که با مردن من زنده شدی ! // چه از این زنده شدن حاصل تست ؟ // کینه تلخ مرا کم مشمار // که به خونخواهی من قاتل تست !// تا به دندان بکند ریشه ء تو // می تپد در رگ من ، کینه ء من // گور عشق من اگر سینه ء توست // گور عشق تو شود سینه ء من //....من ترا باز به خود خواهم خواند // من ترا از تو رها خواهم کرد ! // تا کنارم بنشینی همه عمر // بندت از بند جدا خواهم کرد.
بیوگرافی شاعر
نادرپور در باره ی بیوگرافی خودش می گوید :
« من در بامداد روز شانزدهم خرداد ماه 1308 هجری خورشیدی ( برابر با ششم ژوئن یا جون 1929 میلادی ) در تهران متولد شدم. پدر و مادرم که با هم خویشاوند بودند و به یک خانوادهء اصیل اشرافی تعلق داشتند ، نه تنها ادبیّات و فرهنگ قدیم و جدید ایران را بسیار خوب می شناختند و با زبان و فرهنگ فرانسوی هم کاملا" آشنا بودند ، بلکه هر دو به هنرهای دوگانهء نقاشی و موسیقی هم مهر می ورزیدند ، و پدرم در نقاشی و مادرم در موسیقی ماهرانه کار می کردند.
من در چنین خانواده ای متولد شدم و از کودکی ، در فضای فرهنگی و هنری آن پرورش یافتم ، به طوری که در پنج سالگی ( یعنی دو سال پیش از رفتن به دبستان ) الفبای فارسی را نزد پدرم آموختم و چون او مرا وا می داشت که روزنامه " ایران " ( تنها نشریهء بامدادی آن دوران ) را هر شب بر بالینش بخوانم با خطّ چاپی آشنا شدم و بزودی توانستم که از آن تقلید کنم و کم کم چنان بنویسم که بیننده یا خواننده ، آنرا با متنی که از چاپخانه در آمده باشد ، اشتباه کند ، و از این گذشته ، چون پدرم اشعار خوش آهنگ شاعرانی مثل « فرخی سیستانی » و « منوچهری » و « قاآنی » را برایم می خواند و مرا به حفظ کردن آنها تشویق می کرد ، بزودی به شعر فارسی علاقه مند شدم و به تدریج ، با اشعار معروف سخنوران قدیم و جدید ، آشنائی کافی یافتم و این آشنائی ، مغایرت با علاقه ای که من از همان دوران به نقاشی و موسیقی احساس می کردم ، نداشت و فی الواقع ، این هر سه هنر به طور یکسان در طبیعت من تکامل می یافتند و من گرایشی همزمان به آنها داشتم.
یک عصر بهاری از مدرسه به خانه می رفتم و در میان راه ( یعنی درست در تقاطع خیابانهای « اکباتان » و « لاله زار » با هوائی بعد از رگبار ، و قیافه های رهگذرانی خندان مواجه شدم که هنوز قطره های باران را بر صورت داشتند و درست مثل این بود که در حین خندیدن ، گریه می کنند. من در همان لحظات این شعر بسیار کوتاه را سرودم که هنوز هم پس از گذشتن شصت سال ، به نظر خودم تازگی و طراوتش را حفظ کرده است و من آنرا در اینجا برای شما می خوانم :
باد لطیف خنک / می وزد از هر طرف
گریه کند آسمان / بر رخ مردم شعـف
این قطعه کوتاه ، از یک سو توجّه پدر و مادر ، و از سوی دیگرمورد تشویق آموزگارانم قرار گرفت و ملاحظه می فرمائید که تعبیر « گریه کردن شادی » و صورت مردم آنهم توسُط آسمان ، هنوز هم بدعت لطیفی دارد که بر اثر تغییر زمان و مکان ، به کهنگی نینجامیده و نظایرش در اشعار بعدی خود من و شاعران همنسلم ادامه یافته است.
دگرگونی ذوقی
باری ، این مطلب را برای رسیدن به نقطهء دگرگونی ذوقی خود یاد کردم و آن دگرگونی در چهارده سالگی رُخ داد و چهارده سالگی من ، مُقارن ایّامی بود که تقریبا" یکسال از تاریخ اشغال ایران توسط نیروهای متفقین ، ( یعنی شوروی و انگلیس وسپس : آمریکا ) می گذشت و تاریخ اشغال ایران ، چنانکه می دانید ، سوّم شهریورماه 1320هجری خورشیدی
( برابر با 25 اگوست 1941 میلادی ) است.
البتـّه اساس آن دگرگونی ذوقی من بُحران فکری و روحی شدیدی بود که بر اثر حملهء نیروهای دُول « متفق » و تصرّف برق آسای ایران به من دست داد و حالت حماسی عظیمی را که در اواخر سلطنت رضا شاه ـ به سبب تبلیغات گوناگون دولتی و رژه های با شکوه ارتش در سوّم اسفند ماه هر سال ـ من و همنسلان مرا تسخیر کرده بود ، پایان بخشید و به جای آن ، روحیّه خشم آلود و در عین حال دردناکی را بر من مسّلط ساخت که بیانش در بینش کودکانهء آنروزی من ، جُز با « شعر » امکان نداشت و آن دگرگونی ذوقی ، از همین جا آغاز شد و اندک اندک ، دوام و قدرت یافت به طوری که من در چهارده سالگی ( یعنی یک سال بعد از اشغال ایران ) نقاشی و موسیقی را کنار گذاشتم و یکسره به سرودن شعر پرداختم و با سرعت در این هنر مهارت یافتم.»
نادرپور در پاسخ به پرسش « میراث ایران » که به چه علت و در چه تاریخی ، تمایل به سرودن « شعر نو » را در خود احساس کردید ؟ می گوید :
« ... شعری که مرا به سوی شیوهء تازه ای از بیان کشید ، زیب صفحات مجلّه ای شده بود که در همان ایّام ، شروع به انتشار کرده و شهرت بسزائی یافته بود و « سخن » نام داشت و به نشانی خانهء ما هم فرستاده نمی شد بلکه من شماره های آنرا به محض انتشار می خریدم و به خانه می آوردم . در یکی از شماره های سال 1324 این مجلّه ، قطعه شعری از شادروان « شهریار» چاپ شده بود که از لحاظ نوع بیان و تشبیهات با اشعار مورد علاقهء من در آن روزگار ( مثلا" بسیاری از قطعات مرحوم دکتر مهدی حمیدی شیرازی ) تفاوت محسوس داشت. مرغکی بر منارهء دریا / سر فرا سینه بُرد و نرم غنود / مرغ شب چون مُرکبی که دَود / رنگها بـــود و رنگها فرسود ؟ لب دریا به جنگلی تاریک / گم شدم ، هر دری زدم مسدود / بادها چیره اژدهای لجوج / شاخه ها خیره غولهای عـنود /چشمک اختر از خلال درخت / چشم دیو از بر طلسم و قیود... و در شماره های دیگر همان ماهنامه نیز اشعاری از شادروان دکتر « پرویز ناتل خانلری » و از مرحوم دکتر « مجدالدین میر فخرائی » ( گلچین گیلانی ) و از شادروان « فریدون تولّلی » خواندم و همان ایّام ، در مجله ماهانهء « مردم » ( ارگان تئوریک حزب تودهء ایران ) و روزنامه « ایران ما » آثاری از مرحوم
« نیما یوشیج » ( که بدوا" نامش به نظرم خیلی غریب آمد و بعد ها دانستم که مُستعار است و اسم اصلی او « علی اسفندیاری » است ) چاپ می شد که هم از لحاظ بیان (و گاهی هم از حیث مضمون ) با آنچه تا آن زمان خوانده بودم تفاوت بسیار داشت و مثلا" یکی از قطعات حاوی این مصراع خیلی طولانی بود :
به کجای این شب تیره بیاویزم قبای ژندهء خود را ...
و مجموعهء این تفاوتها که در اشعار « خانلری » و « گلچین گیلانی » و « تولّلی » به نوعی ، و در آثار « نیما » به نوعی دیگر جلوه می کرد ، مرا که در سنین چهارده و پانزده ، اشعاری که به شیوهء قدیم سروده و در هفته نامه های معتبر آن روزگار ( مثل « ناهید» به سردبیری مرحوم « ابراهیم ناهید» و « امّید » به سردبیری شادروان « نصرالله فلسفی » ) انتشار داده بودم تحت تاًثیر گرفت و بینش شاعرانه و شیوهء بیانم را به تدریج دگرگون کرد.
نادر پور پس از دوره های دبستان و دبیرستان در تهران برای تحصیل رشتهء ادبیّات فرانسه به دانشگاه سوربن
( فرانسه ) رفت.
سرپرستی گروه ادب
از سال 1351 تا 1357 ، سمت سرپرستی گروه ادب امروز را در رادیو تلویزیون ملّی ایران عهده دار بودو برنامه هائی در بارهء زندگی و آثار نام آوران ادب معاصر ساخت که پاره ای از آنها سندیّت تاریخی یافت و به شناساندن ادبیّات امروزی ایران و جهان ، یاری کرد. در مرداد ماه 1359 از تهران به پاریس رفت. در بهار سال 1365 عازم آمریکا شد و تا آخر عمر در آنجا اقامت کرد.
نادرپور در شعر « نگاه » گفته است :
بر شیشه ، عنکبوت درشت شکستگی // تاری تنیده بود // الماس چشمهای تو بر شیشه خط کشید // وان شیشه در سکوت درختان شکست و ریخت // چشم تو ماند و ماه // وین هر دو دوختند به چشمان من نگاه.
تعهد در هنر
نادرپور در در گفت و گو با هوشنگ محمود در باره « تعهد » در هنر چنین گفته است :
« تعهد به گمان من بیش از یک معنا ندارد ، هرچند ، اعم از سیاست که به اعتباری عام ترین و اجتماعی ترین مقولات است و « عشق » که بیک مفهوم خصوصی ترین آن ها ، تنها زمانی می تواند سرچشمه الهام واقعی یک هنرمند باشد که در نهانی ترین لایه های ضمیر او نفوذ کرده باشد و به بیان دیگر جزئی از عواطف و احساسات او به شمار آید.
فی المثل اگر امروز شعری سیاسی که در باره این « حادثه » پرداخته شده ، و به دل ما می نشیند ، نه به این دلیل است که در باره این « واقعه » گفته شده ــ چه بسیار شعر های دیگر در باره همین « واقعه » ساخته شده و بر دل نمی
نشیند ــ بلکه به این سبب است که این واقعه چنان در نهاد شاعر نفوذ کرده و چنان در ذات و و ضمیر او نشسته که جزئی از احساسات و عواطف او شده است.
یعنی شاعر لحظه ای از آن « حادثه » جدا نیست. هر تاثیری در شاعر که به این حد برسد ، خود به خود شاعر را
« متعهد » می کند.
هرگاه « عشق » دارای آنچنان نیروئی باشد که سراسر وجود شاعر را بگیرد ، شعر او « نفس تعهد در عشق » است. چنین شاعری دیگر چیزی جز « عشق » نمی گوید.
سیاست و امور سیاسی نیز همین گونه است. اشکال بزرگ « این آقایان » در این بود که هر گز به چنین مرحله ای نرسیده بودند. این ها کسانی نبودند که در مسائل سیاسی جامعه چنان غرقه شده باشند که جز به آن نیندیشند. بلکه اینان در این کار ، اگر بخواهیم خیلی با گذشت داوری کنیم ، « تفنن » می کردند. و به بیان رساتر و دقیق تر ، « دکان » باز کرده بودند. زیرا در نظام گذشته به دلائلی که از خصائص آن نظام برمیخاست ، کوشش بسیار می شد که از قلم فلان کس ـ که اهمیت چندانی هم نداشت ـ هیچ اشاره مخالفی برنخیزد و اگر برمیخاست بلادرنگ آن قلمزن ، ممنوع القلم می شد . همین واکنش ، سبب کلی « پزدادن » و « بازارگرمی » او می شد ، حال آنکه وقتی نوشته و اشارات او را می خواندیم می دیدیم که اساسا" چیزی نبوده و به جائی بر نمی خورده است. به همین سبب شعر این شاعران « متعهد » ــ که خود را نیز از منادیل و مبشران انقلاب می انگاشتند و مدعی بودند که با زبان مردم و برای مردم شعر می سرایند ــ در بحرانی ترین روزها و در آن تظاهرات عظیم ، بر لب هیچکس نگذشت. هیچکس ، شعری از اینان نخواند ، در حالیکه بر روی آثار شاعرانی چون فرخی یزدی ، عارف قزوینی عشقی و بهار ، سرود ها پرداخته شد.
این نکته نمایانگر آنست که آن شاعران به اصطلاح « متعهد » حتی درد یکسانی با مردم کوچه و بازار نداشتند و تنها به آن تظاهر می کردند و نیز زبانشان زبان مردم نبود ، زیرا مردم زبان آن ها را به کار نبردند. پس تعهد ، تعهدی دروغین بوده و همانگونه که قبلا" گفتم یک نوع تفنن بود و یک نوع دکان باز کردن ، دلیل دیگری نیز برای اثبات دروغین بودن تعهد آنان می توان ارائه کرد : اینان پس از « حادثه » ، غالبا" چیزی برای گفتن ندارند.
در پایان ، نظر شما را به بخشی از شعر غم انگیز« کهن دیارا » از نادرپور درسال 1357 معطوف می دارم :
کهن دیارا
کهن دیارا، دیار دیارا، دل از تو کندم ، ولی ندانم، // که گرگریزم، کجا گریزم ، وگر بمانم ، کجا بمانم //
نه پای رفتن ، نه تاب ماندن ، چگونه گویم ، درخت خشکم // عجب نباشد ، اگر تبر زن ، طمع ببندد ، در استخوانم //
در این جهنم ، گل بهشتی ، چگونه روید،چگونه بوید؟ // من ای بهاران! از ابر نیسان ، چه بهره گیرم ، که خود خزانم// به حکم یزدان ، شکوه پیری ، مرا نشاید ، مرا نزیبد // چرا که پنهان ، به حرف شیطان ، سپرده ام دل ،
که نو جوانم // صدای حق را ، سکوت باطل ، در آن دل شب ، چنان فرو کشت // که تا قیامت ، در این مصیبت ،
گلو فشارد ، غم نهانم // کبوتران را ، به گاه رفتن ، سر نشستن ، به بام من نیست // سفینه ی دل ، نشسته در گِل ،
چراغ ساحل ، نمی درخشد // درین سیاهی ، سپیده ای کو ؟ که چشم حسرت ، در او نشانم // الا خدایا ، گره گشایا !
به چاره جویی ، مرا مدد کن// بود که بر خود ، دری گشایم ، غم درون را ، برون کشانم // چنان سراپا، شب سیه را ،
به چنگ و دندان ، در آورم پوست // که صبح عریان ، به خون نشیند، بر آستانم، بر آسمانم//
کهن دیارا ، دیار دیارا ، به عزم رفتن ، دل از تو کندم // ولی جز اینجا ، وطن گزیدن ، نمی توانم ، نمی توانم .

مجموعه اشعار
ده مجموعه از اشعار نادر نادر پور به ترتیب زیرین انتشار یافته است :
1ـ چشمها و دستها ( 1333 شمسی) 2 ـ دختر جام ( 1334) 3 ـ شعر انگور ( 1337) 4 ـ سرمه خورشید (1339) 5 ـ گیاه و سنگ نه ، آتش (1357) 6ـ از آسمان تا ریسمان (1357 ) 7 ـ شام بازپسین (1357 )8 ـ صبح دروغین (1361 )
9 ـ خون و خاکستر (1368 ) 10 ـ زمین و زمان (1375 ) گفنگوئی در تاریکی ( مجموعه اشعار چاپ نشده )
امتیاز و تجدید چاپ و انتشار کلیه آثار نادرپور به شرکت کتاب در لوس آنجلس واگذار شده است.
جمهوری اسلامی ، از آغاز سال 1371 تجدید طبع مجموعه های پیشین ، و همچنین ، نشر تازهء نادرپور را در ایران
ممنوع کرده و به همین سبب ، سازمان نظارت بر حقوق بشر، در پایان همان سال ، جائزهء « هیلمن ـ هامت » را که ویژه ء نویسندگان تبعیدی و یا ممنوع القلم است ، به نادرپور داده است.